« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
داداشِ سرهرمس یهچیزی گم کرده انگار. |
Spoiling alertآدمها دو دسته هستند. یک دسته آنهایی که کلن مودب و متین و خونسرد و فیلان هستند و وقتی یک آدمِ کمادبی به دوستشان بدوبیراه میگوید بدون هیچ واکنشی به آدم کمادب، خیلی شیک و با صدای آروم میروند زیرِ بازوی دوستشان را میگیرند، از او میخواهند گوش به لاطائلات آن آدم ندهد، از دوستشان میخواهند خونسردیاش را حفظ کند و خودش را کنترل کند. بعد حواسش را پرت میکنند. دستشان را میگذارند دور کمر دوستشان و او را میبرند یک سمت دیگری، کلن. بعد میگویند: ولش کن. خودت رو ناراحت نکن. بهش فکر نکن. شعورش رو نداشت دیگه. دستهی دوم اما آنهایی هستند که چندان مودب نیستند. که خونسرد و متین و موقر و فیلان نیستند. که واکنشهای آنی نشان میدهند. که تا میشنوند آدم کمادبی پیدا شده که بدوبیراهی به دوستشان گفته، بدون این که دلیلش را بخواهند بدانند، بدون این که لحظهای شک کنند در این که اصلن این وسط حق با کی هست و با کی نیست، بلند میشوند میروند مشتِ محکمی نثار چانهی آدم کمادب میکنند. بعد هم لبخندی میزنند، دستی تکان میدهند و راهشان را میکشند و میروند. به نظرتان الان لازم است بگویم دوستِ بدوبیراهشنیده وقتی دارد بازو به بازوی دستهی اول از محل حادثه دور میشود، چه طور یک چیزی یک جایی از دلش را مچاله کرده؟ لازم است بگویم مشتِ دستهی دوم اما لبخند رضایتی هرچند محو روی لبهایش نشانده، حتا اگر به ظاهر بازو در بازوی دستهی اول بماند و دورشدن دستهی دوم را نظاره کند؟ حتا اگر زیر لب غری هم به دستهی دوم بزند که چرا خشونت و دیوانهگی؟ بعد آدم گاهی برمیگردد به خودش نگاه میکند، میبیند همهی عمرش دستهی اول جایی بوده که در آن بوده، که هست همین حالا. دستهی دوم اما جایی است که همیشه دلش میخواسته در آن باشد. اما نیست. بعد آدم سرش را میاندازد پایین. همین. |
آکسیونهای زنجیرهاییادمان نرود وقتی بنا به هر دلیلی از آدمهای زندگیمان می خواهیم دیگر دور فلان کار را خط بکشند، بهمان برخورد را با ما نداشته باشند، فلان حرف را دیگر نزنند، فقط آن کار و حرف و فعل نیست که احتمالا از دایره ی آکسیون هایشان حذف می شود؛ این مراقبت، این حذر کردن، این بر زبان نیاوردن خواه نا خواه طرف را وادار می کند از یک سری دیگر از اعمال و حرفهای همخانواده هم چشم بپوشد. مثال ساده اش شاید این باشد که وقتی از طرف بخواهیم نبوسدمان، دیگر از آغوش هم خبری نیست، نوازش هم دیگر در کار نخواهد بود. یادمان باشد دُم بعضی افعال بدجوری به دُم هم گره خورده اند آنچنان که موقع غرق شدن لاجرم همه را با خود زیر آب خواهند کشید. (+) |
چشمهایشمرد میخواهد الان از سعید حجاریان نوشتن. از شمایل مرد چهارشانهی محكم عجیب باهوش دقیقی كه او بود در تابستان و زمستان هفتاد و هشت. بعد، مردتر میخواهد نوشتن از مایی كه داشتیم آماده میشدیم برای تشییع جنازهی كسی كه قرار بود حالا حالا باشد و رنج بكشد. كوه میخواهد الان نوشتن از دقیقههای پشت دیوار بیمارستان ساسان. مرد میخواهد نوشتن از اشكی كه بی استثنا با هر بار دیدنش بعد از اسفند هشتاد و هفت بیسروصدا به روزن چشم راه پیدا میكرد. دل میخواهد نوشتن از فرهنگسرای ارسباران در بعد از ظهر داغ تابستان هفتاد و نه كه او كمرمق و خسته حرف میزد و ما تمام مدت اشكریزان نگاهش میكردیم. من آدم نوشتن این چیزها نیستم. دست كم حالا نیستم. حالا كه شب و روزم شده دیدن عكسهای دادگاهها و همهی وجودم، بیشتر از همیشه، از تنفر پر پر پر است. (+) |
سرهرمس یادش نمیآید آخرین بار کی برای پرسوناژی از یک قصه، برای ازدسترفتنش، این طور مبهوت مانده است. بگذارید حالا که دور هم نشستهایم برایتان تعریف کنم که چهطور ایدی بِرِت، به قولِ سوزان مایر، یکی بود و لنگه نداشت. اما قبل از آن باید برایتان تعریف کنم که چهطور آدمهایی هستند در زندهگانی که تمامِ عمر از دور نگاهشان میکنیم، که در قضاوتهای دمدستیمان هیچوقت نمرهی قبولی نمیآورند. پس سرتان را بیاورید نزدیکتر، جوری که سرهرمس بتواند آرام زیر گوشتان زمزمه کند که گاهی پیش خودتان اعتراف کنید که قضاوت سختترین کار دنیاست. گاهی یادتان بماند که گزارشِ روزنامهها را باور نکنید. که قصهی زندهگی آدمها همیشه در یک کلمه، در یک جملهی یک خطی ساده خلاصه نمیشود. میخواهم بگویم حالا، درست چند دقیقه بعد از دیدنِ اپیزودِ به باد سپردنِ خاکسترِ ایدی از سیزنِ پنجمِ D.H، خوب میفهمم که چرا دیاچبازانِ قهارِ این حوالی این همه سیزنِ پنج را دوستتر میداشتند. میخواهم حواستان را پرت کنم. میخواهم از دربارهیالی حرف بزنم. میخواهم کاری بکنم که برای چند لحظه فراموش کنید وقتی ایدی ایستاده بود در چهارچوبِ درِ خانهی پیرزنِ دوستداشتنیِ همسایهاش، طوری گفته بود «آن قدر عاشقش هستم که میتوانم اجازه دهم از من متنفر باشد» که هیچ کس دیگری نمیتوانست با آن بغضِ لعنتیاش دلتان را این طور بلرزاند. میخواهم یادتان برود وقتی از شبِ شادخواریِ دونفرهشان با گبی برگشته بود، آن طور محزون نشسته بود روی تاب، تاب میخورد در روزهایی که این طور سریع از پس هم میآیند و میروند. میخواهم فرداروزی یادتان نماند وقتی کسی از سیز دِ دیز، از زندهگیکردنِ تکتکِ ثانیهها برایتان میگوید، درستش این است که سرتان را بگیرید در دستهایتان، چشمهایتان را ببندید و یاد این بیفتید که چه ناامیدیِ بیپایانی در گفتنِ این جملهها هست. اصلن ایدی را فراموش کنید. میدانید اگر من بودم هیچوقت دربارهیالی را در این جغرافیا نمیساختم. میرفتم قصهی بینظیرم را میدادم دستِ آدمِ مردمآزاری مثلِ فونتریه، که زورش برسد با شمای تماشاگر کاری بکند که نتوانید با دیدنِ نمازخواندنِ نامزدِ الی، تصمیمتان را بگیرید. که دستش باز باشد همان چند ساعتی که الی برای فرار از زندهگیِ نکبتِ محتومش آمده بود در جمعی غریبه، با مردِ غریبهای بخوابد. اصلن شما فرض کنید آقای اصغر فرهادی دلش میخواسته طعمِ یک جورِ دیگری زندهگی کردن را بچشاند به الی. اما نشده. دلش میخواسته صابرِ ابَر شوهر الی بوده باشد. که الی اصلن آمده که یک بار طعمِ بودن با آدمی دیگر را بچشد و بمیرد. کاری میکردم که سپیده آن جور تمامِ بارِ تصمیمگیری، تمامِ سنگینیِ نگاهِ همراهانش را یکتنه به دوش نکشد. حواستان حسابی پرت شد؟ حالا دلتان میخواهد برایتان از ایدی بگویم که چهطور اخلاق و نهاخلاق را معنا میکرد برای خانم سوزانِ مایر، وقتی از شادکردنِ مردیِ افسرده و ناامید حرف میزد؟ طاقتش را دارید دفعهی بعد که آدمی را دیدید که دارد از فانبودنِ زندهگی، از چهقدر عرض زندهگی را کردن حرف میزند، خودتان را بزنید به کوچهی علیچپ که انگار دارید باور میکنید که میشود دنیا را گرفت به تخم و خوش بود؟ خرم بود؟ سرهرمس امشب کلاهش را برداشت برای نویسندههایی که آدمی به اسم ایدی برت را خلق کردهاند، این همه از گوشت و پوست و استخوان. که وقتی برای همیشه سریال را ترک میکند، گریزی ندارید از این که بروید کنار پنجره، لیوانِ چاییتان را فشار دهید در دستتان، سیگاری بگیرانید و بگردید در خاطراتتان، بگردید در آدمهای پیرامونتان، به یاد بیاورید که چه همه شباهت هست. بعد گرمای یواشی هم اگر روی گونههایتان احساس کردید طوری نیست. برای همه پیش میآید دیگر. Labels: سینما، کلن |
حکایتِ واردهروزی پادشاهی فرمان داد تا بهترین خیاطِ مملکت را برایش پیدا کنند تا او بهترین و بینظیرترین لباسِ ممکن را برایش بدوزد. این البته ابتدای داستان است. باقیاش را میدانید. خیاطِ زبل و لباسی که هرگز دوخته نشد و توجیهی که فقط حلالزادهها لباس را میبینند و پادشاه که خوشحال از لباسِ جدیدش مراسمی ترتیب داد و ملتی که رویشان نمیشد حرفی منبابِ لختیِ پادشاه بزنند و کودکی که فریاد برآورده بود که شاه لخت است. اما آخرِ ماجرا را برایتان تعریف کنم. پادشاه بلافاصله فرمان داد (در همانِ وضعیتِ زیبا و نچرالِ وجودی) که تختِ روان را نگه دارند. سپس دستور داد آنها که جلوتر رفتهاند برگردند و آنها که هنوز به میدانِ شهر نرسیدهاند یخده موو دِر فاکینگ اَس کنند و خودشان را برسانند. سپس چنین سخن آغاز کرد: ها؟! چی؟! شاه لخت است که لخت است! اصلن خوب کرده که لخت است! شما هم میتوانید لخت شوید و روی تختِ روان در شهر بگردید خب! باسنتان سوخته که ما این طور نچرال داریم در معرضِ عام میگردیم؟ بعد فکر کردید هنر کردهاید که برداشتهاید این طفلِ معصوم را انداختهاید جلو که هوار بکشد؟ ها؟ میخواهید اصلن خیاط را صدا کنیم بیاید برایتان تعریف کند چهقدر تفریح کردیم روزی که این پیشنهادِ بیشرمانه را اول با خودمان مطرح کرد؟ که ملت را و تاریخ ادبیات را بگذاریم سرِ کار بخندیم. اسنادش هم موجود است. میخواهید فیلمش را در یوتوپ نشانتان دهیم؟ خداوکیلی چی فکر کردهاید شما مردم؟! بعله آقا! شاه لخت است، بدجوری هم لخت است. خودش هم میداند لخت است. حتا ننهجونش هم میداند که لخت است. عجالتن هم دارد با لختیِ خودش در میانِ جمع، بدجوری حال میکند. شما را اسکل کرده است که برای خودتان نشستهاید کشف کردهاید و کیف میکنید که وه! چه باهوش که منم! چه کاشف که منم! بلند شوید بروید جایِ این اکتشافاتِ مذبوحانه، یک هنری یاد بگیرید. وقتتان را صرفِ امور دیگری کنید که نان و آبی بشود برایتان. بلند شوید به زندهگیِ درماندهی خودتان برسید! احمقها! پادشاه اینها را گفت، لپِ پسرک را کشید، پیشانیاش را بوسید و همان جور باسنلختباسنلخت (این پالودهگیِ زبانِ روایت ما را کشته!) دست انداخت گردنِ خیاطِ مذکور و راهش را کشید و رفت. شاهدانِ عینی تعریف میکنند که هنگام رفتن نیش هردو تا بناگوش باز بود. زیر گوشِ هم پچپچ هم میکردند. جمعیت هنوز در بهت و سکوت بودند که ناگهان همان کودک فریاد زد که: شاه گِی است! |
شهرهای بیدفاع
لابد یک کسی مفصل نوشته دربارهی این که چهطور این جمیزباندها شدهاند آبرویِ هالیوود. که هر جیمزباندی در هر سالی، سقفِ حادثهسازی و حادثهپردازیهای کارخانهی هالیوود را نشان میدهد. که مثلن لابد یک تیمی هستند که مینشینند به فکرکردن که این دفعه تعقیب و گریز را با کدام وسیلهی نقلیه انجام بدهند. هواپیما؟ قایق؟ موتور؟ ماشین؟ اسکی؟ که تکراری نباشد. یا اگر هست، بالاخره یک شامورتیبازیِ جدیدی هم خودش داشته باشد. باقیِ حرفهای سرهرمس اما در این باب تکراری است. همانها که دربارهی جیمزباندِ قبلی اینجا نوشته بود. در بابِ این که اصولن این جمیزباندِ جدید را چهقدر دوستتر میدارد سرهرمس. از تمامِ قدیمیها. از تمامِ -حتا- شونکانریها. بعد اما سرهرمس میخواهد بگوید که اصلن یک بعدازظهرِ گرمِ تابستان (با صدای مدامِ فنکوئلها، با خانمِ کوکایی که در ملافههای تابستان، سرش را فرو کرده در خواب، به جبرانِ خستهگیِ این روزهای خسته، با جنابِ جونیوری که تازه دارد یاد میگیرد نکبتِ غروبهای جمعهها را، از لحاظِ مهدکودکای که دوستش ندارد هنوز، از لحاظِ شنبههایی که میآیند پشتِ هم و جمعههایی که نمیمانند، از لحاظِ این که واضحتر از این نمیتواند بنالد از ملالِ روزگار که: چرا روزای هفته هی میچرخن؟) وقتِ مناسبی است برای جیمزباند. برای این که کلهات را بکشی بیرون از تمامِ این اخبارِ ناگوار، از این حرفها و حدیثهای این روزهای پردود، بروی برای خودت به یک جایِ بیربطِ دوری، یک خوشخیالیِ خوشپرداختی که جلوی رویت اتفاق میافتد برای خودش، بی که نگرانِ چیزی و کسی و جایی باشی، مدام. Labels: سینما، کلن |