« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
...آخرین نمای فیلم پاپیون، وقتی توی آن اقیانوس عجیب وحشی، جایی که حتی خط دریا و آسمان معلوم نبود، وسط آن همه موج دیوانه که هر لحظه میگفتی سرشان را به اولین صخره سر راه میکوبند، پاپیون، سرش را از قلب آن همه آب بیرون کشید، با عجیبترین لبخند پیروزی که من سراغ دارم تا امروز، داد زد: ببینین حرومزادهها، من هنوز زندهام! (+) |
![]() آقای تونی مکری دربارهی «محلهی چینیها»ی آقای پولانسکی میگوید قسمتی از لذتی که از دوبارهدیدنِ محلهی چینیها نصیبمان میشود این است که حینِ تماشا با خودمان فکر کنیم آیا ما باهوشتر از جیک گیتز (جک نیکلسون) هستیم یا نه، ببینیم آیا اصلن میشد در آن وضعیت کار بهتری انجام داد، جوری که منجر به آن تراژدی سکانسِ آخر نشود، جوری که همهچیز آن جور از هم نپاشد، جوری که مجبور نباشیم برگردیم به محلهی کوفتیِ چینیها، برگردیم درست به همان نکبتی که از آن فرار کرده بوده/یم یا نه. آیا میشد گریخت از آن مسیر دایرهواری که از جایی قبل از تاریخ فیلم، از اولین باری که در محلهی چینیها جیک برای نجاتِ جانِ زنی اقدام کرده بود، گرفتارش شده بود و برای نجات جانش دست به عمل زده بود و فاجعه، از دستدادنِ زن، از دسترفتنِ زن تنها نتیجهی عملش بود، آغاز شده بود و دوباره در پایان فیلم به همانجا، درست به همانجا رسیده بود؟ محلهی چینیها حدود چهل سال پیش ساخته شده است. حدود چهل سال پیش جیک گیتز نتیجهی کنش را دید، نتیجهی اعتماد به نفسش را وقتی آن جور نشسته بود در دفترش در همان اول فیلم، آن جور اقتدار خودساختهاش را به رخمان کشیده بود و ما بعدها فهمیده بودیم آرامآرام که همهی آن قلمرویی که برای خودش ساخته بود، پوششی بود برای پنهانکردنِ درماندهگیاش. برای فرارکردن از ناتوانیاش نه در حل کردنِ معما، که در نجاتدادن. شما بخوانید نجاتیافتن. مسیری بود برای رسیدن به استیصال، از استیصال. Labels: سینما، کلن |
1. سپر مدافع جی کی رولینگ یادمان داده که چطور برابر دیوانهسازها از خودمان دفاع کنیم. بر طبق آموزه های او، آدمی باید بر درخشانترین و بهترین خاطراتش متمرکز شود. ذهن را از هر ایدهی منفی خالی کرده سپری جادویی به سمت دیوانهساز بفرستد. سپری از جنس یادگارهای خوشایند روح که اهرمن را دور نگاه دارد. یادتان هست که هری پاتر به مادرش فکر میکرد، به پدرش، سیریوس بلک و آن گوزن بزرگ طلایی را به جنگ دیوانهساز ها می فرستاد؟ (+) 2. رابینسون کروزوئه میگویند الکساندر سلکرک، ملوان اسکاتلندی، در سال 1704 پس از ستیزی که با ناخدای کشتیاش داشت، به درخواست و خواهش خودش در ساحل جزیرهای خالی از سکنه، رها شد. پانزده سال بعد آقای داریل دفو داستان زندگی مرد مرفه انگلیسیای را نوشت که در اول سپتامبر 1651 پس از آن که از یک حادثهی کشتیشکستهگی جان سالم به در برد، به جزیرهی خالی از سکنهای رسید و برای بیست و هشت سال به تنهایی زندگیاش را گذراند تا این که بعد از نجات زندگی یک بومی وحشی او را «جمعه» نام نهاد و همراه خود کرد. فرجام این دو بازگشت به انگلستان بود. 3. سندرم آرزوي يك جزيرهي دورافتاده، كه در آن جنگلي از درختان گرمسيري با رودها و پيچآبهاي بسيار، كه در هر لحظه اتفاق تازهاي را رقم ميزند. پرندگاني كه رنگهاشان تاكنون نقش هيچ لباسي را حتي در خيال تصوير نكردهاند. كلبهاي كه دود رها شده از دودكشش فضاي آبي آسمان را روياييتر ميكند و با تصويرپردازيهايش ميتواند طولانيترين و عجيبترين قصههاي دنيا را براي كودك درون آدمي خلق كند. رودخانهاي كه ميتوان قايق تنهايي خويش را با پاروي آسايش در آن به آب انداخت، ماهي گرفت و با سنگهاي آتشزنه اگر چه دشوار آتشي افروخت و چيزي خورد كه هيچ گاه نخوردهاي نه به طعم و نه به شكل و نه به ظرف و پذيرايي. غروبگاهاني كه هيچگاه زيباييهايش تمامي ندارد و پگاهاني كه هيچگاه آرزوي غروبش را نخواهي كرد. خورشيدي كه گرمايش آرزو است و زمهريري كه دلانگيزترين حظها و لذتها است و دوست داري كه همهي اينها مال مال مال خود خود خودت باشد. بيكه كسي ردپايي گذاشته باشد و يا چشمي – اگر چه از دور-، آن را ديده باشد. دوست داري كه يك جزيره داشته باشي مال خودت... رابينسون كروزوئه، آسوده ميتواند با رنگها و صحنهها و تصاوير زندگي كند. هيچ چيز از او چيزي نميخواهد همه چيز با او همراه هستند. (+) 4. سپر محافظِ شخصی تصورکردن، تصویرکردن تمام جزییات، وجببهوجبِ جزیره. تکتک ثانیههای روز و شب. خوردنیها و نخوردنیها. ترسها و اضطرابها و خوشیها و اندوهها و حسرتها. لحظههای کیفور از تنهایی، وقتهای کلافهگی از بیهمصحبتی. ساختن سرپناه. انبارکردن. سرما و گرما. پوشیدن و نپوشیدن. ورزیدن و ورزیدهشدن. کشفها و راهپیماییهای بیانتها. نوشتن. روی هر چیزی. ننوشتن حتا. شهوتها و بوها و رطوبت گرمسیری. عادتها و ترک عادتها، یادها و آدمها... جوری که نفهمی زمان چهطور بر تو میگذرد. جوری که یادت برود اصلن کجای کدام بنبست گرفتار بودی. مثل یک مالیخولیا ثانیههای هولات را همینطور پشت سر هم ببلعد خیالش. چشمهایت را بسته باشی روی همهچیز. جزیره و تنهایی بشود تنها چشماندازت. 5. شما هم از آن دسته آدمهایی بودید که دلتان میخواست برگردید، بمانید برای همیشه در جزیرهی لاست؟ |
![]() میگوید مهم این بود که هیچ کس قبل و بعد از آقای مارسل دوشان برنداشته بود یک آبریزگاه را بگذارد توی نمایشگاه. میگوید انگار تاریخ در آن لحظه فیکس شده بود و دنیای هنر مدرن را به قبل و بعد از خودش تقسیم کرده بود. مهم آن ایمان و اعتقادی بود که آقای دوشان در آن روز به خودش، به ایدهاش داشت. شهامتی که باعث شده بود یک آبریزگاهِ مستعمل را امضا کند بگذارد به نمایش عمومی. میگوید اصلن اهمیت اثر هنری دوشان به ایجاد آن گسست ریشهای با کل سنت و تاریخ پیش از خودش بود. در واقع آبریزگاهِ دوشان همهی اعتبارش را از زمان میگرفت، از زمانِ ارایهاش. اهمیتِ ویدیوی «مرغ سحر» کیوسک و محسن نامجو نه به خوانشِ تازهای است که از این ترانهی قدیمی میدهد، نه به تنظیمی که کیوسک روی آن انجام داده، نه به میمیکهای بامزهی آقای نامجو، و نه حتا به ایدههای گرافیکی آقای احمد کیارستمی، سازندهی ویدیو. ترکیب عکسهایی از تاریخِ اصلیِ این ترانه با صورت خواننده، با شمایل نوازنده هم آدم را به جای عجیبی نمیبرد. اما میشود دل بست به همان لکهی سبزرنگِ روی حرف غین، در آخرین فریم ویدیو و خیال کرد که اهمیتِ قضیه در تاریخِ این بازخوانی است، در تاریخهایی که تکرار میشوند، بیرحمانه. |
![]() Labels: سینما، کلن |
ملال مدام. عدم قطعيت مدام. کنشناورزی مدام. بیفرجامی مدام...(+) میگوید در الگوی سینمای کلاسیک این جوری است که نخست نمای قهرمان را میبینیم، بعد نمایی از اتفاق رخداده و سپس برمیگردیم به نمای قهرمان که در حال کنش نسبت به اتفاق کذایی است. اعمالِ عملِ قهرمانانه، کنشمندی، مهمترین خصیصهی قهرمانِ هالیوودِ کلاسیک است. مهمترین خصیصهی انسانِ آمریکایی. برعکس، در سینمای اروپا، بیکنشی و عدم قطعیت میشود ذاتِ قهرمانِ قصه. میگوید انسانِ اروپایی ثمرهی کنشِ قهرمانانه را قبلن دیده است، چشیده است که چه طور نتیجهی آن همه های و هوی و آستینبالازدنها، شده فاشیسم و استالینیسم. شده دو جنگ جهانی به آن ابعاد و آن همه ویرانی. بیخود نیست که دههی هفتادِ سینمای آمریکا هم این همه از سنتهای اروپایی خط میگیرد، از موج نو و نئورئالیسم. درست بعد از بیفرجامی ویتنام، بعد از شکست رویای آمریکایی در واترگیت. آدمهایش میشوند آدمهای ناامیدی که به جای عمل، نشستهاند به نظارهکردن، به تاملکردن. لیوانی، ظرفی دارد از روی میز پایین میافتد، به مقصد خردشدن. یکی هست که بی که فکر کند، قبل از آن که فکر کند، بیاراده، دستش دراز میشود به گرفتن لیوان. یکی هم هست مثل سرهرمس، که فروافتادن را تماشا میکند و میاندیشد که چه طور، از چه راهی میشود جلوی ویرانی را گرفت. صدای خردشدن که برخاست، دست از فکرکردن برمیدارد. Labels: سینما، کلن |
دهانم باز مانده. دستهایم را گرفتهام بالا که یعنی چی آخه؟! چرا خب؟! در این حد بیحوصله بودی مگر آقاجان؟ گاهی هم پیش میآمد که جز ما سه نفر کسی به بلاهتِ بیسابقهی تصویرها نمیخندید، به بهتخممِ عمومیای که پراکنده شده بود لابهلای دیالوگها. بعد هی با خودم فکر میکنم تهران مگر کم چشماندازِ خوب دارد؟ مگر کم است ساعتهایی که نور در غریبترین حالتش بیاید بیفتد روی ساختمانها و اتوبانها. چرا این همه تعمد داشتی بگویی من سفارش گرفتهام اینها را حتمن بگویم و نشان بدهم؟ واقعن باید خانهخراب شد تا تهران را گشت؟ از همان جایی که نشسته بودیم پسِ کلهی آقای امیر قادری را میدیدیم اتفاقن. میدانستیم تصمیماش را گرفته که کف بزند برای فیلم «طهران: روزهای آشنایی» آقای مهرجویی، از قبل. بعد فردایش که نوشتهی صفحهی آخر اعتمادش را خواندم، بیشتر خندیدم. شوخی کرده بودی دیگر داریوشجان، نه؟ Labels: سینما، کلن |
به خاطر همه گرههايی كه در فيلمها افكنده يا گشوده، به خاطر همه رابطههايی كه آرام آرام بهشان شكل داده يا پايان ناگهانیشان را اعلام كرده، به خاطر همه دلدادههايی كه با اضطراب در كنارش قدم زدهاند و ناخن جويدهاند و چشم به آن دوختهاند، به خاطر همه ضربهها و صدمههايی كه از آدمهای خشمگين فيلمها متحمل شده است، به خاطر گلولههای بیامان تبهكاران كه بر تنش نشسته و تلفن و صاحبتلفن را در جوار هم راهی ديار عدم كرده، به خاطر مرگ، به خاطر زندگی، به خاطر همه فريادها، به خاطر همه نجواها، به خاطر همه مهرها و دلهرههايی كه حاملشان بوده، حالا ديگر شايد نتوان سينما را بدون تلفن تصور كرد... (+)
|