« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
داد نزدم ولش کن ولش کن نرفتم اونور خیابون که نذارم ببرنش هیشکی هیچی نگف البته که اونا خیلی بیشتر از ما بودن اون لحظه نیگا کردم و عر زدم و با ناخن انگشت اشاره م گوشه ی ناخن شصستمو کندم .... گاز زدن، ریختن به زدن، در اتوبوس باز بود، دست همو گرفتیم، چپیدیم تو چسبیدیم به شیشه.. آخ گرفتنش آخ زدن.. بد جور زدن زنه رو. کردنش تو آژانس هواپیمایی ِ فلان؛ روبه روی بزرگمهر. خودشونم رفتن تو. در رو بستن. همراه ِ زنه کوبید به در که تو رو خدااا باااز کنین باز نکردن. از حال رفت دمِ در... داد نزدم که آقا در اتوبوس رو بزن نرفتم بکوبم به در آژانش و داد و هوار کنم که بازززز کن، باااز کن ولششش کن، ولشششش کن عرر زدم و گوشه ی ناخونمو کندم تا خیس شد. داشتیم وصال رو می یومدیم پایین اونور خیابون وانت یگان ویژه تو ترافیک مونده بود. پشتش دو تا دختر و یه پسر و دو تا گاردی. برم بگم جان ماااادرت ولشون کن؟ تو رو خدااا ولشون کن؟ میگن تو هم بفرما بالا؟ بعد انوقت بابام..؟ بعد س میآد سراغ منو بعد اونم میگیرن؟ برم؟ برم؟ داد بزنم از همین جا؟.. نزدم. فقط عععر زدم شصت و انگشت اشاره م خیس شد دم دانشگاه تهران یه زنِ چهل اینا ساله داشت باهاشون کل کل میکرد. گاردیه شروع کرد هل دادنِ زنه. پسره اومد فحش داد. اومدن بگیرنش. ما خیلی نزدیکشون بودیم. من و س دست همو گرفته بودیم... رد شم؟ بزدلی هم حدی داره؟ دستمو کشیدم رفتم به داد زدن. همه رفتیم سمتشون. که وللللش کن ووولش کن. پسره رو هل دادم/یم که بیخیال شو برو. دست زنه رو کشیدم/یم. به خیر گذشت... عععر زدم و انگشت م خیس شد... نزدیکای جمال زاده گاردیه به دختره گف اینور نمیشه، برووو بااالااا . گف مستقیم میخوام برم؛ خونمه. گف بییخود، بروووو، وانسااااا. گف برو بابا مرتیکه میخوام برم خونه م . گاردیه نعره زد لاشی و دستشو برد بالا . دختره گفت کثااافت. گرفتنش. داد زدیم ووووللللشششش کن. مردم دست دختره رو گرفتن کشیدن. بغل گوشِ گاردیه بودم. داد میزدم ولللللللش کنننننن وللللششش کننننن. صدام یه جوری شده بود. برگشت یه نگاهی بم انداخت که این جیغ توئه مادر فلان ؟جفت دستام که مشت شده بود خیس شد از عرق. س دستمو کشید که خخخفه شو بیا بریم. خفه شدم و رفتیم. از س پرسیدم دختره چی شد؟ گفت مردم بردنش... آدم باید یه جوری باشه که از خودش بدش نیاد همین From ssanaz in Google Reader Labels: من، رسانه |
Alice: Why isn't love enough? سرهرمس از خودش میپرسد، همین یک جمله کافی نیست برای این که آدمی را پرتاب کند وسط یک قصه؟ بعد فیلش یاد هندوستان میکند. یک زمانی بود که قصههایی که از یک جمله شروع میشد، سر به ناکجاآبادهایی میزد که آدم روحش هم از آن بیخبر بود. حالا اما قصهها شده ورسیونهای مختلفی از ماجراهایی کموبیش یکسان. لابد همین است که اینجوری این همه سرشتهایمان به هم شبیه شده است. یادتان که هست؟ قصهها کماند و آدمها بسیار. اما حرفمان اصلن این نبود. یکی پیشنهاد کرده بود «قوی سیاه» را همفیلمبینی کنیم. مشورت کردیم. نشد. یعنی راستش دیدیم قوی سیاه البته آدم را تا آخرش نگه میداشت، اما تمام که میشد دیگر تمام شده بود. دلت پر نمیماند از حرف. به دیگری هم که میرسیدی چیزی نداشتی به فیلم اضافه کنی. گاس که فیلم هم چیز چندانی به تو اضافه نکرده بود. نمایش استادانهای بود از آن چیزهایی که قبلن میدانستی. و خب، یک فقره خانم ناتالی پورتمن داشت که برای خودش عاشورا ای بود. بعد آدم وقتی از ناتالی پورتمن حرف میزند که نمیشود فقط حرف بزند. (دست بزند؟! وا!) ناتالی پورتمن که بیاید وسط (قیامت میشود؟! وا!) آدم فکرش (خیلی معصومانه) میرود سمت «لئون» مثلن. خیلی غیرمعصومانه اما میرود سمت شاهکار آقای مایک نیکولز: Closer. شبِ عید نزدیک است، میدانیم، اما بردارید تا اسفند ته نکشیده این فیلم کلوسِر را [دوباره/چندباره] ببینید. بعد بنویسید برای همفیلمبینی. اجر اخروی هم گاس که داشت، ها؟ Labels: همفیلمبینی |