« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
(+) بابک، بابکِ سین، تو یک چنین عاشورایی را به من بدهکاری. خودم هم نمیدانم دقیقن چرا، اما بدهکاری برادر. در جریان باش. Labels: خوشیها و حسرت |
انگلستان، دههی هفتاد. دانشمندان در آزمایشگاه «انسان»هایی تولید میکنند و در مدارسی مخصوص پرورششان میدهند تا بعدها، در عنفوان جوانی، اعضای حیاتی بدنشان به منظور پیوند به سایر انسانها استفاده شود. معمولن بعد از عمل سوم یا چهارم، این انسانهای آزمایشگاهی، زندگیشان «تمام» میشود. قصه از زبان «کتی»، یکی از همین آدمهای آزمایشگاهی روایت میشود. در سه فصل به زندگی کتی، روث و تامی و دلدادگیها و آرزوها و رویاهایشان میپردازد: کودکیشان در مدرسهی هالیشام، نوجوانیشان، وقتی در کلبهای در انتظار نوبتشان برای شروع اهدا عضو هستند و بالاخره در بیستوچندسالگی، وقتی روث و تامی یکیدو اهدا انجام دادهاند و کتی پرستاریشان را به عهده دارد. «هرگز رهایم مکن» فیلمی بهغایت غمگین است که نعلبهنعل بر اساس کتابی به همین نام از آقای ایشیگورو ساخته شده است. و آقای ایشیگورو به احتمال زیاد «آیا آدممصنوعیها خواب گوسفندبرقی میبینند؟» آقای فیلیپ ک. دیک را خواندهاند. خوب هم خواندهاند. در قصهی آقای دیک مساله هویتِ آدممصنوعیها بود، این که چهطور میل به «آدم»شدن دارند. در قصهی آقای ایشیگورو، مسالهی اخلاقیِ استفادهی ابزاری از این «آدم»ها مسالهی اصلیست: واکنشِ هرکدام از این سهنفر به سرشتِ تلخ و محتومشان، که چهطور در نهایت به مرحلهی «پذیرش» میرسند و با آن کنار میآیند. مرحلهای که آدممصنوعیهای «بلیدرانر» (فیلمی که آقای اسکات بر اساس کتاب آقای دیک ساخته بود) به آن نمیرسند. گیر کردهاند در همان مراحل انکار و خشم و چانهزنی و افسردگی. با اینحال، هر دو فیلم در نقطهی پایان به هم میرسند، با طرح شباهت آدمها و آدممصنوعیها وقتی «تمام» میشوند، در برابر مرگ. فیلمِ آقای «مارک رومانک» یک موسیقی بینظیر هم دارد: خانم ریچل پورتمن ملودیای برای ویولن نوشته است که بدجوری اشکِ آدم را درمیآورد. Labels: سینما، کلن |
شما یادتان نمیآید، یک زمانی بود که آدم وقتِ تماشای بعضی فیلمها، «جلالخالق» از دهانش نمیافتاد. اینجوری که یک کارهایی میکردند آدمها در فیلم، که آدم هیچرقمه تصورش را هم نمیکرد. هی با خودت کلنجار میرفتی که آخر چهطوری این صحنه را ساختهاند، چهجوری پرداختهاند، با چه ترفندی، پشتِ هم انداختهاند. حالا اما لَم میدهیم عقب، یک «هه»ای میگوییم و خیالِ خودمان را راحت میکنیم که با کامپیوتر خب. آقای جیمزباند، کرهی ماه را هم درسته قورت بدهند دیگر خیلی تعجب نمیکنیم. یک «چیز»ی پیدا کردهایم که جوابِ همهی ابهاماتمان را میدهد، دهانِ تعجبمان را میبندد. بعد، وقتی یک انیمیشنی مثل «رَنگو» پیدایش میشود، از خوابِ غفلت بیدار میشویم که خب، کامپیوتر، قبول؛ اما چهجوری آخه؟! صناعتِ «فیلم»سازی با سخاوت همهی محیرالعقولیاش را سپرده دست انیمیشنها و نشسته یک کناری، کیفش را میکند. تخمه میشکند و راضیست. در مقابل، انیمیشنها هم در ادای دین و ارجاع، کوتاهی نمیکنند انصافن. حالا ما با دهانِ باز «رنگو» را تماشا میکنیم که چهطور، لامصب، بافت و بو و عصب دارد کاراکترها و فضاهایش. که چشمهای آقای مارمولک از چشمهای آقای بوگارت هم بهتر بلد است غم پیشه کند، به وقتش. گرد و خاک شهرِ «دِرت» را باور بفرمایید در بینیتان حس خواهید کرد و بویِ عرقِ پیراهنِ مارمولکِ خالیبندِ قصه، یک صحبتِ ملایمی با مشامتان خواهد داشت. «رنگو» سرگذشت عبرتآموز و پرفرازونشیب مارمولک فلکزدهایست که وارد شهر غریبهای وسط صحرای لمیزرع و تشنه میشود و خودش را قهرمان جا میزند. تاوانش را هم میدهد: مجبور میشود واقعن قهرمانِ شهر بشود. Labels: سینما، کلن |
بسیار مایلم که سنتِ بلاگنویسی در گودر (رفقایی که فرزندانِ خلفِ گودر هستند، از وبلاگ شروع نکردهاند، وبلاگشان را منهدم کردهاند و نوتهای گودر جای وبلاگ را برایشان گرفته است) را تشبیه کنم به جریان هنر معاصر، بعد آن را مقایسه کنم با وبلاگنویسی به مثابه سنتی قدیمیتر، محتاطتر، تا اواخرِ دههی شصت میلادی، مثلن. بلاگنویسی در گودر را بگذارم کنار چیدمان و انواع هنرهای محیطی، حتا ویدیو. بعد تاکید کنم روی این که رسانهی گودر چهقدر به نسبت وبلاگ حساستر (عمدتن از لحاظ زمانی) است نسبت به وقایع پیرامونی، به مخاطب و واکنشها، به سیاست و اجتماع و فیلان. که چهطور متکیتر است بر ابزارهای جدید، چهطور با تکنولوژیهای جدید خودش را آسانتر وفق میدهد، تن میدهد به انواع و اقسام قرتیبازیهای گودر و گودرپلاس و الخ. به ملاحظات سبکشناسی و رسمالخط و شکل و قیافه به وضوح بیتفاوت و بیمیل است. آدمها راحتترند در آن و راحتتر واردش میشوند و کمتر میترسند. و از همه مهمتر، به قول آقای لوسی اسمیت، فانیبودنِ خود را پذیرفتهاند. نات اونلی پذیرفتهاند، بات آلسو که به آن افتخار هم میکنند. (آرشیو درستودرمان نداشتن یک جور اطمینان خاطر میدهد به نویسنده، خیالش را راحت میکند که قرار نیست مدام مشقهای قبلیاش جلوی چشم باشد. برای امروز مینویسد و همین امروز میرود نوشتهاش تلنبار میشود زیر خروارها آیتم) گودرنویسیها کوتاه و سرحال و بهروز و تاریخمصرفدار و به وضوح سرگرمکنندهترند. سمتگیریهای واضحتری دارند، به سهولت میتوانند حلقهی خوانندههای خود را انتخاب کنند و محدود بشوند میان گروهی خاص. اگر پرداختن به امور جنسی، صورِ قبیحه و تننمایی در دوران وبلاگیسم محدود بود و در پی ایجاد شوک و تلنگر، یا عمدتن برخوردی کنایهآمیز داشت با امور جنسی، گودریسم اما با استفادهی مفرط از ابژههای جنسی، برهنهنمایی، و عرضهی بیپروای تصاویر و زبانِ جنسی مخاطبان انبوهتری را به خود جذب کرده است. روزالیند کروس یک زمانی از شرایط «فرارسانهای» در هنرهای تجسمی حرف میزد. به این مفهوم که انگار دیگر نه تنها رسانهی برتری وجود ندارد، بلکه اصولن نوع رسانه و یا ابزاری که برای بیان هنری/شخصی به کار گرفته میشود چندان حائز اهمیت نیست. تولدِ آدمها در گودر، بی آن که ریشهای در وبلاگها داشته باشند، یا مهاجرت رفقا از بلاگر به گودر، اصولن بیش از آن که نگرانی سرهرمس را برانگیزد، برایش جالب است. Labels: مرحوم گودر |
میگویند در دهههای پایانی قرن بیستم، موضوعِ هنر بیش از هر چیزی و هر وقتی، خودِ شخصِ شخیصِ هنرمند شد. دیگر نه آنقدر ابزار و شیوههای بیانی مهم بود و نه آنقدر خودِ جناب هنر. هنرمند با تمام منویاتش آمد نشست درست در مرکز ابداع هنریاش. موضوعات بهشدت شخصی، خصوصی، بدنِ هنرمند، خروجیها و ورودیهای مربوطه، تماسها، اتصالها، حریمها و حرمتها. مثلن؟ مثلن سال 1994، خانم مونا حاتوم، چیدمانی در موزهی ملی هنر مدرنِ پاریس برپا کرد که جسورانه و صریح و جنسیتمحور بود. یک اندوسکوپ را فرستاده بود داخل بدنش، تصاویر ضبطشده را ویدیو کرده بود و پخش کرده بود روی کفِ سالن، محصور در یک استوانه. نهانترین اجزاء بدنِ زنانه را خیلی بیتفاوت، انداخته بود روی زمین، نهتنها جلوی چشم هزار بیگانه، که زیر پایشان. میگویند با این فاشنمایی، تعلقِ خودش را بر بدنش، بر خصوصیترین اجزاء آن، جاهایی که حتا از دیدرس، و طبعن مالکیتِ بصریِ خودش هم خارج بود، واگذار کرده بود به بیتالمال. عمومی کرده بود خودش را. چیزی هم که عمومی شد، رفت در دسترس عموم، میشود بیگانه، غریبه، مالِ مردم. آیا سرهرمس دارد از حجاب حرف میزند؟ خدا نکند. حوصله داشتید بلند شوید بروید ویدیوی «بدنِ بیگانه» را ببینید، اینجا. Labels: از پرسهها |