« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
... بشینین فیلمهایی که توش یه آدمی داره میره رو تماشا کنین. همهشون تا توی فرودگاه آدمه رو دنبال میکنن. ازونجا به بعد آدمه ول میشه دیگه. دوربین با ستاد بدرقه برمیگرده خونه. نشد که هیچ دوربینی همراه آدمه راه بیفته بره ببینه طرف در چه حاله. قصهی آدمه تو همون نقطهای که رفت تمومشده فرض میشه انگار. Labels: کوت |
تنها موبایل «تاشو»یی که داشتم، موتورلا بود، اولینِ سری RAZR که تازه «فینگرتاچ» شده بود کلیدهایش، خیلی نازک، خیلی خارجی. (یادم بیندازید یک وقتی هم اصولن از دیزاینهای خاص و خ و متفاوت گوشیهای موتورلا بنویسم، خب؟) بعد اینجوری بود که صدای بستنِ تلفن، فیزیکِ بستنِ تلفن یک جور خوبی آدم را یاد فیزیکِ «گذاشتن» گوشیهای تلفنهای قدیمی میانداخت. خیلی قبلتر از گوشیهای بیسیمای که شبیه موبایل شده و آدم خاتمهی مکالمه را صرفن با فشردن یک «دکمه» اعلام میکند و فوقِ فوقش، گوشی را پرت میکند روی مبل، تخت. میخواهم بگویم در «بستن» تلفن، «گذاشتن» گوشی، یک خشونتِ خوبی بود، علیالخصوص وقتهایی که غیظ داری. البته یک وقتهایی هم هست که غیظ نداری، عیش داری. وقتهایی که تلفن را میبندی و بهجایش نیشت را باز میکنی. میخواهم اضافه کنم که حتا آنجور وقتها هم فرق دارد تاریکی با تاریکی، گذاشتن و بستن با فشار دادن. جه برسد به این حالتِ خخخخخِ چانه. |
دو: آدمها را می شود به کلی روش دسته بندی کرد. چشم آبی ها و غیر چشم آبی ها. مهندس ها و غیر مهندس ها. زن ها و مرد ها. مجرد ها و بی بچه ها. ولی یک دسته بندی است که تازگیها بر اثر کهولت برایم جالب شده است. آدمهای دارای فردیت و بی فردیت. دورم آدمهایی را دارم که بدون اجتماع هم تعریف می شوند. یعنی برای خودشان وجود دارند. بعد یا قبل یا کنار کار چیزی دارند که برایش دلخوشند. یکی آشپزی دوست دارد. یکی یوگا. یکی موزیک. یکی عکاسی. یکی گربه. یکی کتاب و فیلم . یکی ساز زدن. یکی بافتنی. یکی سریال دیدن. یکی ورزش. این آدمها از تنهایی نمی ترسند. می توانند با خودشان با نزدیکانشان تنها باشند. برای تعریف شدن نیاز به حضور در جمع ندارند. در خلوت همین کارها را می کنند. به تک نفره یا دو نفره بودن نمی گویند تنهایی. حتی گاهی دیگران را دودر می کنند که به این خلوت برسند. جواب تلفن نمی دهند. می پیچانند. نمی روند. خانه می مانند برای خواندن کتابشان با چای. برای پختن کیک. برای گوش کردن به موزیک و شراب نوشیدن. چیزی دارند که به آن وصلند و آن چیز مال خودشان است. در آشپزخانه خودشان. در کتابخانه شان. در خلوتشان. برای خودشان. چیزی تعریفشان می کند. Labels: کوت |
مثلن؟ مثلن فکرکردن به آخرین حالِ خوبی که داشتهای. آخرین باری که کارکردن با یک سری آدم، زیر یک سقف، حال عمومیات را مساعد میکرده، که دلت میخواسته معاشرتکردنشان را. که چهار کلمه چیز یاد میگرفتی ازشان، بی حرصخوردن. که از تو دو قدم جلوتر بودند و این دو قدم، دو قدم در مسیر پدرسوختهگی و هیمدامدورزدن نبوده. که میشده سرت را بالا بیاوری گاهی همان وسط کار، دو کلمه از آخرین فیلمی که دیدی، کتابی که خواندی، خرابشدهای که رفتی با یکی حرف بزنی. که حداقل یکی و حداکثر پانصدنفر آدم بیربط به تو مدام پیرامونت نبودهاند، روی اعصابت نبودهاند. که همیشه «غریبه»ی جمع نبودهای، عجیبِ جمع نبودهای. که هی مدام خودت را قایم نکردهای، در را نبستهای، داد و هوار نکردهای که آقا بذارین من پندیقه به حال خودم باشم. مثلن همان سال جالبِ 76. همان دفتر کمتعداد دکتر س. بالاسر خانهاش. همان آتلیه که یک آشپزخانهی اوپن داشت و قهوهجوشاش مدام به راه بود و ظهرها گاهی خودِ دکتر ژامبونبهدست از راه میرسید و یله میدادیم روی کانتر و ساندویچ درست میکردیم. یا آخر هفتههایی که بطریاش را هم میآورد بالا، شیتها را کنار میزدیم، گاهی هم یکی گیتار میزد. شما فرض کن خودِ خودِ خارج. همان غروبهایی که من و رها حوصلهمان ته میکشید و مینشستیم روی میز وسط آتلیه، به ورورو حرف زدن از زمین و زمان. جوری که امیرحسین هم دادش دربیاید، متلک بارمان کند، بعد که کم نیاوردیم سیگارش را دربیاورد و به ما بپیوندد، خیر سرش شِف آتلیه بود. بعدها چندباری رها را دیدم. خانمی شده بود برای خودش، با حفظ همان شیطنت، جوری که مثل آن وقتها منتظر یک جرقه بود. امیرحسین را اما گم کردم. یا یکی دوسال قبلتر، کارآموزی، آتلیهی خیابان میرزای شیرازی. با آن دستگاه کارتزنیاش که هر دقیقه یک صدای تقای از آن بلند میشد و من هر روز غروب که داشتم بیرون میرفتم خیال میکردم دارد ساعات حضور و غیاب من را میشمارد که آخر ماه حقوق به من بدهد. با آن خانم و آقایی که سالها بود با هم بودند ولی با هم نبودند. یک سفری هم رفته بودیم. یک جایی حوالی سد لار، که دشت بود، خیلی دشت بود. یک حال عمومی و خصوصی مبسوطی هم داشتم. آن سالها که یکیدو نخ سیگار جیرهی روز آدم بود و کفاف میداد کلن. چند سال بعدتر ماسوله دیدمشان. همانقدر باهم و همراه بودند هنوز. دوستشان داشتم. اسمها؟ یک درصد شما فکر کن یادم مانده باشد. Labels: نشاطآورها |
1 «شاید که یاسمین لوی بوده است که میخوانده است. هر کسی که بوده، صدایش خراش داشته. مثل آن زن خوانندهی یونانی. یا آن زنی که اسپانیایی میخواند... صحبت اما نه بر سر عبری و یونانی است که صحبت این است که اینهمه سال، اینهمه سال و اینهمه درد گذشت اما یک خوانندهی زن ایرانی پیدا نشد که درد داشته باشد. صدایش خراش داشته باشد. اگر نه خراش دردهای کهنه، خراش دردهای جدید داشته باشد. دردهایی که کم نیستند. همیشه دوست داشتم زنی به فارسی همینطور ضجههای خراشدار بزند. مثل یاسمین لوی. مثل آن خواننده یونانی. مثل آن زن اسپانیایی.» اینها را آقای کیقباد برای این پست آیدا نوشته است. سرهرمس هم با کمی دخل و تصرف وحدت میکند. وحدت میکند که «فادو»خوان لازم داریم آقاجان، یک خانمی هم باید بردارد «فادو»های این سالهای ما را بخواند. خراش صدایش هم جوری باشد که خراش بیندازد. 2 آکادمی گوگوش کلن اتفاق جالبی بود. تلهویزیون «منوتو» توانست آدمهای جورواجوری را پای این مسابقه بنشاند. درست و غلط شیوهی داوری و رایگیری و بیربطبودنِ انتخابِ نهایی گاس که خیلی هم اهمیتی نداشته باشد. مهم این بود که محبوبیت سوپراستاری مثل خانم گوگوش پشتوانهی جلب توجه مسابقهای شد که بیننده داشت، خوب هم داشت. سرهرمس احساس خوبی داشت وقتِ این ماراتن. حس یک جور مسابقهی آبرومند وطنی. صداهای به دورهای نهایی رسیده هم انصافن گوشنواز بودند. لااقل مشکلات بدیهی نداشتند. بهشخصه دوست دارم هنوز آن ترانهی گروهیای را که میخواندند. لابهلای صداها اتفاقن صدای خانمها خبر خوبی بود. در این سالها ریز و درشت، آقاهای پاپخوانِ زیادی خواندند. صدای زنانه اما کم بود. بود، جور متفاوت و خوبی هم بود (مثل «ایندو» یا «آبجیز» در ژانرهایی کمی متفاوت) اما کم بود دیگر. قبول بفرمایید. صداهای زنانهی ترانهی «یه حرفایی» صداهای جدیدی بود. (خانم آوا هم بندهخدا کلن مصداق اجحاف بود، به آن خانمی) 3 «منوتو» با هر دو شبکهاش دارد خوب جوری جای خالی یک تلهویزیون ایرانی آبرومند را پر میکند. هرچند هنوز برای تکمیلشدن باید متصلش کرد به «بیبیسی» و پخشهای فارسی «نشنال جغرافیک» و «یورونیوز» مثلن. آدمهای زیادی را میشناسم که ترکیب تلهویزیونهای فارسیشان همین چندتاست. سرهرمس کلن کیف میکند که روزبهروز «سیمای جمهوری اسلامی» دارد بیشتر از حیض انتفاع میافتد. 4 بند دو و سه را البته برای جماعت تلهویزیونبین میگویم. وگرنه که تیمِ ما آدمهایی که تلهویزیون و ماهواره را کلن نقض حقوق فردی میدانند و با آن یک قهر متعصبِ تاریخی دارند، جداست. ماهای دوسه ساعت هم که تلهویزیوندیدن حساب نمیشود، میشود؟ |