« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2013-06-22
ما «اضافهوزنو»ها اینطور آدمهایی هستیم که همیشه در آن ته ذهن و روان خودمان، خودمان را چاق میبینیم. میخواهم بگویم که چاقی برای ما یک وضعیت وجودی پایدار است. یکماه اخیر را تنگی پیشه کردم و ده کیلویی کم کردم کموبیش. نسبتن خوشحالم. این هفتهای هم که گذشت، خودتان شاهد بودید، از همان جمعهی انتخابات تا همین جمعهای که گذشت، تا همین امروز حتا، خوشیها کردیم. (در سراسر نوشتن این پست، سرهرمس مشغول به تختهزدن بود. شما هم هی گوششیطانکرگویان بخوانید، ممنونم) در هر حوزهای که فکرش را بکنید اوضاع خوب بود. خوب بود؟ عااالی بود. در این حد که آدم هوس میکند بنشیند برای آقای یونیورس یک نامهی اسکاتلندی بنویسد. از انتخابات و فوتبال بگیرید تا دفتر جدید و و قرارها و جلسات هیجانانگیز کاری و غیرکاری و پیشنهادات باشرمانه و بیشرمانه و الخ. از فرحانگیزی فیلم آخر آقای مهرجویی تا همین قوام «گذشته»ی آقای فرهادی. یک یکهفتهی عجیبی بود برای خودش.
تهش اما یک اضطراب کوفتیای هست. که نماند. که اینها کش نیاید. که این لاغری و این سبکی و این سرخوشی بگذرد. دوباره برگردیم همان جاهای ناجوری که بودیم. انگار آدم خودش را مستحق نمیداند کلن. یک جایی در روح و روانت احساس میکنی حق تو نیست. این دهکیلوکمکردن حق تو نیست. استحقاق نداری. هی منتظری برگردی به همان ۱۲۰ کیلو. انگار این خوشی، یک وضعیت وجودی ناپایدار باشد صرفن. نسیمی که آمده است و دمیده است و میرود بالاخره.
چهکار کردهاند با ما؟ :|
Labels: خوشیها و حسرت, کلن |
از اتاق فرمان تهدید شدهایم که عجالتن از «گذشته»ی آقای فرهادی جوری ننویسیم که فیلم «اسپویل» شود. چشم. این دو خط را ولی اگر ننویسیم هیچ بعید نیست حناق بگیریم. تحمل بفرمایید دخترم.
یک این که فیلمهای آقای فرهادی روزبهروز دارد شبیهتر میشود به آن آدمک چرخدندهای فیلم «هوگو»ی آقای اسکورسیزی. بس که به قول آن رفیقمان همهچی، همهچیِ همهچیاش مهندسیشده است. تکتک اجزاء دارند در چفتوبست با الباقی کار میکنند. از همان لحظهی اول تا آخر. حالا یک عده ممکن است این مهندسیتِ قضیه به مذاقشان خوش نیاید. احساس کنند زیادی «مکانیکی» شده. سرهرمس اما از این که فیلم این همه اجازهی تدقیق به آدم میدهد، از این که اینجور لایهلایه و پیازطور سفره پهن میکند جلوی آدم خوشش میآید. تعمیم بدهیم و برویم بند بعد. این چرخدندهها، این توالی منطقی کنشها و واکنشها، دارد در جهان بیرون هر فیلم هم اتفاق میافتد. همین است که اینطور محکم توالی دارند فیلمهای آقای فرهادی. و اینقدر درست و بهجا و منطقی «گذشته» میشود ادامهی طبیعی «جدایی نادر از سیمین». این حرف را یادم بیندازید یک وقت دیگری، بازترش کنیم با هم.
دو این که زبان «گذشته» فرانسه است. بیگانه است. همین باعث میشود آدم از همان ابتدا یک فاصلهای با فیلم داشته باشد. میخواهم بگویم خیلی هم عجیب نیست که آن میزان درگیریای که آدم با فیلمهای قبلی فرهادی داشت اینجا دارد اتفاق نمیافتد. تقصیر زبان است. به قول آن یکی رفیقمان ما تا ابد اسیر و گرفتار زبان هستیم دیگر، نیستیم؟ غصهی دیگرمان را هم بگویم: یادتان هست چطور بعد از هر فیلم آقای فرهادی، یک مشت تکهکلامِ لحندار داشتیم تا مدتها، خوراک داشتیم، «بذارین پن دیقه واسه خودم باشم»ها، «بوشو میده»ها، «بچهی ما تولهی سگه»ها. هیچی، حالا نداریم. آنجوری که دل راضی باشد نداریم. همین.
سه هم این اعتراف سرهرمس باشد که تا حالا نتوانسته هیچکدام از فیلمهای آقای فرهادی را بیش از یک بار ببیند. یعنی آنقدر تجربهی دیدن در همان بار اول غلیظ و غنی بوده که هنوز فکر میکند زود است دوباره سراغشان برود. سرهرمس «گذشته» را دیده، «عیش»ش را کرده، و خیلی جدی دارد فکر میکند این بار قاعدهاش را مکرر نکند. هیچ بعید نیست اصلن که یک فرهادیبینی شخصی برای خودش راه بیندازد. آدم است دیگر.
Labels: سینما، کلن |
2013-06-08
نشستهام حد و حدود یک دولت/نظام/حاکمیت ایدهآل را دارم برای «خودم» آرزو میکنم. آرزو هم که بر جوانان عیب نیست، هست؟
فهرست مطالبات و انتظاراتم مفصل است. خلاصهشان که میکنم در کلیات، میبینم اول از همه مایلم اصولن دین و دنیایش از هم سوا باشد. یک حکومتی باشد منطقی باشد، عقلمدار باشد. از آدمهای عاقل و بالغ و فهمیده تشکیل شده باشد. که کلن کاری به کار معنویات ملت نداشته باشد. قوانینش را هم از یک آبشخور دیگری غیر از هر مدل دینی بگیرد، انسانی باشد. جوری که آدم دیندارش هم بتواند با خیال راحت به فرایض شخصیاش برسد، جوری که فرایض شخصیاش حقی از آدم بیدین پایمال نکند. در قدم بعدی دلم میخواهد نهادهایش یکجوری تنیده شده باشد که امکان وجود و بروز دیکتاتوری شخصی یا قومی یا طبقهای در آن به صفر برسد. یک جور جمهوری غیردینی و دموکراتیک.
همهی فهرستم را که شامل خواستههای شخصی و شهروندی میشود میتوانم در همین دو بند فوق بگنجانم. بعد نگاه میکنم به این هشت نفر. میبینم که هیچکدامشان، محض رضای خدا هیچکدامشان قادر نیست این دو بند را برای من تحقق ببخشد. خاتمی و کروبی و میرحسینِ دوستداشتنی و هاشمیاش هم نبودند. چهکنم؟
راه اولش این است که بگویم خدافزشما. قهر کنم. چمدانم را ببندم و بروم. راه دومش این است که تفنگم را از زمین بردارم، «لیترالی» بردارم. راه سومش هم همین راهیست که این روزها عموم رفقا و معاشرینم دارند از آن حرف میزنند. خواستههای حداکثریام را در دلم نگه دارم، بعد بگردم از گزینههای موجود آن بابایی را انتخاب کنم که کمترین فاصلهی بعید را با آرزوهای من دارد. لااقل خیر اگر نمیرساند شر کمتری برساند.
سرهرمس به آقای حسن روحانی رای خواهد داد.
Labels: کلن |
2013-06-04
شخصيت اصلي فيلم «آماتور» كيشلوفسكي، كارگردان ميانسالي است كه همه چيز برايش وقتي معنا پيدا ميكند كه به سينما ربط داشته باشد؛ در برابر هر صحنه بديعي، انگشتان سبابه و مياني دو دستش را باز ميكند، با روي هم گذاشتنشان لنز/قابي تشكيل ميدهد و به صحنه مينگرد. آيا به كارم ميآيد؟ آيا ميتوانم در فلان سكانس ازش استفاده كنم؟ همسرش خسته ميشود. بالاخره روزي خسته ميشود، چمدانش را ميبندد و با او خداحافظي ميكند. مرد ناگهان به خودش ميآيد. اصلا انگار فراموش كرده بود كه ازدواج كرده. انگار جز سينما هيچ چيزي ربطي به او ندارد. اصرار آرام و سردش، زن را مصممتر ميكند. زن، با چمدانش از اتاق خواب خارج ميشود. وقتي براي آخرين بار برميگردد تا مرد را ببيند، با صحنه عجيبي مواجه ميشود: مرد با دستانش روي صحنه رفتن زن، قاب بسته است؛ توهيني آشكار و صريح به زندگي مشترك. زن ميرود، براي هميشه ميرود؛ قاطع و بيتخفيف.
مولف، انسان خطرناكي است؛ حالا ميخواهد نقاشي كند، كارگردان باشد يا بنويسد. همدلي، همراهي و زندگي با او، گامزدن روي تيغ برندهاي است كه هر لحظه ممكن است همه چيز را پاره كند. مولف، بگذاريد از اين به بعد بگويم نويسنده، در معرض اين اتفاق است كه هر چيزي را صرفا «سوژه» نوشتن بداند. نويسنده ممكن است به جايي برسد كه درس بخواند تا بنويسد، الكلي شود تا بنويسد، به پيرزني فرتوت كمك كند تا بنويسد، با آدمي خاص معاشرت كند تا بنويسد، عاشق شود تا بنويسد، ترك كند تا بنويسد و روياي چنين كسي اين است كه بتواند بميرد و مرگ را، نه، مرگ خودش را روايت كند. او روبروي هر چيزي قاب ميبندد؛ روبروي خانواده، روبروي سياست، روبروي اعتياد، روبروي عطر دلفريبي كه براي معشوق خريده، روبروي راننده تاكسياي كه به او لبخند زده، روبروي تني كه در كنارش آرميده، روبروي اعتقادي كه سفت و سخت بدان چسبيده، روبروي زندگي، عشق، رابطه، جدايي، مرگ؛ هر چيزي به شرطي تجربه ميشود كه قابليت نوشتن داشته باشد. حالا شايد فهميده باشيد كه چرا گفتم مولف/ نويسنده انسان خطرناكي است. جانتان را آيندهتان را زندگيتان را اگر دوست داريد، از نويسنده بگريزيد. او با كولهباري از كلمات به سراغتان ميآيد، مدهوشتان مي كند و درست زماني كه قمار زندگيتان را با «پاكت آس» پريفلاپ روي او بستهايد، دو انگشت سبابه و مياني هر دو دستش را روي هم ميگذارد، روي شما قاب ميبندد، و آنگاه است كه مجبوريد برويد؛ قاطع و بيتخفيف.
آقای ابک، از خلال فیسبوک
شما فرض کنید دربارهی ما وبلاگنویسهای لعنتی، دربارهی وبلاگ، دربارهی این درد مزمن، با لیبل از خدمات و خیانتها، کلن.
Labels: کوت |