« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
سوال دویچه وله: آیا در دوران شبکههای اجتماعی مجازی و نتهای چندکلمهای وبلاگنویسی هنوز مهم است و چرا هنوز وبلاگنویسی را ادامه میدهید؟من؟ اصرار دارم. کیارستمی یک وقتی در یکی از کارگاههای آموزش فیلمسازی، به هنرجوها توصیه کرده بود به سبک "اساماس" فیلم بسازند. همه چیزشان را خلاصه کنند در چند کلمه، کوتاه، مختصر و مفید. آقای کیارستمی البته درکِ درستی از زمانه دارند کلن. حواسشان هست که روزگار گاهی آنقدر غدار میشود که آدمها دیگر وقت ندارند برای پیشدرآمد و مقدمه و اوج و فرود و موخره. حواسشان هست به این که وقتی عاشقیتها میرود خلاصه میشود در چهار کلمه، در "تکست"های کوچکی که ملت برای هم میفرستند به تناوب، در شبانهروز، رودهدرازی در فیلمسازی دیگر کلاهاش پسِ معرکه است. همین دویچهولهیک مسابقهای برگزار کرده بود چند صباح قبل. حالا نمیگوییم که رایدهندهگان یک کلیتِ شامل و مشمولی بودند از اینترنتگردهای فارسیزبان، اما به هرحال آدم مجبور میشود گاهی به همین آمارها و ارقام استناد کند. وبلاگِ "مملکته داریم؟" رای بالایی به خودش اختصاص داده بود. همان موقع سرهرمس نشسته بود با خودش فکر کرده بود که این هم یک جور آینه است دیگر. دارد نشانمان میدهد که دورانِ حوصلههای طولانی برای نوشتههای طولانی کموبیش به سر آمده است. روزهایی که ملت یک صفحهای را باز میکردند، ماگِ شیرقهوهشان را میگذاشتند کنار دستشان، دستشان را میزدند زیر چانهشان، با دست دیگرشان پُکِ عمیقی به سیگارشان میزدند و شروع میکردند به خواندنِ پُستی مطول. از همین گودرِ خودمان برایتان مثال بزنیم. "لایک"های ملت حالا هر علت و غرض و مرضی هم که داشته باشد، یک جورهایی میشود "فیدبک"، که از این چند هزار نفر اهالیِ گودرستانِ فارسی، چند نفر حوصله کردند "آیتم" مربوطه را خواندهاند و احیانن خوششان هم آمده. بعد شما بروید بگردید، یک کنکاشِ لایتای بکنید، آمار آیتمهای زیادلایکخورده را دربیاورید، با یک تقریبِ خوبی پُستهای یکخطی، آن بالاها جا دارند. سرهرمس لابد اگر آغشته بود به توییتر و فرندفید و سایر موارد مشابه، الآن از آنها هم برایتان مصداق رو میکرد. دیروز نشسته بودیم پشت میزمان، گودرمان را هم بسته بودیم، یعنی "مینیمایز" هم نه، بسته بودمیش به کل. اصلن هربار که سرهرمس میبیند قرار است یک پُست مفصلی از خودش دربیاورد، گودرش را میبندد. دنیا که ساکت شد، میتواند تازه بشیند به کلمهبافی، بشیند به حرافی. بشیند به بسط دادن آن حسِ مادرمردهای که از راه رسیده و قرار است مابینِ کلمهها پخش شود و منفجر شود و منتشر شود. گودرِ آدم که باز باشد اینطور وقتها، وبلاگصاحاب دست و دلش میلرزد به سرِ دلِ راحت نوشتن. مدام یادش میافتد به آن چند هزار مخاطب گودری که حوصلهی این همه کلمه ندارند. فوقش یک "استار"ی بزنند کنار پُستات برای یک روز مبادایی. یعنی اصولن از وقتی دنیا این همه شلوغ شده که سه ساعت که گودرت را میبندی و باز میکنی، صد و اندی نخوانده داری، خداوکیلی آدم منصف باید باشد، انتظار زیادی است از مخاطب که بشیند دل بدهد به روضه. واقعبین باشیم خب. بعد- کلن امان از این "بعد"ها- اما خودتان را تماشا میکنید که یکوقتهایی تمام این پاراگرافهای فوق را میگذارید درِ کوزه، آباش را هم نمیخورید حتا. سیگارتان را آتش میکنید و چرقچرق دکمههای کیبرد را فشار میدهید. هی "اینتر" میزنید و میروید سر خط، راضی نمیشوید حرفتان را تمام کنید. دلتان خواسته که یکنفس بنویسید و یکنفس هم، لاجرم، خوانده شوید. سرهرمس باور دارد که این جور وقتها، این جور لحظههای سمج و پرحرف و درددلدار، آدم برای یک مخاطب خاصی دارد مینویسد انگار. شما بگیر یک مخاطبهای خاصی. قضیه دیگر یک سلامعلیک، یک چاقسلامتیِ مختصر نیست با بنده خدایی که در راهروی اداره با او روبهرو شدهاید، از کنار میزش در کافهای رد شدهاید. برعکس، یک گوشی، یک گوشِ خاصی را گیر آوردهاید یک کنجی، دارید مفصل برایش حرف میزنید، از زمین و از زمان. راحتتان کنیم، مطول که مینویسید، دارید برای همان چهارتا و نصفی "آدم"های خودتان، آدمهای شخصیتان حرف میزنید، مینویسید. انتظاری هم ندارید که آن جماعت مخاصب خاموش، آن تودهی مبهمِ خوانندگان حوصله کنند این همه حرف را بخوانند. اینجوری است که هنوز وبلاگنوشتن مهم است، مهم هم میماند. وبلاگصاحابها هم آدماند به هرحال، همیشه که نمیتوانند برای یک تودهی نامعلومی سخنفرسایی کنند. یک وقتهایی لازم دارند، درست مثل آدمهای نرمال، چهار نفر آدمِ خصوصیشان را بنشانند جلویشان، برایشان همینطور "ناناستاپ" حرف بزنند. آنقدر که تهش ختم شود به یک سکوتِ دلانگیز و خالی و بیشک و شبههای. وبلاگنوشتن هنوز هم مهم است، همان قِسم که پیادهروی هنوز مهم است. همانطور که هنوز آدم دلاش میخواهد دستِ آدماش را بگیرد گاهی، یک مسافتی را که میشود با سواری پنج دقیقهای طی کرد، یک ساعت قدم بزند. یک ساعت بدزدد از زمان، از شبانهروز. دلاش را خالی کند، یک جور درست و درمانی هم خالی کند. (+) |
...بعد یکباره یادم آمد که تا هماین چند سال پیش میخواستم سپر باشم میان دنیا و آدمهایی که دوستشان دارم. که زورو بشوم و بدزدمشان از غصه. ببرم توی غاری قایمشان کنم که دست غم بهشان نرسد. حالا؟ حالا پذیرفتهام که زورم به دنیا نمیرسد. ابرقهرمان نیستم. آدمیام مثل همهی آدمهای دیگر. گاهی خیلی هم شکننده، خیلی هم ترد. پذیرفتهام که غم راه خودش را بالاخره یک جوری باز میکند و آدمهایی که دوستشان داری جلوی چشمهات درد میکشند و کاری از دستت برنمیآید. حالا رضایت دادهام به زمین نرم بودن. به تشک نجات بودن. اسمش هماین است دیگر؟ این تشکهایی که آتشنشانها میگیرند زیر پنجرهی ساختمانهای آتشگرفته. رضایت دادهام به همآن. تلخ است؟ نمیدانم. واقعی است ولی. یک جایی آدم میپذیرد که آدم است و ضعیف است و آدمهایی که دوستشان دارد هم. بعد یاد میگیرد که آدمها را همآن جور طفلکی، بیپناه و شکننده دوست داشته باشد. خودش را هم.(+) |
عکاس از شیهایی که موجود بوده است، فرمهای انتزاعی ساخته و پرداخته است و عکسها بازتاب آرایششدهی فرمهایی معمولی است. کهنهها به روش دیجیتال نهتنها رنگی نو گرفتهاند بلکه ماهیتی تزیینی پیدا کردهاند. عکاس در پروسهی روبهجلوی عکاسی، از مرحلهی تصویربرداری تا ویرایش و چاپ، زمان را به عقب برگردانده است. اشیایی که زمانی باارزش و نمایندهی دوران شکوفایی صنعت بودهاند، در دوران دیجیتال و در روندی دیجیتالی دوباره براق و نو و جذاب شدهاند. مازیار زند، دربارهی مجموعهی «قراضهها»، عکسهای مجید محرابی [روتوشباشی]، کافهگالری ایرانشهر، خانهی هنرمندان، 23 مهر تا 5 شهریور Labels: از پرسهها |
در «برخورد نزدیک از نوع سوم»، یکی از مهربانترین فیلمهای آقای اسپیلبرگ، آدمهایی هستند که هرکدام در پی الهامی که از «جایی دیگر» به سراغشان آمده، سراغ کوهی با شکلی غریب را میگیرند و در جستوجوی آن جادهها را به سمت مکان نامعلومی طی میکنند. ریچارد دریفوس از همان لحظهای که شمایل کوه به او الهام شده، از هر وسیلهای استفاده میکند تا با ولعی ناشناخته، حجم این کوه را برای خودش بازسازی کند، تا سردربیاورد. از پورهی سیبزمین تا خمیرریش. و در نهایت خاک باغچه را وسط خانهاش علم میکند تا هیبت کوه را بسازد. ملیندا دیلن اما ناخودآگاه مدام روی کاغذ از شمایل کوه طرح میزند. دریفوس و دیلن از دو راه مختلف به کوه میرسند. نیتشان کشفکردن است. کشفکردن این که آن چیزی که حس کردهاند واقعن وجود دارد یا نه. طبعن نیروهای دولتی مانع نزدیکشدنشان میشوند. آندو قصد میکنند از کوه بالا بروند. دور از چشم نیروهای امنیتی و ارتش. جایی از مسیر، وقتی به مانعی برمیخورند، دریفوس یک مسیر دیگر را با قاطعیت پیشنهاد میکند. دیلن میپرسد آخر تو از کجا میدانی؟ (نقل به مضمون) دریفوس میگوید: دفعهی بعد تو هم مجسمهاش را بساز. خداوکیلی هم کار سختی است حدسزدن و پیشبینیکردن از روی دو بعد. گاهی لازم است آدم یک چیزی را که تخیل میکند، یک جوری تخیل کند که بتواند دورش بچرخد. Labels: سینما، کلن |
در بند، تمام حقوق انسانی از زندانی گرفته میشه. چیزی که در ازای اون داده میشه، یه لقمه نونه. زندانی بودن به خودی خود یک مبارزهی غیرفعالانهی تماموقته. اگه تصمیم بگیری مقاومتت رو یه پله بالاتر ببری، تنها انتخاب، پس زدن تنها چیزیه که به تو داده میشه.(+) |
خدا شاهد است اگر در این لحظه این تِرک شمارهی ده آلبوم «آوازهایی از باغِ اسرار» سیکرتگاردن در گوش سرهرمس این طور به نجوا جا خوش نکرده بود، سرهرمس برایتان در همین لحظه مینوشت که گاهی چهطور تمام تلاشهای طاقتفرسایی یک آدمی به هرز میرود، تمام زحمتی که کشیده برای گرفتن پلانهای دشواری که این روزها کسی حوصلهی آن همه وقت و ابزارگذاشتن را برایش ندارد، به هیچ فرجامی نمیرسد و ملغمهی نچسب و گلدرشتی به جا میماند از سکانسهایی که هرکدام شبیه کسی و چیزی دیگر شدهاند. بیکه کلیتِ واحدی ساخته باشند. از گاو خشمگین بگیر تا هِرت لاکر. گاهی هم اشتباههای فاحشی هست برای کردن، که مثلن به کل فراموش کنی نقش زبان را. بازیگران ایرانیات را مجبور کنی به حرفزدن به زبانی فرنگی. بعد آهنگِ کلامشان آنقدر فارسی باشد، دیالوگهایشان آنقدر «ترجمهشده» و «دوزاری» باشد که با ناباوری فیلم را تماشا کنی و هی از خودت سوال کنی چهطور اینطور چیزهای بدیهی را آدمها از سر خودشان اینجوری باز میکنند. آخرِ سر هم، نه قصه دستتان را میگیرد، نه آن همه امیدی که پس از دیدن تیتراژ بینظیر فیلم برایتان ایجاد شده، راه به جایی میبردتان. دارم از «بدرود بغداد» برایتان حرف میزنم.Labels: سینما، کلن |