« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
گمانم این فیلم last night را بشود صاحب قصهی درست و سالمی دانست. از آنها که طراحی کاراکترها، کنشها و حسها و واکنشهایشان، جوری انجام شده که آدم باور میکند. چیدن سلسهی حوادثِ داستان هم به همچنین. اگر خیلی نگران «اسپویل»شدن نباشید، سرهرمس درهمین پست برایتان میگوید که قصه قصهی زوجی است که هر دو در معرض آزمون وفاداری قرار میگیرند، همزمان. مردِ قصه با با خانمی که همکارش است به یک سفر کاری میروند. (خانمی که از قضا جذاب است و مجرد و بلا و اتفاقن، اتفاقن همسرِ آقای قصه هم چندان نظر خوشی به او و روابط فیمابین ندارد) همان شب، خانمِ همسر، آخرین عشقِ قبل از ازدواجش را میبیند. هر دو شبی را با یک آدم دیگر از سر میگذرانند تا فردا صبحِ زود که دوباره پیش هم برگردند. تا اینجای قضیه که عیبی ندارد، نه؟ فیلم کلن سرِ صبر دارد. خیلی ملایم، خیلی شمردهشمرده جلو میرود. اینجوری نیست که آدمها یکهو دست به کاری بزنند و ماچی بکنند و فیلان. گاس که سهچهارم فیلم را پشتِ سر بگذارید تا برسید به آن لحظهی حساس، لحظهی خیانت. گفتم خیانت؛ اما این که آیا برای هردو امر خطیر خیانت رخ داده است بستگی به این دارد که تعریفتان از خیانت دقیقن چه باشد. و البته به نظرم مرد یا زنبودنِ مخاطب هم مسالهای است برای خودش. آنچیزی که در فیلم میبینیم این است که آقای همسر واقعن با خانمِ همکارش میخوابد. در صورتی که خانمِ همسر تمام شب را با لباس کامل، در آغوش دوست قدیمی میخوابد. خوابیدن هم که با خوابیدن فرق دارد دیگر، در جریانید کلن. فیلم دربارهی خاصیتِ رزونانس هم بود البته. دربارهی این که چهطور افکار و گمانها و خیالها میتوانند در دو تا آدم، اینجوری هم را تقویت کنند. این جوری دیگری را برسانند به نقطهای که نباید. کلن آدم باید مواظب باشد. زندگی سخت است. دربارهی این که چهطور صرفِ گمانِ نادرستی که خانمِ همسر به آقای همسر برده، همان اول فیلم، حلقهی اول اتفاقهایی میشود که شبِ بعد. یا حتا (از لحاظِ این که فحش کمتر بخوریم کمی عقبتر برویم) بیملاحظگی آقای همسر چهطور بانی این گمانِ خانم میشود و بعد گمانِ خانم باعث پذیرش آقای عشقِ سابق، و بعدتر سوقدادهشدنِ ناخودآگاه آقای همسر به بسترِ خانمِ همکار، و همینجور برای خودمان برویم جلو، بیخود و بیجهت و مریض. اَه! برای من اینجوری بود که انگار امر خیانت را برداشته بودند مردانه/زنانه کرده بودند. (یونگبازها و آنیما/آنیموسپردازها لابد همین حرف را جور بهتری میزنند) آقای همسر جایی ابراز عشق نمیکند به خانمِ همکار. برعکس در حین معاشرتهای اسلامیِ قبل رختخوابشان، خیلی هم با احترام و عشق و وفادارانه از همسرش یاد میکند. اما در نهایت شراب و کباب و آبِ استخرِ آخرِ شب و این غریزهی «اصلی»ِ لامصب، کار را به جایی میکشاند که خیلی محکم و سفت و استوار، با خانم میخوابد. فردا صبحش هم طفلک معلوم است پشیمان است، بهخدا. اما کار است دیگر، پیش آمده. کارِ زیرِ دل را هم که میدانید، گاهی خودش پیش میآید و اگر در آن لحظهی کذایی حواستان به خودتان نباشد، میگویند کار از دست بشد. اما بشنوید از خانمِ همسر، که جز یک ماچ و چندتا تاچ و یکیدوتا بغلِ مبسوط، دلش به کار دیگری نمیرود. زیرِ دلش هم. اما، اما تا دلتان بخواهد ابراز عشق میکند، ابراز دلتنگی میکند، ابراز صمیمیت و نوستالژی و اصلن ابراز همهچی میکند. خوابشان اما خیلی خواهر/برادرانه، خیلی وفادارانه، خیلی محکمهپسند است، باور کنید. جوان که بودیم، میگفتند برای آقایان عمومن همهچیز در جسمشان اتفاق میافتد، عشق و خیانت. برای خواهرانِ گرامی اما میتواند کل دنیا و عشق و صفا و خیانت و الخ، در حوزهی غیرجسمانی اتفاق بیفتد، حادث شود (لامصب!) و آب هم از آب تکان نخورد. راستش را بخواهید سرهرمس اینجور وقتها اولدفشن میشود. این جوری است که به نظرم هردو با یک نتیجه از آزمون وفاداری بیرون میآیند. شبهایشان چندان باجی به هم نمیدهد. (بعله سرهرمس مرد است) چیزی بدهکار و طلبکارِ هم نیستند. این جوری است که در نمای پایانی، وقتی صبحِ روز بعد شده و همدیگر را در آغوش گرفتهاند، هردو خوب میدانند که یک اتفاقی افتاده است. فیلم درست جایی تمام میشود، درست در لحظهای تصویر کات میشود که خیال میکنیم هردو قصدِ اعتراف دارند. و هردو بهسلامت عبور میکنند، از آن لحظهی دردناک. انگار که تصمیمی مشترک، که بگذریم آقا، چهکاریست اصلن پرداختن به شبی که تنها یک شب بوده، که حرفزدن از آن دردی را دوا نمیکند، برگردیم سر زندگی خودمان که اتفاقن چندان هم خالی از عشق نبوده و نیست. خانمِ «مسی تاجالدین»، نویسنده و کارگردان فیلم، ایرانیالاصل است. (یادبگیر و از خودت خجالت بکش مسی، همش یکیدو سال از تو بزرگتره) و این شرقیبودن دُماش در فیلم پیداست. در نحوهی پرداختنشان به مسالهی خیانت، به زنانگی و مردانگی قضیه. حالا این حرفها را فراموش کنید اما. دلتان خواست فیلم را ببینید که جزییات خوب و صحیحی دارد. (از آن تدوین موازی سکانس شامخوردنِ خانم همسر با آقای عشق سابق و دوستانشان، با سکانس پشتِ بارِ آقای همسر و خانمِ همکار کیف کنید. از این که چهطور صداها، دیالوگها دیزالو میشوند روی هم. تا دو موقعیت را یکسان، برابر تصویر کنند. تا صحنه و شرایط آزمون را برای هردو کموبیش مشابه نشان دهد) ساده و جمعوجور است و گمانم دوستش هم خواهید داشت. Labels: سینما، کلن |
"قلیخان، دزد بود، خان نبود. لابد تو هم اسمش رو شنفتی. وقتی به سن و سال تو بود به خودش گفت تا آخر عمرم، ببینم میتونم تنهایی هزار تا قافله رو لخت کنم؟ با همین یه حرف، پا جونش وایستاد و هزار تا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستش رو داغ زد و به خودش گفت: هزارتات تموم شد. حالا ببینم عرضهش رو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی به مقصد؟ نشد، نشد، نتونست و مشغولالذمهی خودش شد. تقاص از این بدتر؟!" روزی روزگاری «روزی روزگاری» بود. پوووووف. |
شیرین 1 جدا از قضیهی عینکِ دودی، بازیهایِ این اواخر آقای کیارستمی با مدیومِ سینما، نمونهی شرقیِ ساختارزداییهاییست که آقای گدار از سینما میکند. و البته که فیلمهای آقای کیارستمی را بیشتر از فیلمهای آقای گدار دوست دارم. گاس که به این دلیل که پریشانهگیِ شلوغِ آن فیلمها را ندارند، حول یک ایده چرخ میخورند و جلو میروند، طمأنینه دارند، چیزی که به زعمِ خیلیها «کشدار»ی میآید. و این که آقای گدار همیشه به نظرم یک آقای روشنفکر عبوس و جدی با دغدغههای خیلی خیلی بزرگ میآید، در حالی که هموطنمان یک آقای رند و بلا و بازیگوش است که خیلی حواسش عمومن جمع است حرفهایش گندهتر از فیلمهایش نشود. 2 کاش پشتصحنهی «کپی برابر اصل» را دیده باشید. خیلی تجربهی دلچسبی بود که آدم «عرقریزیِ روحی» آدمی که آن فیلم را خلق کرده ببیند. میخواهم بگویم فرق دارد عرقریزی با عرقریزی. مثل عرقخوری با عرقخوری. (خدا پدر آقارضای قاسمی را هم کلن بیامرزد، این وسط) یک وقتی با رفقا دعوا بر سر این بود که آیا محصول هنری لزومن باید پشتش عرقی ریخته شده باشد یا نه. آنوقتها البته حواسمان نبود که در مورد این که دقیقن کجا و چهقدر عرق باید ریخته شود، باید مباحثه میکردیم. وگرنه که آدمِ عاقل و بالغ اصولن نمیپذیرد که همینطور فرتی و زرتی یک اثر هنری پدید آید و هیچ عرقی هم هیچکجا فیلان. سرهرمس فرض میکند الان شما آدمی هستی که پشتصحنهی مذکور را ندیدهای. گُلِ ماجرا اینجا بود که کل فیلم را یکبار آقای کیارستمی با دونفر هنرپیشهی دمِ دستش، و با دوربینی دمِ دستی، به طور کامل ساخته بود، قبل از شروع فیلمبرداری فیلم اصلی. انگار که یک تمرین تام و تمامِ کامل، قبل از اجرای اصلی. یعنی یکجاهایی که این دوتا فیلم را همزمان روی پرده میدیدی، مو نمیزد، از لحاظ قاب و اندازه و بیسار. مثل هر آدمحسابی دیگری هم، وسواس داشت روی جزییات فیلمش. تا جایی هم که ما دیدیم و نشانمان دادند خوش و خرم و سرحال تشریف داشتند آقای کارگردان. خلّصِ کلام این که داشت به ایشان خوش میگذشت، حینِ خلقِ فیلم. منظورم دقیقن همین است. 3 «شیرین» را در مونیتور میدیدم. زاویهی نورِ اتاق یکجور بدی بود برای فیلمدیدن. از پشت مونیتور نورِ بیرون میافتاد روی سرهرمس. تصویر هم که عمومن تیره. درنتیجه تمثالِ سرهرمس هم منعکس بود مدام روی مونیتور. این جوری بود که سرهرمس هم در تمام لحظههای فیلم، یک حضور قاطع بیتخفیفی داشت کنار خانمهای «بازیگر». انگار نشسته بودم کنار بازیگرانی که نقش تماشاگران را بازی میکردند. (این موضوع را در بندهای بعدی که رسیدیم به فلسفیدنهای سرهرمس لحاظ کنید. بدجوری موضوع را جالبتر میکند. باتشکر) 4 (اجازه بدهید این بند، بندِ بدیهیات باشد) «شیرین» تشکیل شده از نمای نزدیک حدود صد و دهدوازده بازیگرِ زنِ سینمای ایران، که روی صندلی سینما نشستهاند رو به دوربین، با کمترین حرکت، و مثلن دارند فیلمِ «خسرو و شیرین» را تماشا میکنند روی پرده. ما تنها صدای فیلم را میشنویم و شاهد واکنشهای صورتِ خانمها هستیم. از اول تا به آخر. یک نسخهای از شیرین و فرهاد را خانم فریده گلبو نوشتهاند، بعد آقامحمدآقای رحمانیانِ بزرگ آن را بازنویسی کردهاند، مخصوصِ فیلمِ آقای کیارستمی. بعد یک جماعتِ حرفهای از دوبلورهای سینما، آن را اجرا کردهاند، درجهیک. 5 آقای اندی وارهول یک جملهای دارند به این مضمون که یک صورت (چهره) همچون یک کار هنری است لذا استحقاقِ قابی درخور دارد. آقای وارهول شیفتهی آدمهای مشهور بود. یعنی یک شیفته میگویم یک شیفته میشنوید ها. حالا اما شیرینِ آقای کیارستمی من را شدیدن یاد آن فتیشِ جالبِ آقای وارهول انداخت. شیرین را میشود رسمن پرترهی صدواندی خانمِ مشهور و نسبتنمشهور دانست که یکجا دور هم جمع شدهاند. شما فرض کنید ثبتِ تاریخیِ زنهای این سالهای سینمای ایران. میخواهم بگویم اینها وَرهای مختلف قضیه است. یک عمر مُد بود که میزدند بر سر سینمای آقای کیارستمی و الباقی دنبالهدارانش، به جرم سیاهنمایی و ارایهی تصویری عقبافتاده و زشت از ایران. (این حرفها البته مالِ قدیمهاست، شما یادتان نمیآید) حالا آقای کیارستمی یک آلبوم درست کرده از زیباترین و کمنقصترینِ زنانِ خوشسیمای سینمای ایران. رسمن ویترین ساخته. بالاخره منصف باشیم و اینجوری هم (که خیلی جورِ ناجور و کجی هم هست، قبول دارم) قضیه را ببینیم گاهی. من جای مسوولین امر بودم یک بخشی از بودجهی جذب توریسم را بابت همین فیلم میریختم به حسابِ سیبای آقای کیارستمی، والله. 6 یک تفکیک جالبی اتفاق افتاده بین فعل شنیدن و دیدن. چیزی که همیشه در سینما مرسوم بوده مترادف با هم، همراه با هم باشند و جلو بروند. یکوقتهایی آنقدر محو داستانِ جذابِ شیرین و خسرو و البته فرهاد میشویم، که یادمان میرود صورتهای بازیگر/تماشاگرها را با دقت ببینیم، واکنشهایشان را به آن جای قصه. و لحظههای فراوانی هم هست که هجومِ دیتاهای بیرونیای که داریم از هر کدام از خانمها، از خودشان تا فیلمهای دیگری که بازی کردهاند، کاری میکند که قصه را ول میکنیم، میچسبیم به جزییات صورت و میمیک و حسِ آن آدم، در آن لحظه. گاهی ذهنِ قصهدوستمان تصویر را بیخیال میشود و سرتاپا گوشِ قصه میشود، گاهی هم چشم راه خودش را میرود، هرزهگی میکند، میچرد برای خودش. میخواهم بگویم این جداکردن تصویر و صدا، به این شدت، به این حجم، کار تازهایست. 7 بعد خب آدم فکرش هزار راه میرود. مثلن این که تقریبن مطمئن هستی که عمرن آقای کیارستمی عین همین صدایی را که طراحی کرده و ساخته و به جای صدای فیلمی که هرگز ساخته نشده به خوردِ ما میدهد، حینِ بازیگرفتنِ از خانمها برایشان پخش کرده باشد. بازی که میگویم یعنی همین. یعنی ظاهر قضیه این است که ما شاهد نابازیگریِ بازیگرانِ حرفهای هستیم، شاهد واکنشهای خالص و طبیعیِ خودشان وقتی جایشان با ما عوض شده و نشستهاند روی صندلی تماشاگر. در حالی که دقیقن همینجا باید برای آقای کیارستمی و اینجور بازیگرفتنش از این آدمها، کف بزنیم. (یادمان نرفته که یکی از تهمتهایی که به آقای کیارستمی میزدند این بود که بلد نیست با بازیگران حرفهای کار کند، بلد نیست بازی بگیرد. روکمکنی از این بیشتر؟ صدواندی بازیگر حرفهای، در یک فیلم) هم خیاط را در کوزه انداخته، هم شمای عامی را مثلن برداشته برده به خلوتِ بیرونِ از پردهی آدمهای مشهور، هم کاری کرده با صنعت دوبله که تا به حال سابقه نداشته: دوبلهکردنِ فیلمی که اصلن وجود ندارد. 8 اصولن آقای کیارستمی کار عجیبی کرده، فیلم را هم ساخته و هم نساخته. فیلمِ داخلِ فیلم، فیلمِ روی پردهی فرضی را دارم میگویم. همانی را که از روی صداهایش شمای بیننده برمیداری در ذهن خودت میسازی. شما را کرده کارگردان، و همه چیز را با همه چیز جابهجا کرده. پوووف! 9 یک بخشی از جماعتِ حاضر در فیلم، عملن مهمترین بازیِ عمرشان را کردهاند. یعنی اگر بپرسی ازشان، با همین حضورِ زیرِ یکدقیقهای، بهترین و مهمترین فیلمِ کارنامهشان همین «شیرین» است. برای یک تعدادی از این خانمها، این درخورترین قابی است که تابهحال در آن قرار گرفتهاند. شبیه پوزخند است کلن قضیه، نه؟ 10 خودم را میگویم، اولین باری بود که اینجور سر حوصله و صبر داستانِ آقای حکیم نظامی را از اول تا آخر دنبال کردم. حالا شما بیا هی آه و ناله کن و همایش و سمینار که چهجوری کلاسیکهای فارسی را برگردانیم به مردم. چهجوری یقهی آدمها را بگیریم دعوتشان کنیم برای یک بار هم که شده سری به این جور جاها بزنند. چهجوری برداریم قصههای به این استخوانداریمان را به خورد اجنبیجماعت بدهیم. به همین شیرینی. Labels: سینما، کلن |
منوط به بدعتِ بوطیقای مضمونی* سرهرمس این کلمهی کوفتیِ «غبطه» را میگذارد اینجا بماند، در همین سطر اول، تا بعدها یادش بماند که این روزها و ماهها، روزگاری بودند حوالی 35سالگی (سلام 35سالهگی آقای بولتس که همان موقع هم هیچ کلمهای گیر نیاورده بودم برای گفتن درباب آن پستت، بس که فیلان) که سرهرمس بیش از هر روزگار دیگری، نشسته بود خودش را تماشا کرده بود، کار و دکان و پیشهاش را. تماشا کرده بود که چهطور دو تا از بهترین رفقایش در همین دورانِ سیوچندسالهگی دستشان را گرفته بودند به سوداهایشان، جسارت و شهامت و همت کرده بودند، و راهشان را از گذشتهشان بهکل جدا کرده بودند، از خودِ معمولیِ غمگینِ قدیمشان. یکیشان «هنرگردانی» و گالریداری پیشه کرد و چرخِ «ایگرگ»اش را با همان دستهای سیمانیاش چرخاند و هل داد خودش را به سمتی که حرفهاش بشود مجموعهای از کارهایی که دوستشان دارد، که زحمتی که میبرد، آن طعمِ خستهگی بعدش، زیر زبانش خوشگوار باشد، لااقل. دیگری گذاشت آنقدر دنیا بچرخد تا عاقبتِ خوشش بشود «زورق»، که بعد از عمری این طرف و آن طرف رفتن، حالا بشود که آدم پزش را بدهد به سایرین. بگوید رفیقی دارم من با این هوا جربزه، که دارد دقیقن کاری را میکند که دلش میخواهد و اتفاقن از این جایی که من دارم میبینم، بدجوری قوارهی تنِ خودش است. نفر سوم را نمیشناسم، اما میدانم که دختری هست به نام نگین، که یک روز زندگیاش را گذاشت کنار، خودش را جمع کرد و کافهی «خونه» را راه انداخت. دورادور خوشحالم برایش. خوشحالم برای آنهایی که کتابفروشیشان را راه انداختند. خوشحالم برای آنهایی که این جوری خودشان را از این مسیر لعنتیِ مرسومِ زندگی یکجوری کنار کشیدند و یک غلطی کردند در زندگانیشان، بالاخره، که بشود آدم سرش را بعدها بالا بگیرد که لااقل یک تکانی دادم به خودم، تهش هرچی حالا. *از خلال پانتومیمِ یک گودری |
گفت میخواهند دربارهی هدایت فیلم بسازند. گفتم یاحسین! (البته آن سالها کسی نمیدانست باید بلافاصله بگوید "میرحسین" این بود که جوابش فقط نیشِ بازِ سامی شد) بعدش دیگر خیلی کنکاش نکردیم. قهوهمان را خوردیم و یکمقدار از محسن تعریف کرد و از سفری که میخواست برود پاریس، برای همین فیلم، که اسمش حالا شده "از خانهی شمارهی 37" و دارد خوب هم دیده میشود این روزها، انگار. یکیدو ماه پیش که زنگ زد و خبر داد از اکرانِ فیلمشان در خانهی هنرمندان، هنوز بقایایِ یاحسینِ من باقی بود. وحشتناک است که آدم هوس کند دربارهی پدیدهای مثل آقای هدایت فیلم بسازد. شجاعت میخواهد. راستش را بگویم، با روی تُرش و یک ابروی بالارفته رفتم. (الان بدیهی است که شمایی که این را داری میخوانی خیالت البته راحت است که من یک "اما" در ادامه خواهم آورد. درست فکر کردی) اما سام کلانتری و محسن شهرنازدار و البته شادمهر راستین (همکاری در تهیهکنندگی) سربلند بودند بعد از فیلم. (چه صدا و تصویرِ خوبی هم دارد این محسنِ شهرنازدار حقیقتن. بیا بگو همهی خفنها مشهدیاند "بناز"جان، بدو) "از خانهی شمارهی 37" خیلی مواظبِ خودش بوده، و این به این معنی نیست که با فیلمی ابتر و محافظهکار طرف هستید. راستش اصلن سرِ دعوا نداشته از اساس. خیلی زحمتکشانانه و صادقانه، برداشته مستندات جمع کرده و ارایه کرده. حتا بهنظرم وقتی با آدمهای داخل فیلم هم مصاحبه میکرده، حواسش بوده صرفن دربارهی خودِ هدایت حرف بزند و نه آثارش. و البته که پُرواضح و مبرهن است دربارهی کسی مثل صادق هدایت میشود و باید که دهها فیلم ساخته بشود و دعواها بشود و گیس و گیسکشی و الخ، از این بایکوتِ نامحسوس چند و چندین ساله بیرون بیاید، بالاخره. اما این یکی رفته سراغ یک حوزهی دیگر، و دیدهنشدهتری، بهکل. از خانههایی که هدایت در آنها بوده فیلم و عکس گرفته، از آدمهای زندگیِ واقعیِ هدایت تصویر و صدا گرفته، و سعی کرده مسیر زندگی صادق هدایت را تا لحظهی آخر دنبال کند. این را هم بگویم و برم. فیلم به کل با هزینهی شخصیِ اینها ساخته شده. خیلی آدمهای دلخجستهای هستند یعنی. من که کیف کردم. Labels: سینما، کلن |
بنی و دختر وارد اتاقِ بنی میشوند. پردههای تیره جلوی پنجره را گرفتهاند. تلهویزیونِ بنی تصویری از یک خیابان را نشان میدهد. دختر میپرسدِ این چیست؟ بنی میگوید "منظره". منظرهی کجا؟ منظرهی خیابان. همین خیابانی که اگر پردهها نبودند میشد خیلی معمولی از پشت پنجره آن را دید. دوربینِ اتاقِ بنی اما جوری تنظیم شده که بشود پردهها را کشیده نگه داشت و از خلال صفحهی تلهویزیون، منظرهی پشت پنجره را دید. دوربینِ بنی مستقیمن به تلهویزیون وصل است. ویدیوهایی که میگیرد به مثابه یکی از کانالهای معمولی تلهویزیون است. باقی کانالها سایر برنامهها را نشان میدهند. ویدیو جای چشم را گرفته است. علاوه بر چیزهایی که خارج از محدودهی جغرافیاییِ چشمِ ما هستند، اتاقِ خودمان، خودِ خودمان را هم نشانمان میدهد. بعدتر، کمیبدتر، دوربین/ویدیو جای وجدانِ آدم را هم میگیرد. جای حافظهی آدم را هم. جای همهچیز آدم. آقای هانکه هم که کلن کارشان به صلابهکشیدنِ تماشاگر است، مجبورکردنش به اختیار، به قضاوت، به نشستن در جایگاه دانایِ کلای که چارهای ندارد جز درگیر شدن با همهی اخلاقیاتش. آقای هانکه در «ویدیویِ بنی» اینجوری منِ بیننده را با دوربین و ویدیو و خودِ سینما و اصلن رسانه یکی میکند تا نتوانیم منفعل باشیم، شاهدِ خاموش باشیم، تا خواب از چشممان بپرد. گاس که کاری کردیم، برای خودمان. Labels: سینما، کلن |
سرهرمس رسمن غبطه میخورد به ایدهی ساده اما فوقالعادهای که اساس اقتباس را در مینیسریالِ «شرلوک» ساخته است. این که خیلی جدی و راحت و با نیشِ باز، برداری خودِ شخصِ شخیصِ آقای شرلوک هولمز- و البته دکترواتسون- را از زمانِ خودشان برداری بیاوری بگذاری (سلام جملههای سهفعلیِ آقای رضا قاسمی) در لندنِ امروز. بدون این که نگران این باشی که توضیح بدهی چهطور شرلوک هولمز دارد در زمان حال زندگی میکند، و یا مثلن اگر خالقش بفهمد عصبانی میشود یا نه. یا این که به روی خودت هم نیاوری که در لندنِ شرلوک هولمزِ BBC، هیچ نام و نشانی از کتابهای معروفِ آقای سر آرتور کونان دویل نیست. اساماس و وبلاگ و جیپیاس و ویکیپدیا و موبایل و الخ هم که ابزارهای کارِ آقایان هولمز و واتسون است، خیلی شیک. یک مقدار خفیفای هم تهمایههای همجنسگرایانه به آقای هولمز دادهاند در اپیزودِ اول، که بعدن البته به روی خودشان نیاوردهاند. کلن میخواهم بگویم یک چنین بیخیالیِ مبسوط و خوبی داشتهاند خالقان این سریال. آنقدر هم قصههای جذاب و ریتمِ سرحال و اجرای خوشذوقای دارد که معمولن یادتان میرود 90 دقیقه طول میکشد هر اپیزود. قول هم دادهاند که سری دومِ آن پاییز آینده پخش بشود. که راست و دروغش با خودشان. به هرحال توضیح بیشتری ندارم بدهم. خوش به حال آن جماعتی که هنوز این سه اپیزودِ ساختهشدهی بیبیسی را ندیدهاند، از لحاظ لذت و کیفای که هنوز پیشِ رو دارند. Labels: سینما، کلن |