« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
حالا مگر ما میکشیم بیرون از این خانم فورتونای شما
یک درکی از عدالت کردهاند در کلهی ما، در همان عنفوان کودکی، که اگر شریف باشیم پاداش خواهیم گرفت و اگر شرور باشیم مجازات خواهیم شد. یک اعتقاد محکمی ساختهاند برایمان که کار جهان این طور است و لاغیر. یک «خدا»ی عادلی هم چپاندهاند آن وسط و کردهاند در پاچهمان که جهان اساسن عادلانه است.
آقای سنکا اما میگوید که ما همیشه نمیتوانیم سرنوشت خود را با رجوع به ارزش اخلاقی خود تبیین کنیم (آقای دوباتن هم تایید میکنند البته) ممکن است موهوب به نعمتی یا مبتلا به بلایی شویم بی آن که پشت هیچ کدام از آنها عدالتی موجود باشد. همهی اتفاقهایی که برای ما میافتد، پیرو «چیزی» دربارهی ما رخ نمیدهد، لزومن. آقای سنکا اعتقاد دارد که بلایا و نامردیهای روزگار کار «فورتونا»ست، الههای که قاضی اخلاق نیست. او نخست یک فرم ارزشیابی دست قربانیانش نمیدهد تا مطابق استحقاق آنها مجازاتشان کند یا پاداششان دهد. ایشان اصولن بدون بصیرت اخلاقی تندباد بلا را نازل میفرمایند.
یک چیز دیگری را هم آقای آلن دوباتن به صورت کلی عرض میکنند. که در جهان بشری، اساسن اینجوری پرورشمان میدهند که باور داشته باشیم که همیشه میتوانیم سرنوشتمان، سرشتِ سوزناکِ سرنوشتمان را تغییر دهیم، و بیم و امید ما مطابق همین عقیدهی لامصب است. از صدای امواج بیخیال و ممتد دریاها و پرواز سوتزنان ستارههای کهکشان هم درس نمیگیریم که بابا، به آرنج دنیا هم نیستیم. که نیروهایی وجود دارند که نسبت به آرزوها و امیال ما کلن بیتفاوتند. که این بیتفاوتی اساسن منحصر به کائنات نیست. آدمها هم میتوانند همینقدر بیهدف و بیمرض با خوارمادر آدم "معاشرت شخصی" داشته باشند. که نه تنها نیش عقرب، که نیش زنبور و پشه هم نه از ره کین است. حالا شما هی بیا حرف خودت را بزن که فیلان.
یک زمانی، خیلی وقت پیش، شما یادتان نمیآید قطعن، یک بندهخدایی گفته بود که: چه لزومی دارد برای اجزای زندگی گریه کنیم؟ کل زندگی گریه دارد.
Labels: راهکارهای کلان |
از فورتونا هیچ چیز بعید نیست، متاسفانه
میگویند آقای سنکا، از فیلسوفان دهههای آغازین بعد میلاد، شدیدن اعتقاد داشت که ریشهی عصبانیتهای ما عمومن در انتظارات غلطی است که از دنیا و مافیها داریم. در برداشتهای خوشبینانه و خامدستانهای که دربارهی چگونگی جهان و آدمها داریم، در امیدواریهای اغراقشدهمان. آقای سنکا معتقد بود خشمی که بعد از هر ناکامی به سراغمان میآید، ناشی از نگرشیست کمالگرایانه، به خودمان، داداشمان، میز، تخته، یا دختر همسایه، به جهان هستی کلن. به این که پیچ انتظاراتمان را از هستی کلن یک جور بدی تنظیم کردهایم. برای همین است که به تریج قبایمان برمیخورد. زیادی دنیا و آدمهایش را کامل فرض کردهایم. واقعیت این است که دنیا هم آدم است دیگر، پیغمبر که نیست. یک چیز ناقص و علیل و معلول و درماندهایست برای خودش. پر از باگ.
آقای آلن دوباتن از قول آقای سنکا میگوید نگرش ما دربارهی این که چه چیزی بهنجار است اساسن تعیینکنندهی میزان بدبودن واکنش ما به ناکامیست. ممکن است از این که باران میآید درمانده شویم اما چون میدانیم ماهیت باران در آمدن است کفری نمیشویم. میگوید این که انتظاراتمان را از دنیا تعدیل کنیم، این که بدانیم داشتنِ کدام امید بهنجار است و کدام یکی خیالی عبث، ناکامیها و درماندگیهایمان را تا حد زیادی کاهش میدهد. این که خودمان را با نقایص ناگزیر هستی سازگار کنیم و بدانیم ماهیت کرم در لولیدن است و کاریش هم نمیشود کرد و انتظار پریدن از آن نداشته باشیم. بعد هم از آقای سنکا خیلی مستقیم نقل قول میکند که:
میگویی: "فکر نمیکردم این اتفاق بیفتد." آیا فکر میکنی چیزی وجود دارد که اتفاق نیفتد، وقتی میدانی که امکان دارد اتفاق بیفتد، وقتی میبینی که پیش از این اتفاق افتاده... .
آقای سنکا اصولن برای رویارویی با رویدادهای هراسناکی که پس از آن دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود از الههای نهچندان خوشنام به نام «فورتونا» کمک میگرفت. نقش این الهه را میتوان پشت بسیاری از سکههای رومی دید که یک کورنوکوپیا (شاخی در اساطیر یونان که نماد فراوانیست) در یک دست و سکانی در دست دیگرش دارد. زیباست و معمولن لباس نازکی پوشیده و لبخند محجوبانه بر لب دارد، خیلی گولزننده و بلا. در بچگی الههی باروری بوده و اولاد ارشد ژوپیتر. بعدها اما حوزهی عملش وسیعتر شده و پول و پیشرفت و عشق و از این قبیل امور بیاهمیت را هم به او سپردهاند. شاخ مذکور نماد قدرت او در ارزانیداشتن الطاف و عنایات بوده و سکان نمادی از قدرت شیطانی او در تعیین سرنوشت. این خانم قادر بوده باران هدایا و برکات را نازل کند و سپس با سرعت هولناکی جهت سکان را تغییر دهد و درست وقتی که انتظارش را نداریم، با لبخندی ملایم مرگ ما را در اثر جراحتی عمیق سوتزنان و معصومانه تماشا کند.
میگویند هیچ کاری وجود ندارد که فورتونا جرئت انجامش را نداشته باشد و آقای سنکا توصیه میکند که باید همواره انتظار وقوع فاجعه را در ذهن داشته باشیم.
میگویند فورتونا دورههای طولانی خیرخواهی دارد، به همین علت هم آدمها فریب میخورند و خیال میکنند که دنیا جای امن و راحتی است. یادشان میروند که درست همان وقتی که فورتوناخانم دارند بهشان لبخند میزند، یک جایی پشت سرشان مشغول چرخاندن سکان کذایی است تا وقتی که سرتان گرم است به چشیدن لذت خوشبختی، حالتان را بگیرد. میگویند وظیفهی اصلی فورتونا گویا همین است که یک وقتهایی یادتان بیاورد که دلتان را خوش نکنید کلن و امید نورزید. که انتظار همهجور فاجعهای را داشته باشید همیشه، که در معرض حادثه هستید به هر حال. گویا یک جور الههی کرمو تشریف دارند ایشان. (سلام آقای دکتر هاوس، کلن)
از کنارهنویسیهای کتابِ تسلیبخشیهای فلسفه، آلن دوباتن، ترجمهی [ناامیدکنندهی] عرفان ثابتی، نشر ققنوس
Labels: راهکارهای کلان |
"چیزهایی پیش میآیند که دست میگشایند به نابودیِ هر آنچه شخص را وامیداشته وجود داشته باشد و به نابودیِ هویّتی که وابستهی چیزهایی بوده که انجام گرفتهاند."
"لحظههاییست در زندگی که آدم نه مُرده است نه زنده و تا دو سال پیکاسو نه مُرده بود نه زنده، برایش دورهی مطبوعی نه، که یک دورهی استراحت بود که او، که تمامیِ عمرش نیاز داشت خودش را و خودش را خالی و خالی بکند، تا دو سال خودش را خالی نکرد، یعنی با عدمِ فعّالیت، در عمل خودش را بهراستی خالیِ خالی کرد، خودش را از خیلی چیزها خالی کرد و بیش از هر چیز از اینکه مغلوبِ دیدی بشود که دیدِ خودش نبود"
دربارهی دورهی دوسالهی «سکوت» آقای پیکاسو، اصن یه وضعی، اینجا
Labels: کوت |
با ریچارد هریس داشتیم قدم میزدیم در میدان شهدای مشهد. حرفِ «فاوست» گوته شد. به آقای هریس گفتم راستی تو هم به درد نقش مفیستو میخوردی ها. جالب میشد. گفت چطور؟! گفتم اتفاقن چشمهای تو در آن صورت مردانهات میتواند بسیار شیطانی هم باشد. خندید. گفتم جدی میگویم الاغ (یک چنین صمیمیتی برقرار بود بینمان) همیشه که قرار نیست مفیستو کریه باشد. من اصلن دارم تو را تصور میکنم در هیات یک مفیستوی تمامعیار. خوب میشوی، خوووب میشوی ها. بعد باز قدم زدیم. بیحرف. بعدتر در آمد که: اینجوری نگو خوووب. هیچ چیزی در عالم این قدر خوب نیست که آدم این جوری بگوید خوووب. گفتم خب. اصلن بیا از روی این دیوار بپریم. دورخیز کردیم و پریدیم. رفتیم پی کارمان. صبح با گردندرد بیدار شدم.
Labels: پروانهها |
جایی همان اوایل ظهور مفیستوی آقای سوخوروف بر آقای دکترفاوست، فاوست و جناب شیطان به یک حمام عمومی زنانه میروند. مفیستوی فیلم، پیرمرد کریه و معوجی است که بدن ناهمگونی دارد و آلت تناسلی باریک و چندشآورش به جای جلو، پشتش آویزان است، چیزی شبیه به دم. مفیستو لباسهایش را درمیآورد و به درون «خزینه» میرود. دختران و زنان دستش میاندازند و با او شوخی/بازی میکنند. انگار چیز چندان غیرطبیعیای اتفاق نیفتاده است. بعد هم دنبال کار و زندگی خودشان میروند. مادر مارگریت، دختری که فاوست به او دل باخته است، آشنای قدیمی مفیستو است. خانم خدمتکاری که کارهای فاوست را انجام میدهد، از مفیستو به عنوان مردی قابل احترام یاد میکند که معاشرت با او برای فاوست ضروری است. زن دیگری اصرار دارد که مفیستو را همراهی کند. مارگریت، شخصن هیچوقت با مفیستو در یک قاب قرار نمیگیرد. کاری به کار هم ندارند. یک جور عجیبی، در جهان فیلم آقای سوخوروف، زنها تعامل دارند با جناب مفیستو، تعارض خاصی ندارند. یا همدستاند، یا از او خوششان میآید، یا کاری به کارش ندارند و از کنار هم میگذرند. به آقای گوته که دسترسی نداریم عجالتن، یادمان باشد یکوقتی حکمتِ این قضیهی «عجیب» را از آقای سوخوروف بپرسیم. شما هم یادتان باشد.
Labels: سینما، کلن |
شب مردنش، قبل از مردنش، از بیمارستان که آمدیم خانه، بابام، بی صدا رفت مُهری در آورد و پرت کرد روی فرش و ایستاد به نماز خواندن.
این از لحاظ احساسی، سهمگینترین لحظهایست که من تا به حال در عمرم تجربه کردهام.
پ. مرد. و جهان تمام شد و پس از آن به شکل تازهای دوباره پدید آمد. کند و کشدار و طاقتفرسا.
بلند شوید بروید اینجا، کاملش را هم بخوانید.
Labels: کوت |
آقای آرمسترانگ دارد از تنهاییاش میخواند. دستهایم را گرفتهام بالای آتش. دمدمای غروب شده و بالاپوش معنا میدهد. دارم به شتابها فکر میکنم. به این که چهطور ترمز بگیرم. چطور ریتمام را بیاورم پایین. چطور کُندی کنم یکچندی. مچ خودم را بگیرم جاهایی که تند میروم، جاهایی که اصرار دارم، جاهایی که زیادم، آدمهایی که فیلان. بعد یادم میافتد به این عکس این بالا. به این که یک مدتیست گذاشتهام درفت بماند اینجا. که یک وقتی بردارم بنویسم از اتمسفر ساکنای که در خودش دارد. دارم فکر میکنم این لحظهای که بهناز از حیاط خانهی پدریاش ثبت کرده، میتواند تا ابد طول بکشد. مرد میتواند ساعتها در آن خنکی شبِ حیاط به خواندن ادامه دهد، زن همینطور که سرش را برگردانده به سویی دیگر، بماند. بساط قلیان و چای و تنقلات مرتبط هم همین طوری بماند. همهچیز همینطور بماند. ریتم زندگی آنقدر کش بیاید، آنقدر کند بشود که سالی یک بار هم که به سراغش بروی، همه در همین سکون ابدی باشند.
|