« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2010-08-24
سوال دویچه وله: آیا در دوران شبکههای اجتماعی مجازی و نتهای چندکلمهای وبلاگنویسی هنوز مهم است و چرا هنوز وبلاگنویسی را ادامه میدهید؟
من؟ اصرار دارم. کیارستمی یک وقتی در یکی از کارگاههای آموزش فیلمسازی، به هنرجوها توصیه کرده بود به سبک "اساماس" فیلم بسازند. همه چیزشان را خلاصه کنند در چند کلمه، کوتاه، مختصر و مفید. آقای کیارستمی البته درکِ درستی از زمانه دارند کلن. حواسشان هست که روزگار گاهی آنقدر غدار میشود که آدمها دیگر وقت ندارند برای پیشدرآمد و مقدمه و اوج و فرود و موخره. حواسشان هست به این که وقتی عاشقیتها میرود خلاصه میشود در چهار کلمه، در "تکست"های کوچکی که ملت برای هم میفرستند به تناوب، در شبانهروز، رودهدرازی در فیلمسازی دیگر کلاهاش پسِ معرکه است. همین دویچهولهیک مسابقهای برگزار کرده بود چند صباح قبل. حالا نمیگوییم که رایدهندهگان یک کلیتِ شامل و مشمولی بودند از اینترنتگردهای فارسیزبان، اما به هرحال آدم مجبور میشود گاهی به همین آمارها و ارقام استناد کند. وبلاگِ "مملکته داریم؟" رای بالایی به خودش اختصاص داده بود. همان موقع سرهرمس نشسته بود با خودش فکر کرده بود که این هم یک جور آینه است دیگر. دارد نشانمان میدهد که دورانِ حوصلههای طولانی برای نوشتههای طولانی کموبیش به سر آمده است. روزهایی که ملت یک صفحهای را باز میکردند، ماگِ شیرقهوهشان را میگذاشتند کنار دستشان، دستشان را میزدند زیر چانهشان، با دست دیگرشان پُکِ عمیقی به سیگارشان میزدند و شروع میکردند به خواندنِ پُستی مطول. از همین گودرِ خودمان برایتان مثال بزنیم. "لایک"های ملت حالا هر علت و غرض و مرضی هم که داشته باشد، یک جورهایی میشود "فیدبک"، که از این چند هزار نفر اهالیِ گودرستانِ فارسی، چند نفر حوصله کردند "آیتم" مربوطه را خواندهاند و احیانن خوششان هم آمده. بعد شما بروید بگردید، یک کنکاشِ لایتای بکنید، آمار آیتمهای زیادلایکخورده را دربیاورید، با یک تقریبِ خوبی پُستهای یکخطی، آن بالاها جا دارند. سرهرمس لابد اگر آغشته بود به توییتر و فرندفید و سایر موارد مشابه، الآن از آنها هم برایتان مصداق رو میکرد. دیروز نشسته بودیم پشت میزمان، گودرمان را هم بسته بودیم، یعنی "مینیمایز" هم نه، بسته بودمیش به کل. اصلن هربار که سرهرمس میبیند قرار است یک پُست مفصلی از خودش دربیاورد، گودرش را میبندد. دنیا که ساکت شد، میتواند تازه بشیند به کلمهبافی، بشیند به حرافی. بشیند به بسط دادن آن حسِ مادرمردهای که از راه رسیده و قرار است مابینِ کلمهها پخش شود و منفجر شود و منتشر شود. گودرِ آدم که باز باشد اینطور وقتها، وبلاگصاحاب دست و دلش میلرزد به سرِ دلِ راحت نوشتن. مدام یادش میافتد به آن چند هزار مخاطب گودری که حوصلهی این همه کلمه ندارند. فوقش یک "استار"ی بزنند کنار پُستات برای یک روز مبادایی. یعنی اصولن از وقتی دنیا این همه شلوغ شده که سه ساعت که گودرت را میبندی و باز میکنی، صد و اندی نخوانده داری، خداوکیلی آدم منصف باید باشد، انتظار زیادی است از مخاطب که بشیند دل بدهد به روضه. واقعبین باشیم خب. بعد- کلن امان از این "بعد"ها- اما خودتان را تماشا میکنید که یکوقتهایی تمام این پاراگرافهای فوق را میگذارید درِ کوزه، آباش را هم نمیخورید حتا. سیگارتان را آتش میکنید و چرقچرق دکمههای کیبرد را فشار میدهید. هی "اینتر" میزنید و میروید سر خط، راضی نمیشوید حرفتان را تمام کنید. دلتان خواسته که یکنفس بنویسید و یکنفس هم، لاجرم، خوانده شوید. سرهرمس باور دارد که این جور وقتها، این جور لحظههای سمج و پرحرف و درددلدار، آدم برای یک مخاطب خاصی دارد مینویسد انگار. شما بگیر یک مخاطبهای خاصی. قضیه دیگر یک سلامعلیک، یک چاقسلامتیِ مختصر نیست با بنده خدایی که در راهروی اداره با او روبهرو شدهاید، از کنار میزش در کافهای رد شدهاید. برعکس، یک گوشی، یک گوشِ خاصی را گیر آوردهاید یک کنجی، دارید مفصل برایش حرف میزنید، از زمین و از زمان. راحتتان کنیم، مطول که مینویسید، دارید برای همان چهارتا و نصفی "آدم"های خودتان، آدمهای شخصیتان حرف میزنید، مینویسید. انتظاری هم ندارید که آن جماعت مخاصب خاموش، آن تودهی مبهمِ خوانندگان حوصله کنند این همه حرف را بخوانند. اینجوری است که هنوز وبلاگنوشتن مهم است، مهم هم میماند. وبلاگصاحابها هم آدماند به هرحال، همیشه که نمیتوانند برای یک تودهی نامعلومی سخنفرسایی کنند. یک وقتهایی لازم دارند، درست مثل آدمهای نرمال، چهار نفر آدمِ خصوصیشان را بنشانند جلویشان، برایشان همینطور "ناناستاپ" حرف بزنند. آنقدر که تهش ختم شود به یک سکوتِ دلانگیز و خالی و بیشک و شبههای. وبلاگنوشتن هنوز هم مهم است، همان قِسم که پیادهروی هنوز مهم است. همانطور که هنوز آدم دلاش میخواهد دستِ آدماش را بگیرد گاهی، یک مسافتی را که میشود با سواری پنج دقیقهای طی کرد، یک ساعت قدم بزند. یک ساعت بدزدد از زمان، از شبانهروز. دلاش را خالی کند، یک جور درست و درمانی هم خالی کند. (+) |
...بعد یکباره یادم آمد که تا هماین چند سال پیش میخواستم سپر باشم میان دنیا و آدمهایی که دوستشان دارم. که زورو بشوم و بدزدمشان از غصه. ببرم توی غاری قایمشان کنم که دست غم بهشان نرسد. حالا؟ حالا پذیرفتهام که زورم به دنیا نمیرسد. ابرقهرمان نیستم. آدمیام مثل همهی آدمهای دیگر. گاهی خیلی هم شکننده، خیلی هم ترد. پذیرفتهام که غم راه خودش را بالاخره یک جوری باز میکند و آدمهایی که دوستشان داری جلوی چشمهات درد میکشند و کاری از دستت برنمیآید. حالا رضایت دادهام به زمین نرم بودن. به تشک نجات بودن. اسمش هماین است دیگر؟ این تشکهایی که آتشنشانها میگیرند زیر پنجرهی ساختمانهای آتشگرفته. رضایت دادهام به همآن. تلخ است؟ نمیدانم. واقعی است ولی. یک جایی آدم میپذیرد که آدم است و ضعیف است و آدمهایی که دوستشان دارد هم. بعد یاد میگیرد که آدمها را همآن جور طفلکی، بیپناه و شکننده دوست داشته باشد. خودش را هم.
(+) |
2010-08-16
شوالیهی ناموجود
نشستهام برایش به حرفزدن، طولانی. مدتها بود اینجوری برای کسی حرف نزده بودم. اینجوری پای همهی حسها و حسادتها و عقدهها و حقارتها را باز نکرده بودم جایی. لم داده بود روی مبل و فقط گوش میکرد. گاهی هم دستش را میکرد لای موهای جوگندمیاش. هربار که سیگارم را روشن میکردم، زیرسیگاری را از جلوی خودش هل میداد طرف من. آن وسطها با خودم فکر کرده بودم کیا عجب برادر بزرگتر مطلوبی میشد برای من. یک فاصلهی سنی حدودن دهساله. با خصوصیات ژنتیکی کموبیش مشابه، با سلایقی نسبتن منطبق. انگار از یک جا آمدهایم. فقط او چند سالی زودتر از من رسیده است. کیا از معدود آدمهایی است که حرف که میزند، گیر که میدهد، به پروپایم که میپیچد، سپر دفاعی جلویش علم نمیکنم. نه که چون خیالم از بابتش، از بابت حسن نیتش راحت باشد، نه. چون بلد است از کجا ضربهاش را بزند. چهطور من را نبرد کنج رینگ، گیرم نیندازد، ضرباتش را پیدرپی وارد نکند. فرصت تنفس بدهد. حتا آن وسط گاهی حالم را هم بپرسد. وادارم نکند به این که مشتهایم را بیاورم بالا. برعکس، بلد است جوری مشتش را بزند که اصلن نیازی به گارد نباشد، دستهایم را همانطور توی جیب نگه دارم و بگذارم با خیال راحت گیرش را بدهد. شخم بزند روح و روان من را. یکی جایی، کسی نوشته بود که یک فرشتهای هست آن بالا، که همهی کارش این است که کتابها را در زمانهای مناسبی به آدمها برساند. به وقتش. خیال میکنم یک همکاری هم لابد دارد که حواسش هست آدمها را هم یک جای مناسبی از زندهگیشان بیاورد بنشاند سر راه آدم. کیا قرار نبود این وقت سال این طرفها سروکلهاش پیدا شود، اما شد. داشت میرفت یک جای پرتی از کویر، خودش میگفت آمده یک سری صدا ضبط کند. شما فرض کنید صدای سکوت کویر را. ترجیح میدهم باور کنم. زنگ زده بود که پاشو بیا ببینمت. قرار نبود من این همه حرف بزنم. زدم اما. جوری که آخرش مانده بودم اینها را دارم از کدام گنجه میکشم بیرون میگذارم مقابلش. آن وسطها هم زنگ زده بود به یک رفیق مشترکی. دعوتش کرده بود به شام. گفتم من نیایم لطفن. گفت نیا. بعد رفت روی منبر. داشت میگفت که تعهدها، مسوولیتها، ترسها و عذابوجدانهای ناشی از احساس گناه، نقاط ضعف آدم است. همان جاهایی است که بیشترین ضربهها را میپذیرد، بیدفاعت میکند. وادارت میکند به صلح و آرامش اینجهانی و آنجهانی فکر کنی و تسلیم شوی. بعد از عیسی و بودا و موسی و الخ مثال میآورد. که چهطور هرکدام به نوعی برداشتهاند آدم را استثمار کردهاند. باج گرفتهاند تا سلطهشان را بر نسل بشر تداوم بدهند. ترساندند از خشمِ قادر و دوزخ، تهدید کردهاند به عذابی ابدی، به از دستدادن همهی خوشیهایی که آدم در زندهگانی دارد، به این که سایهی لطفشان را از سرمان برمیدارند، که دیگر نگاهمان نخواهند کرد، پناهمان نخواهند بود، تاییدمان نخواهند کرد. یا هم وسوسه کردهاند به بهشتی برین. هی یادت انداختند که چههمه مدیونی به خالق، که هزار جور تعهد داری، مسوولیت داری بابت انسانزادهشدنات. از هر دو طرف فشار آوردهاند. آدم را گیر انداختهاند. یهوه ملت را از خشمش ترسانده، مسیح منتِ مصلوبشدنش را گذاشته روی گردهی آدمی، قربانیترین قربانی تاریخ. که تاب تحمل این بار را نیاورد و تسلیم شود. آخری هم که استادتر از همه، برداشته شیوههای مختلف را با هم ترکیب کرده، کارآمدتر از قبلیها. اینجوری باج گرفتهاند از خلایق، وادارشان کردهاند به سرفروآوردن، رضا، خفت. از آن بدتر، مسوولیت دنیا و مافیهاست که بر شانهی ما انداختهاند. مسوولیت همهچیز، همهکس. بیکه خالق ذرهای خودش را در قبال همهی این همه ناکامیها مسوول بداند. نشسته آن بالا و همهچیز را از شما میخواهد. همهچیز را به شما نسبت میدهد. انگار که خودش منزه تاریخ است. انگار نه انگار که سهمِ او اگر از مخلوق بیشتر نباشد در نکبتهای جاری، چندان کمتر هم نیست. جوری که هیچ راهی برای مذاکره، برای حل مسایل باقی نگذاشته است. مثلن میتوانستند یکبار هم که شده، بیایند خودشان اعتراف کنند که خطای فلان تکه از خلقت را میپذیرند. و باور کنند که کوتاهی الهی، نقص ازلی را گاهی پذیرفتن، چیزی از شانشان کم که نخواهد کرد هیچ، بلکه عزیزترشان هم میکند. القصه، یا باید له شویم زیر بار مسوولیت ناشی از همهچیز، یا بهکل ما هم مثل او خودمان را کنار بکشیم و بگوییم مشیت خودش بوده، ما چهکارهایم. در هرحال، راه اصلاح را برای ابد بسته است. اینجوری است که آدم کرخت میشود، منجمد میشود، فرار میکند اصلن. وادار میشود به پنهانکاری، به دروغگفتن و خیانتکردن. بعد هم که معلوم است، بابت همین هم دوباره خفت میکشد، عذابوجدانش چندبرابر میشود. عشقشان، مهرشان میشود مطالبه. میشود شرطی. مهمانیشان هم میشود همینی که الان این روزها دچارش هستیم. گاهی باید آدم چهارقدم عقبتر بایستد، فاصله بگیرد تا بفهمد چهطور دارد استثمار میشود و حواسش نیست. گفتم آخری از همه هوشمندانهتر است، چون جلوی جایگزینکردن پناهگاه دیگر را هم گرفته است. به زور هم گرفته است. گردن میزند بیمروت! از کاه کوه ساخته است و به کوچکترین لغزشی تو را به قطع ارتباط، تو را به عدم خوشبختی ازلی تهدید میکند. رحمش هم بیمنت نیست: کاری را که من میگویم بکن، تا یکسره عاقبتبهخیر شوی. وگرنه خود دانی! به این میگویند حمایت شکننده، راستش. گاهی هم سکوت میکنند البته. سکوتی که از صدتا فحش بدتر است. با سکوتشان انسان را تنبیه میکنند. میبرند آدم را میگذارند در یک فضای غبارگرفتهی بیشکلی که از بس که نمیبینی، خودت به طور اتومات شروع کنی به گشتن دنبال جرمی که مرتکب نشدهای. ساختن جرم و سپس سرزنشکردن خودت بابت آن. میگویم مثل کافکا و محاکمهاش. میگوید دقیقن. انسانها را تهی میکنند از بلوغ، از آدمبزرگی. آدمیان را کودکان ترسیده، هراسان، پرخطا میخواهند تا نوالهی ناگزیر را گردن کج کنند. جوری که بابت کارهای ناکردهشان هم نگران حسابپسدادن باشند. رویاهایشان را تحقیر میکنند و قدرتهایشان را تمسخر: همه هیچایم در مقابل آن عقلِ کلِ لایزال لاکردار متعال. نگران کیا شده بودم کمکم. بس که دلش پُر بود انگار. بعد با خودم فکر کرده بودم این مرد را دقیقن به همین دلیل این همه دوستش داشتم. به همین دلیل که این همه نگرانش شده بودم و نگران نشده بود خودش. نمیشد هم. یاد گرفته بود از زندهگی که نگذارد کسی فشارش دهد، چه معبودش، چه محبوبش، چه مخلوقش. بعد پای نیچه را کشیده بود وسط. پای همهی آن شوالیههای «نه»گو را. آنهایی که انسان را برعکس، دعوت کرده بودند به حفظ کرامتش، شرافتش. به مقاومت، به سرافرازی. به این که در این گردبادی که باجوها (باجگیرها- سلام لاغر) پیرامون آدم فراهم میکنند. به فاصلهگرفتن از ترسهای کهنه، تعهدهای تحمیلی، و چشمبستن روی گناههایی که معلوم نیست از کجا و چهطور، چه کسی، آنها را در پاچهی ما کردهاند. پای آنهایی را وسط کشیده بود که استاد باجندادن هستند. آنها که هرچند سنگدل به نظر میرسند، اما انگار یک سپر محافظی دور خودشان تنیدهاند که هیچرقمه کوتاه نیایند. قبول نکنند اینجور چیزها. شوخی کنند حتا با فشارهای وارده. اصلن فشارنده را بگیرند به بازی. دعوتش کنند به مشارکت، به مذاکره، به بدهبستان. به وقتش هم فاصلهی کافی بگیرند از باجو، خودشان را از بالا تماشا کنند و نروند زیر بار مسوولیت چیزهایی که به آنها ربطی ندارد. داشت از دشمنان حقیقی «صلحوآرامشبههرقیمتی» حرف میزد. |
2010-08-14 عکاس از شیهایی که موجود بوده است، فرمهای انتزاعی ساخته و پرداخته است و عکسها بازتاب آرایششدهی فرمهایی معمولی است. کهنهها به روش دیجیتال نهتنها رنگی نو گرفتهاند بلکه ماهیتی تزیینی پیدا کردهاند. عکاس در پروسهی روبهجلوی عکاسی، از مرحلهی تصویربرداری تا ویرایش و چاپ، زمان را به عقب برگردانده است. اشیایی که زمانی باارزش و نمایندهی دوران شکوفایی صنعت بودهاند، در دوران دیجیتال و در روندی دیجیتالی دوباره براق و نو و جذاب شدهاند. مازیار زند، دربارهی مجموعهی «قراضهها»، عکسهای مجید محرابی [روتوشباشی]، کافهگالری ایرانشهر، خانهی هنرمندان، 23 مهر تا 5 شهریور Labels: از پرسهها |
در «برخورد نزدیک از نوع سوم»، یکی از مهربانترین فیلمهای آقای اسپیلبرگ، آدمهایی هستند که هرکدام در پی الهامی که از «جایی دیگر» به سراغشان آمده، سراغ کوهی با شکلی غریب را میگیرند و در جستوجوی آن جادهها را به سمت مکان نامعلومی طی میکنند. ریچارد دریفوس از همان لحظهای که شمایل کوه به او الهام شده، از هر وسیلهای استفاده میکند تا با ولعی ناشناخته، حجم این کوه را برای خودش بازسازی کند، تا سردربیاورد. از پورهی سیبزمین تا خمیرریش. و در نهایت خاک باغچه را وسط خانهاش علم میکند تا هیبت کوه را بسازد. ملیندا دیلن اما ناخودآگاه مدام روی کاغذ از شمایل کوه طرح میزند. دریفوس و دیلن از دو راه مختلف به کوه میرسند. نیتشان کشفکردن است. کشفکردن این که آن چیزی که حس کردهاند واقعن وجود دارد یا نه. طبعن نیروهای دولتی مانع نزدیکشدنشان میشوند. آندو قصد میکنند از کوه بالا بروند. دور از چشم نیروهای امنیتی و ارتش. جایی از مسیر، وقتی به مانعی برمیخورند، دریفوس یک مسیر دیگر را با قاطعیت پیشنهاد میکند. دیلن میپرسد آخر تو از کجا میدانی؟ (نقل به مضمون) دریفوس میگوید: دفعهی بعد تو هم مجسمهاش را بساز. خداوکیلی هم کار سختی است حدسزدن و پیشبینیکردن از روی دو بعد. گاهی لازم است آدم یک چیزی را که تخیل میکند، یک جوری تخیل کند که بتواند دورش بچرخد. Labels: سینما، کلن |
2010-08-10 1 کالیگولا [کایوس، امپراتور روم] پس از مرگ خواهر و معشوقهاش به نوعی جنون میرسد، جنونی که در کامو در نمایشنامهاش، پشتوانهی آن را درکی عمیق از محدودیت و ناتوانی انسان در برابر سرنوشت و مرگ قرار میدهد: «آدمها میمیرند و خوشبخت نیستند». و این است که کالیگولا را به طغیان وا میدارد، که از تمام اقتدارش استفاده کند، محدودیتها را بشکند، ارزشها را تحقیر کند، تا به ناممکن دست یابد. او به پادشاهی مستبد تبدیل میشود که خود بیش از همه در رنج است. دست به هرکاری میزند تا اطرافیانش را به فکر وادارد، تا آخر خط پیش میرود، اما در نهایت «ناممکنها» ممکن نمیشوند و «ماه» را به دست نمیآورد. از بروشور نمایش «کالیگولا»، همایون غنیزاده 2 صابر ابَر کلن یک بازیگر استثنایی است، این را عجالتن همینجوری ساموار از سرهرمس بپذیرید. گاس هم مجالی بود که توضیحتر دهیم. انتخاب صابر ابَر برای نقش کالیگولا اما یک انتخاب معرکه است. صابر صدای منعطفی دارد. میتوانست اصلن یکجا پشت صحنه بشیند و تمام سایهروشنها و تناقضات و پیچیدهگیهای کالیگولا را فقط با صدایش دربیاورد: آن ضجههای از سر آگاهیاش را، به سرشت سوزناک زندهگی، به «ماه»ای که عاقبت هم به دست نیامد، به دامنهی محدودیتهای بشر، به رنجی که بیشتر از هر کس دیگری، کالیگولا را از درون میخورد و تنهاترش میکرد. یا وقتهای شاعریاش، وقتهای بازی، وقتهای بیرحمی. (برای بازیکردن باید سنگدل بود، همین را میگفت، نه؟) میگویم انتخاب معرکهای بود چون عادت نداریم صابر را سفاک تصور کنیم. معصومیت در عین سنگدلی، این را اگر کامو میخواسته دربیاورد در نوشتن کالیگولا، انتخاب هوشمندانهی آقای غنیزاده روح آقای کامو را شاد کرده است. 3 سرهرمس خیلی به طرز اکیدی پیشنهاد میکند این «کالیگولا» را از دست ندهید. خانهی هنرمندان، تماشاخانهی ایرانشهر، ساعت هشت. بلند شوید بروید ببینید چه طور یک جوانی این همه ایدههای درجهیک دارد برای اجرای یک متن بارهااجراشده، ببینید چهطور یک موجود غریبی به اسم سعید چنگیزیان «غلام»ی است در کنار صحنه و تمام دو ساعت و اندی را دارد عرق میریزد و یک لحظه از پا نمیایستد و در عین حال، گاه این اوست که کل جهان و ریتم نمایش را شکل میدهد و جلو میبرد، انگار که کارگردانی روی صحنه، یکجور خدا اصلن (اغراق کنیم دیگر، کُنتور که نمیاندازد که) 4 کالیگولا به ارتش بسیار آموزشدیده و قدرتمند خود دستور داد در ساحل دریا صدف حلزون جمع کنند. (به نقل از ویکیپدیا) 5 اروتیسم یکی از ارکانِ کالیگولا بوده. اروتیسم امکان روی صحنه رفتن در مملکت گلوبلبلمان را ندارد. همایون غنیزاده شعبدهبازی کرده وقتی رابطهی جنسی بین سزار و شاعر را اجرا کرده است. 6 شما، شمایی که کالیگولای غنیزاده را دیدهاید، شما هم هی تمام مدت طولانی اجرا دلتان به شدت لازم داشت که یک فصلهایی از کار، کایوس را برهنه، مادرزاد، ببینید روی سن؟ 7 حق با رفیقمان است، کاملن. از حُسنهای بزرگ اجراهای اینچنینی، ایجاد همین تشنهگیِ بندِ فوق است. بلاشک. |
همین دوشنبهای که گذشت، روزی بود که از مدتی قبلش، سینماگرهای این مملکت پیغامپسغام داده بودند به هم که برای احقاق حقوق مسلمهی خود جمع شوند در خانهی خودشان، خانهی سینما، خیابان بهار، کوچهی سمنان. قضیه هم صنفی بود صرفن، یکیش مسالهی سهمی از فروش هر فیلم که باید اختصاص مییافت به صنوف سینمایی به جهت مسایلی از قبیل بیمه و بیکاری و الخ. دوشنبه غروب که داشت نزدیک میشد، درجهحرارت گردهمایی هم کمکم بالا رفت. پایش کشیده شده بود به فیسبوک و بالاترین و فیلان. یک جوری که انگار قرار است این گردهمایی بشود چیزی شبیه همهی وقتهایی که ملت برای اعادهی حق مسلمشان جمع شده بودند به سال سیاه هشتادوهشت. سران خانهی سینما گردهمایی را لغو کردند، تحت فشار برادران فیلان. دلایلشان را هم یکجوری در لفافه گفتند که هر عاقلی خودش فهمید ماجرا از چه قرار است.
حالا توپ در زمین آقای شمقدری و دوستان نابابش است. خانهی سینما، به عنوان یکی از معدود تشکلهای غیردولتی، قدرت خود را نشان داده است. وقت آن است که با این پشتوانه، بشیند سر میز مذاکره. امتیاز بگیرد. حسن نیتاش را ثابت کرده، از خشونت، از آتودادنِ دستِ اغیار پرهیز کرده و مثل یک آدم بالغ، و محق، میتواند که بر سر خواستههایش بایستد سفت. سرهرمس کامنت خاصی ندارد البته. جز این که یک جایی ته دلش خوشحال است از هوشمندی خانه. |
2010-08-09
در بند، تمام حقوق انسانی از زندانی گرفته میشه. چیزی که در ازای اون داده میشه، یه لقمه نونه. زندانی بودن به خودی خود یک مبارزهی غیرفعالانهی تماموقته. اگه تصمیم بگیری مقاومتت رو یه پله بالاتر ببری، تنها انتخاب، پس زدن تنها چیزیه که به تو داده میشه.
(+) |
2010-08-07 راستش حسن معجونی را نمیشود دوست نداشت. نمیشود وقتی حرف میزند قربانصدقهاش نرفت مدام. مهم هم نیست از چه چیزی حرف بزند. روی سن به بازی مشغول باشد یا کنارتان نشسته باشد به تعریفکردن خاطرهای. مهم اینجاست که حسن معجونی انگار از یک جایی به بعد در زندهگانیاش، تصمیم گرفته که مرز نداشته باشد. که هیچوقت نتوانید بفهمید کجا دارد زندهگی میکند و کجا بازی. همین بیمرزیاش را هم با خودش میبرد روی سن، میآورد پایین روی زمین، کنارتان. «جهان چرا از این که هست دورتر نمیرود؟» اولین اجرای مونولوگهای این فصل گروه «لیو» است. بازخوانی «بارون درختنشین» آقای کالوینو. حسن معجونی نقش آدمی را بازی میکند که دارد تاملاتاش را در باب اجرای مونولوگوارِ این قصه با تماشاگر درمیان میگذارد. صحنههایی را بازی میکند، چیزهایی را میچیند، قصهاش را تعریف میکند. آدمک عروسکیای را نشانده روی نردبامی که پارچهی گلدار سبزی بر آن آویختهاند، که انگار درخت است. بعد یکجوری این بینوا را مینشاند روی پلههای نردبام، که تو ذهنات تمام تنهایی این «اربابزاده» را از همین نگاه خالی چشمهای عروسک احساس میکند. دستش که میگیرد دستهای عروسک را و بر فراز سرت به پرواز درش میآورد، آنقدر به موقع صدای حسن معجونی پایین میآید و سکوت میکند و فضا را یکسره در اختیار پرواز عروسک میگذارد که حضور عروسکگردان را، که درست جلوی چشم تو، در نور کامل، ایستاده، از یاد میبری. میخواهم بگویم اینجوری بلد است صدایش را بیکه در آن اغراق کند یا اوج و فرودهای معمول بدهد به آن، در همان خط آرام یکنواختش، مثل یک لالایی جلو ببرد. و خدا شاهد است این لالاییای که میگویم در توصیف صدای آقای معجونی، مرادم درست خودِ لالایی نیست، آن قصههای وقت خواب است که همهی کنشها و واکنشها، فراز و فرودهای قصه را در خودشان دارند، اما حواسشان هم هست که دارند کسی را میخوابانند، نباید فریاد بشوند. «جهان چرا از این که هست دورتر نمیرود؟» را محمد رضاییراد نوشته است. کنکاش دلنشینی است دربارهی بنمایهی کتاب آقای کالوینو. دربارهی آن تلخی پسزمینهای که در قعر جایی از جهان قصهی مردی که زمین را رها کرد و زیستن روی درختان را برگزید. که چهطور درخت به درخت زمین را از فرازش پیمود و رسید به جایی که درختها «ناگهان» تمام میشوند. رسید به مرزی که فرارفتن از آن جز با رویاروییِ نهایی با نیروی جاذبه، با پرواز، میسر نمیشود. اجرای گروه لیو را که از دست دادید، اگر جمعه عصر را سالن انتظامی خانهی هنرمندان نبودید، لااقل بردارید کتاب آقای کالوینو را بخوانید، با ترجمهی آقای سحابی. روحتان را به یک خلسهی بینظیری دعوت کنید. |
خدا شاهد است اگر در این لحظه این تِرک شمارهی ده آلبوم «آوازهایی از باغِ اسرار» سیکرتگاردن در گوش سرهرمس این طور به نجوا جا خوش نکرده بود، سرهرمس برایتان در همین لحظه مینوشت که گاهی چهطور تمام تلاشهای طاقتفرسایی یک آدمی به هرز میرود، تمام زحمتی که کشیده برای گرفتن پلانهای دشواری که این روزها کسی حوصلهی آن همه وقت و ابزارگذاشتن را برایش ندارد، به هیچ فرجامی نمیرسد و ملغمهی نچسب و گلدرشتی به جا میماند از سکانسهایی که هرکدام شبیه کسی و چیزی دیگر شدهاند. بیکه کلیتِ واحدی ساخته باشند. از گاو خشمگین بگیر تا هِرت لاکر. گاهی هم اشتباههای فاحشی هست برای کردن، که مثلن به کل فراموش کنی نقش زبان را. بازیگران ایرانیات را مجبور کنی به حرفزدن به زبانی فرنگی. بعد آهنگِ کلامشان آنقدر فارسی باشد، دیالوگهایشان آنقدر «ترجمهشده» و «دوزاری» باشد که با ناباوری فیلم را تماشا کنی و هی از خودت سوال کنی چهطور اینطور چیزهای بدیهی را آدمها از سر خودشان اینجوری باز میکنند. آخرِ سر هم، نه قصه دستتان را میگیرد، نه آن همه امیدی که پس از دیدن تیتراژ بینظیر فیلم برایتان ایجاد شده، راه به جایی میبردتان. دارم از «بدرود بغداد» برایتان حرف میزنم.
Labels: سینما، کلن |