« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2011-06-22 یادم بماند در زندگی بعدیام، کافهای داشته با... ها؟ یعنی یک عمر را اندر امیدواری این یکی هم طی کنیم؟! فرض کنید سرهرمس یک جای نهچندان پرتای از این شهر، یک کافهای داشته باشد و آن کافه یک باغچهای داشته باشد و رفقا غروب که شد جمع بشوند دور هم، ورور و هرهر و سیگار و گپ و معاشرت تا خودِ شب. خب؟ بعد فرض کنید که اگر یک کار در دنیا وجود داشته باشد که سرهرمس و رفقا، شیفتهاش باشند، این باشد که امکان و مجالی داشته باشند تا آدمها را دور خودشان جمع کنند به نشاط، جوری که آدم بداند هربار که سراغش به آنجا میافتد، آدمی پیدا کند که باب طبعِ آن لحظهاش باشد، یک «اسپات»ای باشد برای خودش، در مقیاس خودش. هنوز دارید فرض میکنید؟ نکنید خب. بهجایش بگردید دوروبرتان یک مکانی پیدا کنید، جایی ترجیحن محصور در حریم جایی دیگر. (مثلن؟ مثلن همین کافههایی که میرویم و خوبمان است چون هوا دارد و درخت دارد و وسط خیابان نیست و چشمِ آدم غیر میزهای بغلی، یک تکههایی از آسمان را هم میبیند. از کافهکاخ بگیرید تا کافهگالری و باغموزه و موزهموسیقی و انجمن خوشنویسان و ماهمهر و الخ) بعد ایمیل بزنید به sirhermes@gmail و پیشنهادش کنید و آن رفیقی باشید که سنگِ اول کافهی سرهرمس را میگذارد، تا خیلی خوشحالش کنید. سرهرمس البته نیتِ خرید ندارد، میشود یک جور خوبی قراری گذاشت تا صاحبملک و کافهچی، هردو خوشحال، هردو راضی. ماچِ پیشاپیش، بر پیشانیتان |
2011-06-21 راستی این بارگاه کماکان کامنت میپذیرد. از لحاظ این که فکر نکنید اگر کامنتهایتان دیده نمیشود یعنی وجود ندارد. شما فکر کنید خورشیدِ زیر ابر اصلن. بلدید که کجا را فشار دهید، ها؟ |
2011-06-20 |
2011-06-17 در این که سرهرمس کلن با «حرفههنرمند» خوب است شکی نیست. در این هم شکی نیست که کتابِ «زبان عکس» را آقای رابرت اکرت اصولن نوشتهاند که به ما نشان دهند «عکس چهگونه از ماجراها و روابط پرده برمیدارد». آنچه به هر چشمِ غیرمسلحی هم میآید این است که کتاب فوق را انتشارات فوقتر به چاپ رسانده است و قرار است شما شرح و تحلیلهای آقای نویسنده را کنار هر عکس بخوانید، جوری که تعمق کرده در عناصر بصری و زمینهایِ هر عکس، نتایج نسبتن جالبی که گرفته، و الخ. فقط موضوع کوچکی این وسط وجود دارد: قریب به نصف عکسهای کتاب، لابد چون مورددار بودهاند، خیلی شیک و تمیز، کلن حذف شدهاند. بعد نه که خیال کنید ناشر از رو رفته است ها، نع، خیلی جدی تمام توصیفات و توضیحاتِ نویسندهی بدبخت، مرتبط با عکس محذوف را چاپ فرمودهاند، جای عکس را هم در صفحهبندی خیلی سفید و پاکیزه خالی گذاشتهاند. بی که به خودشان زحمت مختصرتوضیحی بدهند. ملت کلن راحت تشریف دارند. |
1 دکتر که وارد شد، دستش دو تا کتاب بود. بعدن دیدم که نوشتهی خودش بودند. نشست برای خودش یک گوشهی اتاق. جز سلاموعلیک و خداحافظی حرفی نزد. ده دقیقهای که گذشت سیگار بهمنش را بیرون آورد و روشن کرد. کسی برایش زیرسیگاری گذاشت. سیگارش انگار دود نداشت، بس که آرام و بیصدا کشید و تمامش کرد. یکی هم بعدِ نهار کشید. دیرتر هم خداحافظی کرد و رفت. درواقع، یکی دستش را گرفت، بلندش کرد و راهیاش کرد. 2 از کی سیگارکشیدن در فضای بسته این همه ممنوع شد؟ این همه عجیب شد؟ یادم هست روضه که میگرفتند در خانه، دورتادور اتاق را که پتو دولا میکردند برای نشستن و پشتیِ میگذاشتند برای تکیهکردن، برای هر دونفر یک قندان میگذاشتند و یک زیرسیگاری. سیگارکشیدن در خانه چیزی بود مثل تخمهشکستن. دستت را میکردی در جیبت و یک مشت تخمه درمیآوردی و گاهی هم تعارف میکردی و برای خودت میشکستی تا تمام شود. دودِ سیگارها کمتر بود یا ما پوستمان کلفتتر بود، بچه که بودیم؟ 3 میگفت اولین سالهایی که وینستونهای سهخط وارد ایران شده بود، یکی که روشن میکردی، کل خانه را بوی تند و مردانه و گیرایش پر میکرد. تهِ خانه هم که بودی، میفهمیدی یکی وینستون سهخط روشن کرده است. این را آدمی داشت تعریف میکرد که هشتاد و خوردهای سال بود سیگار نکشیده بود: کل عمرش. 4 «مالبُروقرمز » سیگار وقتهای اکسترمم من است. وقتهایی که خیلی شادم، خیلی روی هوا قرار دارم، یا در قعر منحنی جا خوش کردهام. مالبروقرمز سیگار سالهای 77-78 است. سالهای سبکی و پوتینسربازی و موهای دماسبی و ورزش و کوه و پیراهنهای گلوگشاد روی شلوار، جینهای تنگ و گامهای بلند. سالهای سرخوشیهای ریزریز و فراوانی اتفاقهای هیجانانگیز. حالا هربار که مالبروقرمز میگیرم، یا آنقدر سرخوشم که دلم میخواهد خودم را بچسبانم به آن سالها، یا لازم دارم، نیاز دارم که آن سالها را یادم بیاورم. طعم تندش پرتاب میکند، لامصب. Labels: خوشیها و حسرت |
2011-06-16 این که برای سرهرمس قابل درک باشد که وقتی از تجربهی فرحانگیز و فرحبخش تماشای «ورود آقایان ممنوع» مینویسد بگذارید به حساب رفیقبازیاش، دلیل نمیشود که از تجربهی فرحانگیز و فرحبخش تماشای «ورود آقایان ممنوع» ننویسد. فیلمِ رامبد جوان رسمن شوخیهایی دارد که قهقهه خواهید زد. و البته که فیلم ساده و بیادعا و بیهیاهویی هم هست. (همینجا داخل پرانتز برایتان تعریف کنم که شما شاهد یک صحنهی لبگرفتن خواهید بود، بهخدا) الان اگر ابرویتان را جوری بالا بردهاید که هه، سرهرمس دارد برای فیلم تبلیغ میکند، میخواهم بگویم ابروی درستی بالا بردهاید. ترکیب موجوداتی از قبیل پیمان قاسمخانی و رامبد جوان و رضا عطاران و مانی حقیقی، محصول بامزهای شده است که شوخیهایی دارد در مقیاس سینمای ایران، فوقالعاده. رفقایتان را جمع کنید، بروید پاپکورن بخورید و بخندید، زیاد هم بخندید. بعدش هم اگر دلتان خواست ساندویچ و اسموتی و آبطالبیتان را روی صندلیهای پیادهروی شریعتی نوشجان کنید و هی خیالپردازی کنید که آقا بهخدا نمیریم و یک روزی/شبی را ببینیم که در همین پیادهروها نشسته باشیم و گیلاسهایمان را چون دو فیلان سرخ همزاد، دوتادوتا، به سلامتی خودمان بالا ببریم. آرزو که بر جوانان عیب نیست، هست؟ Labels: سینما، کلن |
2011-06-15 Limitless دربارهی نویسندهی جوانیست که دچار بنبست نوشتاری شده. بنبست عاطفی را هم که میدانید، خودش خیلی وقتشناس و آقا، عدل سرِ همین جور برههها از راه میرسد. یک آشنای قدیمی قرص شفاف و ناشناختهای به او معرفی میکند که قادر است گیرندههایی را در مغزش بیدار کند که توانایی خارقالعادهای در دریافت و نگهداری و پردازش کلیهی اطلاعات پیرامونی، به او خواهد داد، چیزی حدود پنج برابر کارایی مغز، در افراد عادی. سرتان را درد ندهم، آقای نویسنده یکشبه کتابش را مینویسد که هیچ، وارد باز بورس میشود و در عرض چند هفته چند میلیون دلار کاسب میشود. در مقام مشاورِ یکی از بزرگترین کارتلهای اقتصادی آمریکا فعالیت میکند، بنبست عاطفیاش را اول تمرینی و با خانمِ همسایه، و بعد با خانمِ دوستدختر سابق میگشاید، و همینجور بیوقفه برای خودش پیشرفت میکند و حرص باقی آدمها را درمیآورد. این وسط یک مقادیری هم دشمن دارد، یک مشکلات ناچیزی هم بر سر تامین قرصها دارد، خونوخونریزی هم که پای ثابت تمام قصههای مرتبط با دراگ است. آخرش هم بی که پشیمان بشود یا ترکِ خاصی بکند، فیلم تمام میشود. آقا خوشبخت میشوند، اصلن خودکفا میشوند، یاد میگیرند که چطور کاری بکنند که این مواد داخل قرص کذایی، خودش در بدن انسان به بازتولید خودش بپردازد و شما مدام انگار در یک حالت دگرگونی هستید که همهچیز را با زومِ دهبرابر میبینید و قدرِ پنج نفر آدمِ رند و بلا حواستان جمع است و سوپرمنای هستید خلاصه برای خودتان. سوال: آیا فیلم کلن بنده را دچار خوشحالی کرد؟ جواب مثبت است. آیا هوس کردم از آن قرصهای شفاف داشته باشم؟ جواب باز هم مثبت است. آیا اگر داشتم به طرز سیریناپذیری با علم به کوتاهی عمر و جهان آخرت و پل صراط، اقدام به مصرفشان میکردم؟ جواب باز هم مثبت است. آیا بعدنها دچار اینجور افکار میشدم که نهخیر همانجور طبیعیِ آدم بهتر بود و من خودِ خودِ قبلیم رو بیشتر دوست میداشتم و یادش بهخیر آنوقتها که خودمتر بودم و اینها؟ جواب به ضرس قاطع منفی است. سوال بعدی: آیا بنده در یک جای ناجوری، در یک پیچی هستم که به شدت مستعدم که کلهام را بکنم در یک مهِ نامعلوم و فناناپذیری و بیرون نیایم؟ آیا کشش عجیبی نسبت به یک چیزهایی در خودم احساس میکنم که روانم را یک جوری بگرداند که اصلن برنگردد سر جای اولش؟ آیا دلم میخواست جای آن قهرمان «آواتار» باشم که دلش نخواسته بود دیگر برگردد به دنیای واقعی و همانجا بماند؟ آیا امکان دارد آدم از یک جایی از زندگیاش سرش را بکند در فانتزی، همانجا هم بماند، بمیرد؟ آیا آخرین نمای «روزی، روزگاری آمریکا»؟ آیا چشمهایم را ببندم و وسط یک جنگل گرمسیری باز کنم، تکوتنها، لختوعور، بیتلفن و جیپیاس و ساعت و تقویم و ایدیاسال حتا؟ آیا من کلن کم آوردهام؟ حیف خانواده از اینجا رد میشود. |
2011-06-13 «گاهی نوشتن از هر فیلمی، نوشتن از هر فیلمسازی، انگار، بازآفرینی دنیایی دیگر است. دنیایی داری که پیشِ چشمِ همه هست (همه میبینندش؛ کافیست که چشم باز کنند) و دنیایی داری که مالِ توست (تو میبینیاش فقط؛ کافیست چشمها را ببندی). کارِ تو شاید درهمتنیدنِ این دو دنیاست؛ یکی کردنشان. بههم رساندنشان. ساختنِ دنیایی تازه. آفریدنِ دنیایی که همان دنیای قبلی نیست؛ هرچند شبیهِ دنیای قبلیست. این دنیای توست. شدهای مالکِ اخترکی که اجازه داری چراغهاش را مدام روشن و خاموش کنی. کسی دیگر نمیبیندش. اگر تو نگویی نمیبیندش. با چشمهای بسته میبینیاش. چشمهای بسته باز میشود وقتی دو دنیا یکی میشوند. دو دنیاست در یکی. ظاهرش از آنِ توست، باطنش از آنِ دیگری. کارِ تو نوشتن از این دو دنیاست؛ یکی کردنشان. و این میشود ترجمهی احوالاتِ خودت، جستوجوی خودت در دنیایی دیگر. جایی که میشناسیاش، جایی که غریبه نیستی. جایی که خودت ساختهای. جایی که مالِ توست. فیلم میبینی و میگویی این منم بهجای او. این منم که عاشق میشوم. این منم که در عاشقی شکست میخورم. این منم که رفتنِ یار را میبینم. این منم که در فراقِ یار میمیرم.» بروید باقی مطلب را هم بخوانید. حیفم آمد چندباره خوانده نشود این نوشتهی معرکهی محسن. Labels: از پرسهها |
2011-06-12 Labels: از پرسهها |
2011-06-06 داشتیم فکر میکردیم بد فکری هم نیست، بلند شوید بروید خودِ سرهرمس را در فیسبوک اد کنید، به جای هر بنیبشر دیگری، ها؟ |
2011-06-02 «آقای وین، قهرمان داستان، با پیرمرد اسرارآمیزی به نام تامکینز آشنا میشود که یکه و تنها در آلونکی دربوداغون پر از آتوآشغالهای پوسیده و فرسوده، در گوشهای پرتافتاده و متروک از شهر، روزگار میگذراند. چو افتاده که تامکینز، به وسیلهی نوع خاصی مواد مخدر، قادر است آدمها را به ساحتی نظیر جهان واقعیشان ببرد که در آن همهی میلها و آرزوهایشان برآورده میشود. در ازای این خدمت، آدم موظف بود باارزشترین اجناس مادی خود را تقدیم جناب تامکینز کند. وین بعد از این که تامکینز را پیدا میکند، درگیر گفتوگو با او میشود؛ پیرمرد معتقد است اکثر مشتریانش کاملن خشنود و راضی از تجربهشان باز میگردند؛ و اصلن احساس نمیکنند کلاه سرشان رفته است. اما وین دودل است و این پا و آن پا میکند، تامکینز نصیحتش میکند که بیخودی عجله نکند و بیگدار به آب نزند و قبل از تصمیمگرفتن، هر چیز را سبک و سنگین کند. در تمام راه بازگشت به خانه، وین در آن باره فکر میکند، اما در خانه همسرش و پسرش چشم به راه او بودهاند و او خیلی زود حواسش پرتِ خوشیها و دردسرهای کوچک زندگی خانوادگی میشود. تقریبن هر روز با خودش عهد میبندد که بالاخره امروز میروم سروقت تامکینز پیر تا دوباره ببینمش و بتوانم برآوردهشدن آرزوهایم را تجربه کنم، ولی همیشهی خدا کاری پیدا میشود که باید انجامش بدهد، یک مشکل خانوادگی که مشغولش میدارد و مجبورش میکند ملاقات با پیرمرد را عقب اندازد. اول، باید همراه همسرش به میهمانی سالگرد ازدواجی برود؛ پسرش مشکلاتی در مدرسه دارد؛ بعد، نوبت به تعطیلات تابستان میرسد و او به پسرش قول داده که با هم به قایقسواری بروند، پاییز هم مشغولیتهای تازهی خودش را دارد. کل سال به همین منوال میگذرد و وین هیچوقت فرصت نمیکند سنگهایش را با خودش وابکند، گرچه همیشه در پس ذهنش هست که بالاخره دیر یا زود حتمن به دیدن تامکینز خواهد رفت. زمان به همین قرار میگذرد تا این که... وین ناگهان از خواب میپرد و خود را در آلونک و در کنار تامکینز مییابد که با مهربانی از او میپرسد: «خب، حالا چه احساسی داری؟ راضی هستی؟» وین که پاک گیج شده و دست و پایش را گم کرده، منّومنکنان میگوید: «بله، بله»، و هرچه از مال دنیا با خود دارد به پیرمرد میدهد (چاقویی زنگزده، قوطی کنسروی کهنه، و چند تا خرتوپرت دیگر)، و با شتاب از آنجا میزند بیرون و بین ساختمانهای متروک با قدمهای بلند میدود تا مبادا جیرهی سیبزمینی عصرانهاش را از دست بدهد. وین پیش از تاریکی به سرپناه زیرزمینیاش میرسد، هنگامی که موشها دستهدسته از سوراخهایشان بیرون میآیند و بر ویرانههای برجامانده از جنگ هستهای حکومت میکنند.» آقای ژیژک، در کتابِ مستطابِ «کژنگریستن»، قصهی «انبار دنیاها»، نوشتهی «رابرت شِکلی» را اینطور تعریف میکند. این را عجالتن داشته باشید یکجایی، تا سرهرمس بعدن بیاید برایتان بیشتر از این کتاب بگوید. Labels: ادبیات، همهچیز و هیچچیز |
2011-06-01 |