« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
گفتمگفتِ یک- مازیار یادته وقتی بچه بودی با این اسباببازیت بازی میکردی؟ + آره خیلی باحال بود! - واااای! من برم این حرفت رو بنویسم. + ای بابا! ---------------------------------------- + بابا بیبیتیوی بزار! بیبیتیوی بزار! بیبیتیوییییی! - باباجان رخصت بده، چشم! + باشه رخصت میدم! ---------------------------------------- - مازیار به نظرت کرگدن پرواز میکنه؟ + نع! - اِ ! چرا؟ + آخه گیر میکنه به درختا! |
در خدمت و خیانتِ گودرگودر (گوگلریدر) البته آدمها را شبیه به هم نشان میدهد. یکجورهایی آدم را یاد اکباتان میاندازد. خانههایی همشکل، هماندازه، همگون. همین کافی است تا کسانی دوستش نداشته باشند. همین کافی است تا چشم را خسته کند از این همه شباهت. کافی است که برای دوستنداشتنِ گودر، بگوییم گاهی دلمان برای قالبهای جورواجورِ وبلاگصاحابها تنگ میشود. شبیه به ژانر ساینسفیکشنهایی که آدمهای یک جامعهی بهشدت شبیهساز، همه لباسهای سرتاپا سفید پوشیدهاند و ماشینهای یکجور سوار میشوند و کارهای مشابه دارند. شبیه به هر مذهبی که دوست دارد آدمها خدای واحدی را، جور واحدی و با مناسکِ واحدی و در زمانِ واحدی بپرستند. کافی است که بگوییم وقتی آدمها هرکدام لباسی و رنگی میپوشند، زندهگی جور خوشآیندتری است. گاس که همهی اینها دلایلِ موجهی باشد برای گودرینشدن. کافی است که آن عنوانِ فید مربوطه را نخوانید. صدها وبلاگ را با هم اشتباه خواهید گرفت. موضوعها، لحنها و نگاهها، زیادی به هم شبیه هستند. یادتان هست آقای کوندرا میگفت: آدمها بسیار هستند و ایدهها، کم؟ سرهرمس مارانای بزرگ، که این روزها کمپیدا شده اینجا، در این بارگاه، با خودش فکر میکند همین لختشدنِ وبلاگصاحابها از البسه، در گودر، که اینطور شباهتها و کمبودِ ایدهها و فرمهای نوشتاریِ تازه و منفرد را لو میدهد، گاس که آدمها/ وبلاگهایی را برجسته کند که حتا بیعنوان و اتیکت هم که جایی، گودر یا هرکجا، چیزی از آنها میخوانید، نشود و نتوانید که آنها را با کس دیگری اشتباه بگیرید. سرهرمس گاهی با خودش فکر میکند چه بهتر که هر وبلاگصاحابی، صدای مخصوص خودش را داشته باشد. صدایی که خیلی هم ربطی به شکل و شمایلش نداشته باشد. وقتی میبینی کلِ این وبلاگستان اصلن روی کلمهها دارد میچرخد، خب گودر با واژهها که کاری ندارد، شخصیتتان، خودتان را در کلمههایتان بگنجانید. دوست دارید مشتنمونهیخرواری، مصداق بیاوریم؟ به ترتیب الفبا: آزموسیسجونز، آگراندیسمان، اولدفشن، آیدا، ب، باخودشحرفمیزند، بکس، پیادهرو، (پارچ)، توکایمقدس، جوجوبیرقدار، خرمگس، سانسورشده، سیبیلطلا، شمالازشمالغربی، علیبی، فالشیست، لاغر، لانگشات، مکین، منصفانه، میرزاپیکوفسکی، نازلیدخترآیدین. توضیح شاندرمنیک: هنوز هم این قضیه، چیزی از جذابیتهای احتمالی سایر وبلاگها و وبلاگصاحابها کم نمیکند البته! |
نامهی وارده- 4هشت دقیقهی دیگر ساعت به وقتِ اینجا، مونپلیه، میشود پنج صبح. داشتم فکر میکردم آخرین بار کی بود که حوالی این ساعت بیدار بودم و جاری به نوشتن. آخرین بار کی بود که احساس کرده بودم زندهگی در خوابهایم رنگِ واقعیتری دارد. شاید همین دیشب بود که مملو از ویسکیِ درجهیکی که سهراب برایم باز کرده بود- حالا این سهراب را هنوز نمیشناسی. باید یک بار سرِ فرصت و فراغ، برایت بگویم که چه موجودیتِ غریبهای دارد در کلِ تاریخِ بشری- دوباره بعد از چهار سال، دیدم که دنیا دارد شفافتر میشود برایم. دیدم که دوباره مثل آن روزهایی که رفتند و چه خوب که رفتند و نماندند، دارد ارتباطات نامریی میان همهی هستیِ من پدیدار میشود. چه فایده که بخواهم برایت تعریف کنم چه طور و چرا. باید باشی و داغیِ اسکاچ بلغزد در گلویت تا بفهمی دارم از چی برایت حرف میزنم. باید تمام تمرکزم را یکجا جمع کنم تا بشود که اینها را برایت بنویسم. که چهطور گستردهگی و بیکرانهگی و بیانتهاییِ دنیا را گاهی اینجوری، در کسری از ثانیه در خودت، در کلهی داغ و گرگرفتهات، احساس میکنی. دارم به این فکر میکنم که این وبلاگستانِ تو ته ندارد. قصهای است که همینجور برای خودش میرود جلو. خدا کار خوبی کرد که ویسکی را درست کرد. آدم را سرپا نگه میدارد تا ساعتها و ساعتها، بگردی اینجا. کسی چه میداند، یک وقت دیدی من هم عاقبت آلوده شدم و روزی برایت آدرسی فرستادم که بیا! من را هم داخل کردی به بازیت آخر. کافهپیانوی فرهادِ جعفری را که توصیه کرده بودی، خواندم. خواندم این ور و آن ور که چه همه گیر داده بودند به پایانِ قصه. که کسی دوست نداشت آن جوری تمامشدنِ صفورا را و اینجوری ماندنِ نویسنده/راوی را در همانجایی که بود، اول داستان. با خودم فکر کردم کتاب است دیگر. وبلاگ که نیست که ته نداشته باشد. که همین طور جلو برود قصهی آدمها و آدمها و آدمها تا خودِ جنابِ مرگ که بیاید و دستِ نویسندهی گرامی را بگیرد و با خودش ببرد. کتاب است و لاجرم باید یک جایی تمام بشود. حالا فرهاد جعفری و گلگیسو و پریسیما ماندهاند که بیایند در کنج بنشینند و تو اگر دلت خواست، بروی یک فنجان قهوهترکِ کمشیرین مهمانشان باشی و از در و دیوار گپ بزنی. و کسی لابد یادش نیاید که صفورای بدبخت کجا حذف شد از زندهگی و رفت برای خودش، جایی دیگر لابد که دلربایی کند و زندهگیاش را قمارِ بختبرگشتهی دیگری کند. اصلن تمامشدنِ آدمها را انگار کسی نباید ببیند. درستش همین است که روزی سرت را بالا بیاوری و کلهات را بخارانی که اِ ! پس این بابا چی شد که این همه مدت اینجا بود؟ گاهی با خودم فکر میکنم فرهادِ جعفری/ راویِ کافهپیانو، بازی کرده با خودش و با ما. با پریسیمایش و گلگیسو. با صفورا و علی و آن مرد میانسال و مادرش. با زندهگیاش بازی کرده لابهلایِ صفحهها و کلمهها. عین خیلی از شماها. - خب من اینجا دورتر نشستهام و حواسم هست. - بازی کرده اما مثل بازیگری که حواسش هست دارد چی را از دست میدهد و چی را به دست میآورد، مثل بازیگری که میداند کجا باید بلند شود از پشتِ میز، گردنش را خم کند که: برای امشب دیگر بس است، خسته شدم و فردا، لابد، باید دنبال باقیِ زندهگیام بروم، ژتونهایش را جمع کرده که برود نقدشان کند و همبازیهایش را گذاشته در کف، بازی کرده. اهلِ قمار نبوده که گرفتارِ احساساتش بشود و صفورا را کش بدهد و پریسیمایی را که آنهمه زیبا بوده در چادرنمازش برای همیشه روی آن مبل، با لیوانِ شیرش رها کند. اهل قمار نبوده که نفهمد ساعت از پنج صبح هم گذشته و باید ول کند میز را. لابد اگر قمارباز قهاری بود، حواسش نبود به بردها و باختهایش. دلش اگر میگفت، کلِ میز را مهمان میکزد به پیکی دیگر، دستِ بعدی را بلندتر میخواند، اصلن ساموار و با کله میرفت و همهچیز را دوبل میکرد. اهلِ قمار اگر بود، لابد افسارش را میسپرد به مُشتیِ احساسات و خودش و زندهگیاش و بانکش را فدای یک لحظه کیفِ رستزدنِ بیهنگام میکرد. این روزهای سال که میشود، هوا اینجا زود حوصلهاش از شب سر میرود. خوابهای من هم بماند برای وقتی دیگر، شاید.
سیمون 26 ژوئن مونپلیه |
موسیو ورنوش و گلهای قالی- 6ایرما استادِ چپیدنِ بینِ آدمهاست. بلد است چهطور ناگهان برود خودش را جا کند مابین دو آدم. جوری که خودشان هم نفهمند ایرما از کِی نشسته بوده آنجا، بینشان. خودش میگوید دوست دارم همیشه گوشهی سومِ مثلث باشم. میگویم معلوم است. نفرسومبودن مسوولیتی ندارد که. فقط کافی است عاشق باشی. عاشقِ آنی که خستهتر است، آنی که زودتر ول میدهد. میگوید این و آن ندارد که. راه دارد. باید آن چیزی را که ندارد، دودستی تقدیمش کنی. عاشقِ تروتازهاش شوی اگر زن است و به او ایمان داشته باشی اگر مرد است. این رمز اصلی است ورنوش. میگویم لابد کمی هم آزادی و رهایی و بیخیالی، چاشنیِ رابطهات کنی تا طرف گمان ببرد که با تو که باشد، دنیا به تخمش، ها؟ میگوید ولم کن ورنوش. از جانِ من چه میخواهی؟ سهمِ من چهقدر است از بودن که اینطوری خودم را لایِ چرخهای زندهگیم گیر بیندازم؟ من که کاری نمیکنم. فقط خیالاتم را کمی پرواز میدهم، بعد پروارشان میکنم، بعد لابد یک گوشههایی از خیالاتم، میگیرد به یک گوشههایی از واقعیت. همین. سرم را پایین میاندازم. گاهی وقتها باید فقط سرت را پایین بیندازی. بلدی؟
موسیو ورنوش |
بخوانید تا قدتان بلند شود.... پرتغال خوردن، بيماري را شفا دادنِ، [...]، به صفاي ذهن و با صفاي ذهن نماز خواندن، [...]، خوابيدن، خواب ديدن، دويدن به قصد ورزيدن و بهتر نفس كشيدن، حافظ و سعدي و رومي و شكسپير را خواندن، بهار "بوتيچلي" و "عذراي صخره" لئوناردو و"تعميد" دلا فرانچسكا و" تازيانه خوران" دلافرانچسكا را و رامبراندتها وسلطان محمدها و رضا عباسيها و دوهررها و كاراواجوها و سزانها و ماتيسها و پيكاسوها را ديدن، جان فوردها و ويسكونتيها و رنوارهاي اصلي را تماشا كردن، و صداي ضبط شده جيلي، قمر، پاوارتي، عبدالعلي وزيري، كالاس، كابايه را شنيدن و مبهوت و بيصدا و پاك و خلص و خالص شدن درپيش كارهاي موتسارت و باخ و بتهوون، ديدن غروب و برف و آسمان و طلوع و شكوفه و درياي آبي مرجاني – و هي بگويم وبنويسم هرچند شايد كه فكر كني دارم برايت معلومات پشت هم قطار ميكنم، تمامي اينها كجايشان به يك مكان براي درك خوشي بستگي دارند؟ ... حالا بگو كه فردوسي تاريخ و همچنان زبان برايت به مرده ريگ گذاشته است، مختاري. اما اين چه جور تاريخ است يا حتي چه جور اسطوره است؟ اسطورهاي كه جهان پهلوان آيت مردانگيش سر نوجوان بيگناه كلاه ميگذارد تا با خنجر جگر اورا بدراند بعد مينشيند به گريه سردادن. يا كاوهاش تحمل كرد بيش از بيست فرزندش را خوراك ماربسازند، و تنها پس از رسيدن نوبت به بيست و چندمين فرزند آنوقت پاشد علم برداشت. از قصههاي كودكانه فقط مغزهاي كودكانه راضياند. بدتر، از قصههاي كودكانه مغزها كودكانه ميمانند. كه مانده است و ميبينيم. ... اماميهن يك قطعه خاك نيست. خاك هرجاهست. ميهن آن ميهني كه لايق دلبستگي باشد تركيب ميشود از فضاي فكري يك دسته آدم شايسته. شايستگي هم از فهم ميآيد نه از اطاعت بيگفتوگوي هردستور، حتي اگر دستور از روي فهم و دقت و انصاف هم باشد. ... بايد فرمان ايست به خود داد، مطلبهاي سپرده به ذهن وگرفته به عادت را زيروروئي كرد تا حالا كه آنقدر شعور و شرفداري كه به ديگران ميانديشي راهي كه راه باشد بيابي و بيهوده دور ورنداري تا تنگ چشم و بيحساب بيفتي به كوره راه يا در مانداب درمانده ولجن گرفته بماني. اينست كارروشنفكر نه ساختن يا تكرار حرفهاي مثل ورد سحر فريبنده – چيزهائي كه متكي به سنت است نه برعقل. حرفت بايد از حساب و تجربه باشد، از محك زدن به سنتها نه از اطاعت آنها، نه ازعادت. اين هارا براي تو ميگويم اما، از تو نيست كه ميگويم اينها را درجواب تو ميگويم اما درباره تو نيست كه ميگويم. حرفت مرا به حرف آورده، و حرفت بايد تاحدي كه ميتواني نه به حسب حسابهاي شخصي و محدود ودمدمي باشد بلكه با جا دادن درمتن منظره روزگار – نه يك روز– كامل بگوئي و چيزي از جا نيندازي. اينست انگيزه اين صفحهها سياه كردن من از براي تو.
نامهی منتشرنشدهای از ابراهیم گلستان به نادر ابراهیمی شهروند امروز (+) |
موسیو ورنوش و گلهای قالی- 5«کشتن نویسندهی وبلاگ س. کار سادهای بود. ایمیلاش را هم چک کردم. جواب نمیداد. باید یک هفته بگذرد تا مطمئن شوم. برای سایت ت. ر. از شیوهی سوزاندن کامل استفاده خواهم کرد. جواب میدهد. آ. هنوز جواب کامنت من را نداده است. احتمال این که بو برده باشد هست. میشود که از طریق آی پی دیگری اقدام کرد. لینک ژ. را امروز برداشتم. بو گرفته بود. هرچند هنوز پلیس آن را پیدا نکرده است. دو تا از آخرین بازدیدکنندههای وبلاگام را زندانی کردهام. شیوه ساده است. دود اگزوز. دلام برای وبمستر دوستداشتنیام تنگ شده. باید تا حالا هفت تا کفن پوسانده باشد. فردا صبح کانتر وبلاگ را خفه خواهم کرد. با روسری. این موبیلتایپ هم بد کوفتی است. سه تا از شمارههای فونبوکام را دیلیت کردم. درد کمی کشیدند. ولی راحت بود. دارم تمرین میکنم با یک بار زدن Esc دو نفر را همزمان بکشم. کار سختی است. تنظیمکردن این که درست با هم بمیرند. سه روز مانده تا کسانی که به من لینک دادهاند را هم بتوانم سربهنیست کنم. از کارهای پلیس خندهام میگیرد. قبلن حرفهایتر بودند. قبل از منفجرشدن.» (+) امروز صبح یاد آلوارز و این حرفهای بالا افتادم هرمس. دیدم از آن وقتهاست که باید دوتایی برویم برای ادامهی این داستان پلیسی، قهوهای دم کنیم. یادت هست؟ موافقی یک قراری با آلوارز بگذارم؟ تا امروز باید کارآگاه زبردستی شده باشد در جرایمِ وبلاگی. مسخره نکن سرهرمس! باور کن لابهلای همین حرفهای روزمرهشان، یک جنایتهای درجهیکی هی اتفاق میافتد و کسی خبردار نمیشود. جنایت که فقط قتل نیست. یکیشان همین ایرمای خودمان. (راستی یک چیزی را خالهزنکی برایت بگویم و صدایش را درنیاور. هیچ وقت بهت گفته بودم که ایرما و سید، حتا یکبار هم همدیگر را ندیدهاند؟ نخند هرمس! ایرما و سید لای همین کلمهها و متنهای تایپشده، از هم خوششان آمده بود، رفیق شده بودند، بعد هم عاشقیت و فراق و باقی ماجراها که در جریانی خودت. بعد هم که سید گم و گور شد از اینجا. این جوری است که میگویم این دوتا بدبخت، زندهگیشان همینجاها بود. رابطهشان و تداومش و اتمامش. دلسوزی اگر بلد بودی هرمس، همینجاها باید میکردی.) بشین هرمس هنوز حرفم تمام نشده! داشتم میگفتم... هرمس!! اَه! الاغ باز ول کرد رفت سیگار بکشد!
موسیو ورنوش |
نامهی وارده- 3... خواندی آن مصاحبهی احمدرضا احمدی را در شهروند؟ یک جملهی طلایی دارد: به زنم گفتم از من سه چیز نخواه. پول و شهامت و زبان انگلیسی. داشتم فکر میکردم که اصلن همین شد که امروز وضعمان این است. روزی که داشتیم در اوانِ نوجوانی، قهرمانهایمان را انتخاب میکردیم، اشتباهی شد. حواسمان نبود یا بیتجربه بودیم یا سرمان گرم بود یا دلمان زیادی خوش بود، که حالا دیگر این چیزهایش مهم نیست. مهم اینجاست که هنوز که هنوز، یک مشت نویسنده و شاعر و نقاش و فیلمساز و آرتیست و روزنامهنویسِ بیپول و سودازده، شدهاند آدمهایی که همهچیزشان را دنبال میکنیم. حرفهای چپ و راستشان را این ور و آن ور میخوانیم. شدهاند قهرمانهای قصههای ما. بعد هر وقت !E نگاه میکنیم، از خودمان خجالت میکشیم. هربار این خانهها و جشنها و جواهرات سلبریتیها را نشانمان میدهند، یک جور لبخندی میزنیم که انگار، اینها عجب آدمهای سبکمغزی هستند. دلمان را خوش کردهایم به امورِ معنوی، خیر سرمان! گاهی دلم عجیب میخواهد دستِ این پسرکِ 14 سالهی همسایه را بگیرم، بیاورمش روی پشت بام. بعد یکی بزنم پسِ گردنش. کتاب شعری را که دستش گرفته، پرت کنم پایین. بعد دستهایم را بگذارم دو طرف صورتش، داد بزنم که الاغ! عمرت را تلف نکن. ...
سیمون 10 ژوئن 2008 مونپلیه |
نامهی وارده- 2... رفته بودم پیشش. با هیجان. شنیده بودم که کرامات عجیبی دارد. تازه سه ماه بود که وارد این جور حیطههای متافیزیکی شده بودم. شنیده بودم که سید است و شال سبز نمیاندازد. قدِ هزارتا سوال داشتم. با خودم فکر کرده بودم جریان فشارکی را هم از اون خواهم پرسید. و آن میرزایی که مردم آخرش ریختند آتشش زدند. اتاق سادهای داشت. از همینها که یک رادیوی قراضه دارند و یک گلیمی، جاجیمی چیزی انداختهاند کف اتاق. به پنجره هم از این پردههای پنزری آویزان کردهاند. چایی را در یکی از لیوانهای دستهدارِ که تهش لِردِ چاییِ صدساله بسته. از یک کتری سوخته که روی چراغ نفتی داشت، وسط اتاق برایم ریخت. سوال کردم. جوابم را نداد. به جایش رادیو را روشن کرد. پیچ رادیو را چرخاند روی فشفشهای مکرر و رسید به یک فرکانسی که واضح بود صدا. به اندازهی یک کلمه که از رادیو درآمد، دوباره با سرعت پیچ را چرخاند و رفت روی یک ایستگاه دیگر. دوباره یک کلمهی دیگر و بعد، همینجور تندتند پیچ را میچرخاند. ناگهان دیدم دارد جواب من را اینجوری میدهد. با کلماتی که از دهانهای دیگری درآمده. در جاهای بیربط. باید همه را به هم وصل میکردم تا بفهمم از چه دارد حرف میزند. یکی دو جمله که این جوری گفت، رادیو را بست. زیر کتری را خاموش کرد و خوابید. بلند شدم آمدم بیرون. گیج بودم و خسته. یادم آمد که قضیهی آن آقایی را که ملت آتشش زده بودند، جلوی همسایهها که آمده بودند تماشا، یادم آمد که آن را نپرسیدم. داشتم فکر میکردم شده این حکایتِ شِرآیتمزهای شماها توی گوگلریدر. ... سیمون 16 ژوئن 2008 مونپلیه |
فوری، فوتی، شِر کنید بیزحمت!این آقای سانسورشدهی ما بس که حجب و حیای شهرستانی دارد - درست برخلافِ منزلِ مربوطه - خودش رویش نشد بگوید. ما هم که حساس/ ساپورتیو، گفتیم بیاییم به جای ایشان همینجا و از همین تریبون درخواست کنیم که اگر کسی هست این دور و اطراف که طی این دو روز آتی، قصدِ مسافرت دارد به ممالک آمریکا و کانادا، و احیانن مشکلی با این موضوع ندارد که یک فقره نامه به همراه خودش ببرد، یک تماسی با m ات worldof دات us بگیرد و خبر بدهد. میدهیم همین گوگلِ خودمان ماچش کند. ها لیبل این را هم لابد باید بگذاریم: در خدمتهای وبلاگستان، بیخیانت! پ.ن: نیستی کلن مکین یک مدتی است ها! |
نامهی وارده... گاهی با خودم فکر میکنم آدمها با رازهایشان زنده هستند لابد که وقتی شبی، نیمهشبی، اینجوری تمام خودشان را بیرون میریزند، میبینی تمام شدند و رفتند پی کارشان. بعد قهوهام را تنگِ لپتاپ میگذارم و سیگاری آتش میزنم. یاد آدمی میافتم که حالا دیگر نیست. نه که رفته باشد به دیار باقی، در پیرامون من نیست این روزها، در جهانِ من نیست. یادم میافتد که همیشه قسمتی از هر ماجرایی را برای خودش نگه میداشت. هیچ وقت همه چیزِ همه چیز را تعریف نمیکرد برایت. هالهای از رمز و راز - به زعمِ خودش - درست کرده بود دور خودش. بعد، روزی آنقدر این هاله عمیق و شدید و غنی شد، آنقدر مملو از ماجراهای ریز و درشت، حرفها و سکوتها و نگاهها، که دیگر نمیشد آن آدم را از ورای آن دید. گم شد رفت پیِ کارش. خوب که فکرش را میکنم میبینم اصلن همین فیلمی که این روزها از آن آقای خواننده ساختهاند، همانی که ششهفت نفر نقشش را بازی میکنند، از جمله کیت بلانشت، اصلن باید بهترین برگردانِ تصویری بیوگرافی یک آدم باشد. مگر میشود یک روایت خطی، با یک هنرپیشه، ساخت و پرداخت از آدمی که سالها بوده؟ (البته عکسها اصولن دروغ زیاد میگویند. مگر تمام سفر به خنده و قیافهگرفتن و شادخواری گذشته که عکسها، مجموعهعکسهای سفر، همه دارند همین یک حس را ثبت میکنند؟ گاهی لازم است وقتی داری فیلمِ تفرجی میگیری از تفرجت، آن لحظههای بیخودِ بیخاصیت را هم ثبت کنی. همانها که طرف نشسته دارد ناخنهایش را کوتاه میکند، یا آب در سماور میریزد، یا دندانهایش را مسواک میکند، چه میدانم، دارد با یکی بحث میکند که کدامشان برود چمدان را بیاورد.) حالا حکایتش اینجا است که آدمها خودشان را تکهتکه کردهاند در جاهای مختلف. در آدمهای مختلف. تکهی من با آقای ایکس را کسی جز همان آقای ایکس نمیداند. تکهی من با خانم ایگرگ را هم فقط خودش میداند. اینها اصلن با هم جمع نمیشود. دو تا آدم مختلف هستم من در هر کدام از این تکهها. حکایتِ ساختار هولوگرافیک نیست که هر جزئی، همان کل باشد، تمام و کمال، با تمام خصلتهایش. من دیانای و اینها سرم نمیشود. فقط این را میدانم که این تکههای پراکندهی من مانعالجمعاند با هم. لابد برگردانِ تصویریِ من را باید یک دوجین هنرپیشه، مرد و زن، بازی کنند تا قسمتی از جانِ کلام، از کلیتِ من، به دست بیاید. این تکهها، بااهمیت و بیفایده، بیخاصیت، رازهایی هستند از من. راز هستند چون فقط من و آن آدم از آنها خبر داریم. گاهی سعی کردهام این رازها را به شراکت بگذارم. همزمان برای دونفر، یکی باشم. بعد واکنشِ هرکدام، من را، رازم را، تبدیل کرده به چیزی دیگر. همینجاها است که هنرپیشهی بعدی باید وارد شود. گاهی فکر میکنم آدمها هیچرقمه قابل ترسیم نیستند. فقط روایتهای مختلفاند که کنار هم نشستهاند. یک تناقضهای عجیبی هم دارند، گاهی، با هم. سیگارم را خاموش میکنم. وبلاگستان جای خوبی است برای رمزآمیزی و رازآلودی. خودبهخود، هر چه هم که سعی کنی تمامِ خودت را بنویسی، باز یک تکههایی همیشه مفقود است. انگار اصلن جذابیت وبلاگستان و آدمهای وبلاگی، به همین رازهای تمامنشدنیشان است. ...
سیمون ششم ژوئن 2008 مونپلیه |
از نیمساعتها*آمده بودم بگويم اين دنيايی که ما را در خودش دو دستی نگه داشته، درست و حسابی بلد نيست خوشبختمان کند. ما هی خوشخيالانه نشستهايم عمرمان بگذرد بگذرد تا بالاخره يک روزی خوشبخت شويم، اما نمیشويم که. خوشبختی مال قصههاست. ما آدمها فوقِ فوقش میتوانيم گاهی احساس خوشبختی کنيم، همین. (+)
* (+) |
موسیو ورنوش و گلهای قالی- 4معشوقهای قدیمی عین دندانهای لقی هستند که نمیافتند. این را من میگویم. سیگارم را خاموش میکنم در گلدان و خیره میشوم در چشمهایت. این جوری نگاه نکن ایرما! میگویم دیدی هی با زبانت بازی میکنی با لقیِ دندانت؟ که نمیافتد و سفت هم نمیشود عین روز اولش؟ لقیِ بیدرد و مداومی دارد ورنوش؟ دیدی؟ میگوید دندان لق بالاخره میافتد خب. دیر و زود دارد. سوخت و سو… میگویم نه همیشه ورنوش. گاهی وقتها، دندان است دیگر، سالها لق میزند برای خودش. هی هر روز نوک میزنی با زبانت، که ببینی شلتر شده یا نه. همانجور بیخاصیت و مدام است. مکرر است اصلن ورنوش. میدانی چه میگویم؟ نمیدانم ایرما. من هیچوقت درست و حسابی نفهمیدم از چی داری حرف میزنی دختر. همیشه گمان بردم. و به روی خودم و خودت نیاوردم. ته دلم، خودم را راضی کردم که داری من را میگویی. بعد گمان بردم که هنوز سید را در آن اعماق پیچاپیج قلبت، هر روز، تازه میکنی با این حرفها. مردهپروری میکنی. میگویم سيد را بگويم، تو را بگويم، چه فرقی میکند! او همينقدر زنده است که تو. تو حالا اينجا تکيه دادهای به ديوار من را تماشا میکنی او نه. او که ديگر اينجا نيست تکيه بدهد به ديوار، من را تماشا کند. میدانی از چه حرف میزنم ورنوش؟ نه ايرما، نه. من آدمِ راههای پر پيچ و خم نيستم. هی گيج میشوم. گيجم میکنی. لابد سيگار ديگری روشن کردهام تا حالا که میگویم الان که نوبت تو شده، بازی خودت را بکن. چهکار داری سيد چهجور بازی میکرده، کجا تکيه میداده، چهطور تماشا میکرده، حالا کجاست. نوبت به همهمان میرسد، نمیرسد؟ ايرما؟ ايرما!
ایرما |