« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2010-12-26
ژان بودریار کتابی دارد بهنامِ توهّمِ پایان و در فصلی از این کتاب که عنوانِ جادوییِ چگونه میتوانی از روی سایهات بپری، وقتی دیگر سایهای نداری؟ را برایش انتخاب کرده، از مردی مینویسد که «با چتری زیرِ بغل، زیرِ باران قدم میزد. وقتی از او میپرسیم که چرا چترش را باز نمیکند، پاسخ میدهد «دوست ندارم احساس کنم تا تهِ همهی امکاناتم رفتهام.» این گویای همهچیز است؛ تا تهِ امکانات رفتن اشتباهِ مطلق است و رسیدن به نامیرایی، امّا نامیراییِ تمامیتبخشیدن و افزودن و تکرارکردنِ خود. به گونهای متناقض، تا تهِ امکانات رفتن مغایرت دارد با دانستنِ اینکه چگونه پایان بیابی. رسیدن به سرحدّاتِ خاصّ خود، یعنی دیگر پایان را در اختیار نداشته باشی. این یعنی حذفِ مرگ بهمنزلهی افقِ زندگیبخش. و یعنی ازدستدادنِ سایه، و درنتیجه، عدمِ امکانِ پریدن از روی سایه ـ چگونه میتوانی از روی سایهات بپری، وقتی دیگر سایهای نداری؟ به دیگرْ سخن، اگر میخواهی زندگی کنی، نباید تا تهِ امکاناتت بروی.
(+) |
2010-12-25
کپی برابر اصل نیست، این هم یک پیپ نیست
1 دارم برایش از خدمتهای دنیای مجازی میگویم. خیانتهایش را خودش به وقتش دچارش میشود. میگویم ببین چه خارقالعادهست که میزان شمایل ملت نیست بلکه آن چیزیست که در کلههاشان میگذرد. ببین که میتوانی برای خودت از آن سوی اقیانوس رفیقی اتخاذ کنی گرمابه و گلستانطور، بی که بدانی چند کلاس سواد دارد یا قدش به قوارهات میخورد یا اصلن سبیل دارد یا نه. ببین چه دنیای عالیای داریم. پاشو بیا دختر! صاف نگاه میکند توی چشمهایم که از کجا معلوم راست بگویند؟ از کجا معلوم همانی باشند که مینمایند. خفه میشوم. درجا خفه میشوم. کنار هم نشستهایم اما قدر یک اقیانوس فاصله داریم از هم. میمانم که چهطور برایش قصهی حسین کرد شبستری را از اول طوری بگویم که بگیرد جانِ ماجرا را. 2 میگوید بردار همین را بنویس اصلن. که چهار بار شروع کردی فیلم را ببینی تا بنویسی، هر بار از یک جایی بریدی از فیلم. حوصلهات سر رفت. میگوید بردار همین را بنویس که چهقدر «بورینگ» بود این «کپی برابر اصل». با خودم فکر میکنم لابد «کپی»ها معمولن بورینگترند از «اصل»ها. بعد شک میکنم. کلن شک میکنم. 3 امید روحانی یک چیزی نوشته بود در «نافه» دربارهی فیلم آخر آقای کیارستمی، گاس هم که مصاحبه بود اصلن با خودشان، حالا درست یادم نیست. نقل به مضمونش اما میشود این که برای جاهایی از فیلم، برداشته بودند تصاویر دلخواهشان را پرینت کرده بودند در ابعاد بزرگ، یکبهیک، چسبانده بودند سینهی دیوارِ خیابان، تهِ کادر، جوری که وقتی فیلم را تماشا میکنی خیال کنی در آن مکان دلخواهِ آقای کارگردان دارد اتفاق میافتد. این را آقای کیارستمی خودش با زبان خوش تعریف کرده بود. لابد برای این که جماعتِ مچگیر واقعیتپرست خیلی نگردند. 4 جشنوارهی چندم بود یادم نیست، زیر درختان زیتون را عصرجدید سانس فوقالعاده گذاشته بود تهِ شب. زنگ زده بودم که پاشو بیا. گفته بود دورم. گفته بودم بیا، بلیت گرفتهام با بدبختی، خودت را برسان. از آن سرِ شرقیِ شهر خودش را با آژانس رسانده بود دمِ سینما. فیلم که شروع شد، سرش را گذاشت روی شانهی من. خوابید. آرام نفس میکشید. تا خودِ تیتراژ آخر خوابید. بعد توی راه برایش حرف زده بودم از فیلم. رفته بودیم شیرکاکائوی داغ خورده بودیم، کوچهبالایی سینما آفریقا. چند سال بعد، سالن کوچک نمایش فیلم موزهی هنرهای معاصر، «باد ما را خواهد برد» را گذاشته بود. دونفری نهار خورده بودیم و رفته بودیم به تماشای فیلم. جا کم بود. من ایستاده بودم نزدیک در. هر چند دقیقه در را باز میکردم سرم را میبردم بیرون هوای تازه بخورد به کلهام بلکه خوابم بپرد. سینما فرهنگ کمی بعدتر «پنج» را نمایش میداد. اینبار در آن خنکای سیستمهای تازهشدهی تهویه، و به لطف صندلیهای جادار و راحتش، خواب مفصلی کردم. کمی بعدتر، آقای کیارستمی تعریف کرده بود که در جشنوارهای، بعد از همین فیلم، خطاب به تماشاچیان گفته بود که اگر از فیلم خوشتان نیامده لااقل امیدوارم خواب خوبی کرده باشید حیناش. وجدانم راحت شد. 5 عکس مشهوری هست از پسرک نوجوانی که سلاح دستش گرفته و توی رودی از گل و لای سینهخیز میرود. عکس را بهگمانم آلفرد یعقوبزاده گرفته، مطمئن نیستم. یکی از معروفترین عکسهای جنگ هشتساله. بعدها تشکیک شد در این عکس. گفتند که این اصلن مربوط بوده به یک اردویی، برای نوجوانان. عکس اما کارش را دیگر تا آن زمان کرده بود. همهی تاثیری را که میتوانست بگذارد گذاشته بود. حضور نوجوانان را در خط مقدم تثبیت کرده بود برای همه. مشابه این اتفاق برای عکس «مرگ سرباز وفادار» اسپانیایی افتاده بود. رابرت کاپا ادعا کرده بود عکس را در جریان جنگهای داخلی اسپانیا گرفته بود، در حین نبرد، درست در لحظهی تیرخوردنِ «بورل گارسیا»ی بینوا. بعدها کاشف به عمل آمد که البته سوژهی عکس فوق واقعن در آن لحظه در حالِ مردن بوده، اما مرگش جزیی از نبرد نبوده، بلکه در حین تمرین تیراندازی سربازان فرانکو، وقتی که اسیرشان بوده، به لقاءالله پیوسته. صداقت در عکاسی، شما بخوانید اصلن در هنر، دوباره رفته بود زیر سوال. گیرم که اینجا هم عکس چرخیده بود دور دنیا و تمام هراس آن لحظهی آخر را پخش کرده بود، بههرحال. 6 کدام فیلم آقای کیارستمی «بورینگ» نبوده؟ چندتایشان ریتم تندی داشتهاند و خواب از سر پراندهاند؟ گاهی آدم خیال میکند اصلن روند تماشای فیلمهای آقای کیارستمی یک جور دیگری باید باشد. جوری که بشود وسط فیلم «پاز» زد، رفت سیگاری کشید، تلفنی زد، گپی، و بعد برگشت. یا حتا دستگاه را خاموش کرد، خوابید، صبح بیدار شد و ادامه داد. گاهی خیال میکنم که طبیعیست که هر بار که ماشینِ حاملِ شخصیتهای فیلم پیچهای ابدی جادهها را که بالا میرود، خیال آدم هم بزند بیرون از فیلم، برود برای خودش یک جاهای دیگری کلن. بعید میدانم آقای کیارستمی به شخصه مشکلی با این قضیه داشته باشند. 7 آقای کیارستمی در ضمیمهی روزنامهی شرق، همین اواخر، حرفشان را رک و پوستکنده زدند دربارهی هیستوریداشتن یا نداشتنِ دو شخصیتِ اصلی فیلم. ایشان هم درست عین خود فیلم، مخاطب را فرستادند پیِ نخودسیاه. گفتند اصلن وقت خودتان را تلف نکنید با جستوجوی حقیقت ماجرا، اصل قضیه. مزهی فیلم را این جوری از دست میدهید. ما هم گفتیم چشم. شما هم بگویید. گفتید؟ 8 یک زمانی میگفتند سینمای آقای کیارستمی شبیه به این است که دو دونده مسابقهی پیمودن یک مسیر دایروی بدهند. بعد یکی درست مسیر برعکس را انتخاب کند و از آن طرف برسد به خط پایان. خیلی زود، خیلی بلا. میگفتند تنِ «سینما» به لرزه درمیآید هربار که ایشان «فیلم» میسازد، از وحشت. حوصله ندارم بگردم مرجع حرف را پیدا کنم. اما خیالم راحت است که با «کپی برابر اصل» آنقدر به ذات سینما، به جوهرهی دروغپرداز و پدرسوخته و توهمآفریناش خدمت شده که دیگر نمیشود از این دست انگها زد به آقای کیارستمی. آنقدر در روح و روان و هیبت و هیات فیلم «بازنمایی» وجود دارد که «سینما» ناچار است از جایش بلند بشود و کلاهش را بردارد برای فیلمی که این جوری جوهرش را نمایانده. این جوری به چالش کشیده «ریل» و «فیک» را. کپی و اصل را. 9 آقای کیارستمی قرار بوده فیلمی بسازند دربارهی ایالت توسکانی، جوری که توریست جلب کند. کرده لامصب! یک سکانسی هست، آنجا که نویسنده سوار ماشین زن میشود تا گردش کنند، ماشین در کوچههای باریک فلورانس حرکت میکند، مرد و زن حرف میزنند، آقای کیارستمی کیف میکند، نمای ساختمانها میافتد روی شیشهی ماشین. فلورانس و کیارستمی را از این بهتر نمیشد ترکیب کرد. 10 از یک جایی، از سکانس کافه، بعد از تصوری که زن کافهچی از رابطهی نویسنده و خانم بینوش دارد، خانم بینوش بازی را شروع میکند. با ما و نویسنده. آقای شیمل، نویسنده، اولین تماشاگر/ مخاطب فیلم است. فیلمی که بینوش شروع کرده است. آقای کیارستمی را کنارش داشته، پس بهتر از همهی ما دل میدهد به بازی. همراه میشود با خانمِ خالق. پابهپایش جلو میرود، مثل ما نیست که یک جاهایی کم بیاوریم و هی بخواهیم حقیقتِ آن پشت را دربیاوریم. وضعش از همهی ما بهتر است. خوش به حالش. 11 «کپی برابر اصل» بیبُروبرگرد یک مانیفست به تماممعناست. با واضحترین حالت ممکن. چه در توصیهی دوستانهی پیرمردی که «ژان کلود کریر» بازیاش میکند، که گاهی صرفن کافیست «ژست» ساپورتیوبودن بگیری، دستت را بگذاری روی شانهی زن، باقی کارها درست میشود. چه در جملات قصار زن کافهچی، آنجا که دارد از احمقانهبودنِ دستکشیدن از زندهگیای که داریم، برای رسیدن به زندهگی ایدهآل، حرف میزند. 12 شمردن تعداد کپی/اصلها در فیلم کار سختی نیست. کار خاصی هم نیست راستش. همینطوری گفتم یادتان بیاورم آنجا که آقای نویسنده دارد ماجرای زنی با پسرش را تعریف میکند در یکی از میدانهای فلورانس، جایی که ایدهی اولیهی کتابش از آن آمده بود، وقتی تاکید میکند روی این که مجسمهی حاضر در میدان کپی بوده اما زن این را به پسرکش نگفته، جوری حرف زده که انگار اصل بوده، بینوش میگوید که چهقدر آشناست این قصه. بازی میکنند؟ نمیدانم. اما میبینم که بینوش تحت تاثیر قرار گرفته است. میبینم که وقتی کپیها نشانهایی از اصل در خودشان دارند، وقتی تکههایی از واقعیت، از اصل قضیه، در آنها چپانده شده است، چهطور باورپذیریشان سیر صعودی پیدا میکند. چهطور آدم را بهتر «بازی» میدهند. شیمل به قصه ادامه میدهد. میگوید که مادر نگفت به پسرش که آن مجسمه کپی بوده. درست همینجا منتظر تاکید بینوش میماند. انگار بینوش قصه را، اصل قضیه را بهتر میداند. گاهی برابرسازی کپی با اصل اصلن بر دوش مخاطب است. راوی اینجور وقتها خودش را با پدرسوختهگی میکشد کنار، از این تمییز خودش را مبرا میکند. میگذارد توپ در زمینِ مخاطب برای خودش بچرخد و بچرخد. هرجا هم که رفت، گل همانجاست، لابد. 13 آقای کیارستمی رگههای تشکیک، ذراتِ گیجکننده و گولزننده و بهبیراههکشانندهی فیلم را خوب جاسازی کرده است. برای بازیدادنِ بیشتر، در مصاحبهاش کد میدهد که بیخیالِ کشف رابطهی این دوتا بشوید کلن. قبلش اما مثلن قضیهی روزدرمیان ریشزدنِ مرد را جوری در قصه میگذارد که شما هیچ چارهای نداشته باشید جز این که بپذیرید این رابطه رابطهایست پانزدهساله. ابتدا بینوش برای زن کافهچی، وقتی که شیمل بیرون کافه است، تعریف میکند که شیمل از قدیم عادت داشته ریشهایش را روزدرمیان بزند. بعدتر، جلوی پلههای آن هتل کوچک، این بار شیمل همین داستان را برای بینوش تعریف میکند. گاهی کافیست یکیدو کلمهی بودار، کددار، آشنا بچپانی درونِ قصهات، وسط دروغت، تا مخاطب با کله برود سر کار. شگرد ساده و پیشپاافتادهایست اما جواب میدهد. 14 از خودم میپرسم چرا. شما هم بپرسید. میپرسم این بازیدادن مخاطب، این موشوگربهبازی با تماشاگر اصلن برای چیست. چرا این همه در تاریخ سینما، ادبیات و الخ طرفدار داشته؟ چرا خالقجماعت این همه دوست دارد توهم تولید کند، آزار بدهد، سر کار بگذارد، و لابد بعد بنشیند آن پشت و به ریش همهی گیجشدهگان و شککنندهگان بخندد. چهجور لذتیست این لذتِ تماشای آدمی که با یک علامت سوالِ بزرگ، خیلی بزرگ، در دلش یا روی لبش، میآید مینشیند روبهروی آدم. چرا این همه میچسبد که مخاطبت را بگذاری در یک جایگاهِ نادانای کل، بعد تماشا کنی که چهطور دارد دور خودش میچرخد، دنبال دمش مثلن. حواسم هست که اصلن سینما از اول هم همین بود و لاغیر، حواسم هست که اصلن این بازآفرینیها، این بازیها و بازیدادنها، قرارمان بود از روز اول، درک میکنم که چهطور آقای خالق آن بالا کیف میکند از این که بازیگردان همیشه در پلهی بالاتری قرار میگیرد تا بازیشده، بازیکننده حتا. آیا واقعن «کیف» دارد؟ از سرهرمس میشنوید دارد. Labels: سینما، کلن, همفیلمبینی |
2010-12-22
آقای حافظ کلن آدم سربهراهی هستند. کسی را ناامید نمیکنند. اصولن توی حالِ کسی هم نمیزنند. همچین یکجور مِلو و ملایم و ولرمی یک چیزی به هر کسی میگویند و میروند. دیشب داشتند ما را تشویق میکردند به ادامهی وضع حاضر، کلن. داشتند میگفتند «دتس اوکی» و راحت باش و اینها. داشتند خیالمان را راحت میکردند که کلن اشکالی ندارد. که دل بده و همین راهِ دلت را که داری میروی، برو. راحت باش شما کلن. البته به همه همین را میگویند، حدودن. حالا گاس هم که دقیقن همینها را نفرموده بودند، بههرحال چند قلپ از لیوانِ ما ریخته بود روی جلدشان و آقای حافظ هم آدم است دیگر. داشتند میگفتند که توبهی زهدفروشان گرانجان بگذشت و وقت شادی و طربکردن رندان برخاست. سرهرمس هم برای خودش اینطور خیال کرد که کلن این سویههای اینروزها را دارند میفرمایند. بعد اضافه کرد که چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم و باده از خون رزان است نه از خون شماست. با یک حالت طلبکارانهی خیلی استواری هم توپیده بودند این را. هیچ توجهی هم نکرده بودند به عواقب کلن. که ما هم نمیکنیم. بعد نوبتِ شاهدِ فال که شد، صدای قهقههی جمع برخاست. خیلی تابلو آقای حافظ فرموده بودند که زلفآشفته و خویکرده و خندانلب و مست و فیلان و پیرهنچاک و غزلخوان و صراحیدردست و نرگسش عربدهجوی و لبش بیسار و اینهاست قضیه. آن عزیزی که داشت قرائت میکرد درست همینجا بود که برگشت با نیشِ باز توی چشمهای ما نگاه کرد و از تجمع همهی این احوالات فوق در ما (شاید هم بر ما) یک «پدرسوخته»ی شیرینی گفت، شاید هم منظورش همان «کرهبز» خودمان بوده، الله اعلم. که یعنی کوفتت بشود فلانی، زن و عشق و شراب و فیلان را همه یکجا جمع کردهای برای خودت. نیش سرهرمس اما وقتی بازتر شده بود که آقای حافظ داشتند برای خودشان میگفتند که عاشقی را که چنین بادهی شبگیر دهند کافر عشق بود گر نشود بادهپرست.
حواسم هست که بدجوری مصادره به مطلوب دارم میکنم شعر آن بندهخدا را. حواسم هست که انگار داشتم دنبال یک مهر تاییدی میگشتم. حواسم هست که آقای حافظ کلن کارشان این است که در این یلداها خیلی به عمق قضیه نروند و همینجوری یواش و آرام حالِ ملت را جا بیاورند. حواسم هست که اصولن شب یلدا قرار نیست خیلی شب غلیظی باشد و قرارش بر همین ردشدنهاست و حالجاآوردنها. دگرگون که نمیشود آدم به این سرعت. ها؟ سلمان چهارسال پیش یکی از فرخندهترین اتفاقات وبلاگستان را رقم زد. بازی شب یلدا را میگویم. حالا چهار سال گذشته و هنوز برقرارم. برقراریم. خودمان را عرض میکنم صرفن. دلتان خواست، بردارید فالهای دیشبتان را بنویسید. نخواست هم که هیچ، کاری به کارتان نداریم که. خوش باشید. |
2010-12-14
علیمصفا روی برجک دم خلیج. تنها. صدای خنده زنانه..و در آسمان روح معلق خندان دختر دایی را میبیند. لباسعروس به تن.
مصفا: وقتی دریا تو رو بلعید، منم زندگیم نابود شد.دیدم وقتی تو نباشی دیگه فرقی نداره، من باشم، یا نباشم. روح دختردایی( بالبال زنان ناز میکند و ادا در میآورد) نه بابا مصفا: والا سرگردونتم روح دختردایی: خب اینجا، یک یاد درستوحسابیای از این عجیبترین فیلم آقای مهرجویی بکنید، ثوابش را هم نثار همانجا بکنید. |
2010-12-12 از رنجی که قاعدتن باید ببریم یا باید میبردیم یا هرچی 1 یک درس ششواحدی خیلی بااهمیتی داشتیم که دانشگاهتهرانیها «طرح» صدایش میکردند و ما ملیها «معماری». (ما روزنامهنگاران، ما وبلاگنویسها، ما فیلانها،... بعله درست در همینجا جا دارد مچِ سرهرمس را از لحاظ پز و شوآف و الخ بگیرید، گفتم خودم آدرس دقیق بدهم یکوقت دچار زحمت نشوند رفقا) درستش البته «طرح و معماری» بود. هر روز هفته، کموبیش، نصفهروزی را در آتلیه با همین درس مشغول بودیم. جوری اهمیت داشت که از دانشجوی معماری جای این که بپرسند سالِ چندم هستی، میپرسیدند معماریچند هستی. اینطور مختصات آدم را تعریف میکرد کلن. معماری4 را با آقای سمیعی داشتیم، یک ابهتای داشت برای خودش، با آن جثهی نحیف و دوستداشتنیاش. سرهرمس هم خوف برش داشته بود، نشسته بود به خیلی سعیکردن، که طرحش در پایان ترم، یک چیز جهانشمول و دهانپرکنای از آب دربیاید. (داخل این پرانتز هم باشد برای آن رفقایی که الان میآیند انگشتشان را میگذارند روی «خیلیسعیکردن» ما و شیشکی درمیکنند و کاغذپوستی بر سرمان میپاشند، اشکالی ندارد) دوسههفتهی پایانی ترم خودمان را حبس خانهگی کرده بودیم و دعوت کلیهی رفقا و کلیهی دعوت رفقا را رد کرده بودیم که «شارِت» داریم و قرار است فیل هوا کنیم و اینها. نشد، یعنی از آن وقتها شد که شبِ تحویل پروژه دچار سرگشتهگی نشانهها شدیم و «شیت»ها را در اقدامی نمادین پاره کردیم و مایعات مشکوک رویشان ریختیم و سر به صحرا گذاشتیم و اینها همه در لغت یعنی اینکه ترم بعد هم همان واحد را با همان استاد برداشتیم. 2 یکی از مناسکِ هرشبِ خانهی سرهرمساینها، انتخاب کارتونِ سرِ شام است. اینجوری که جناب جونیور کمدِ آقای ووپیِ کارتونهایشان را باز میکنند و از خانواده میخواهند کارتونی جهت رویت به وقت شامخوردنشان، پیشنهاد شود. وقتهایی که خیلی حوصله نداریم، پلنگ صورتی انتخاب اولمان است، برای خودش ملایم یکییکی اپیزودها میآیند و میروند و ما نمیرویم و نمیرمیم و نمیگسسیم. امشب اما آهوی دشت بودیم، طبعنترین انتخابمان «کونگفوپاندا» بود. جوری که جونیور اواسط کار رفت و ما نرمیدیم و نگسستیم تا تیتراژ آخر. و حتا برای اِناُمینبار آنجایی که پاندا آن نانبرنجیِ آخرین را پس از آنهمه مشقت از دست استادشیفو درمیآورد و بالا میآورد ولی عزت نفس نشان میدهد و نمیخورد، اشکِ شوق در چشمهایمان جمع شد و خیلی بیدلیل یاد آن ماجرای آن بندهخدا افتادیم که نودونه شب زیر پنجرهی آن خانم نشست به انتظار و شب صدم که شب وعدهی وصال خانم بود، چهارپایه را زد زیر بغلش و رفت پی کارش. 3 رسیده بودیم به معماری6، طراحی «لندسکیپ» باید میکردیم و همه میدانستند که «پرزانته»کردن اصلن اصل ماجرا بود در آن درس و با آن استاد. یعنی باید مینشستی به «شیت»های متعدد «راندو»کردن، ماژیک و آبرنگ و گواش و لواش و بپاش و الخ، اغلب هم دورهمی. (اصن یه وضعی) یک هفته اعلام ایزولاسیون کردیم، دوتایی شبوروزمان را به هم دوختیم و اندوختیم و البته نسپوختیم و نوشیدیم و خندیدیم و رقصیدیم و خوش گذراندیم. گاهی هم که گذارمان از کنار یکی از شیتها رد میشد، یک خطی، تاشای، انگولکای میکردیم به آن. شبِ آخر را بیدار ماندیم تا صبح، به خودمان وعده دادیم صبح علیالطلوع میرویم حلیم میرسانیم به شکم. نرساندیم. گول خوردیم. آنوقتها وسط تابستان هیچ بنیبشری حلیم نمیپخت در تهران. نمرهای که گرفتیم اما جشن داشت. 4 «پو» خیلی تصادفی وارد مدرسهی کونگفو میشود، استاد شیفو و پنج شاگرد ممتازش، خون خونشان را میخورد از این دست تقدیر که پاندای خپل و پرخور و پرحرف، قرار است یکشبه بشود «جنگجوی اژدها» و «تایلانگ» شرور و افسانهای را شکست دهد. اصرار استاد اعظم، استاد اوگوِی، اما باعث میشود که پو بماند و شیفو با اکراه او را تحت تعلیم بگیرد. نتیجه افتضاح است البته. پو هیچ استعدادی در هیچیک از تمرینات شیفو و شاگردانِ برجستهاش ندارد. 5 گاهی هم یک «سو وات» لعنتی پیدا میشود که بندهای آتی یک پُست را میبلعد، کلن. پ.ن راستش انیمیشن کونگفوپاندا که تمام شد، یک شور عجیبی آمد سراغم که بیایم اینجا بنویسم. بنویسم از اینکه چرا آخرین توصیهای که لاکپشتِ دانا و پیر، استاد اوگوی به استاد شیفو کرده بود، باورکردنِ پو بود. که کافیست باور کند که پاندای سنگینوزن قصه، میتواند تایلانگ را شکست دهد. که شیفو اگر باور کند، میتواند جوری پو را آموزش دهد که از پس این کار بربیاید. بعد هی یادم بود که آن وسطها تعریف کنم که شیفو فقط وقتی سوراخدعای مربوطه را پیدا کرد که توانست پیشفرضها و درسهای کلاسیک و قبلنآزمودهشدهاش را کنار بگذارد و برای پو روش تدریس جدیدی ابداع کند. روشی که کاملن منطبق بر خصوصیات و شرایط پاندا بود، بر «کانتکست»ای که پاندا در آن بهسر میبرد، بر جهانِ پاندا، کلن. بعد هی با خودم تکرار میکردم جدینبودن، جدینگرفتن یک نکتهی کلیدی بود در سکانس نهایی مبارزهی پاندا و تایلانگ. همینجوری تخمیتخمی پو شده بود جنگجوی اژدها، همانجوری تخمیتخمی هم از پس تایلانگ برآمده بود، با نیش باز، از روی شکم، به مدد شکم. جوری که به شیوهی خودش به بازی گرفته بود جهان و کونگفو و دشمنش را. گفتم اینجا بنویسم که یادم بماند. خوب است کلن هی یادم بماند (الان میخواهم از آن دست جملات بدیهی بنویسم که بعضیها کفرشان درمیآید از خواندنشان، گفتم اسپویلینگفیلان داده باشم قبلش) وقتی زیادی اخم میکنم وقت انجامدادن کاری، وقتی زیادی جدی میگیرم یک مسالهای را، آدمی را، معمولن با کله میخورم زمین. همهی داشتههای سرهرمس در زندهگی از قِبَل آن لحظههای سرخوشیای بوده که جهان را بازی گرفته بوده و خودش هم وارد بازی شده بوده و بازیبازی کرده بوده. نسخه که نمیپیچم اینجا، دارم خودم را میگویم که چهطور فرار میکنم وقتی کسی میخواهد جدیت و جدیتهای جهان را به بنده گوشزد کند. والدبازی دربیاورد، برود چهار پله بالاتر از من بایستد، جوری که لااقل «لیترالی» از من بلندتر شود، بعد برایم خطابه کند. از خوب و بد جهان بگوید و بایدنباید برایم قطار کند. چشماندازم را تنگ و فراخ کند. جهان را از آنچه میپندارم برایم «جدی»تر کند و «تایماوت» بدهد به بازی. بعد پرید البته. شور را میگویم. |
یکی دو جرعه هنوز بالا نرفته، رنگ چشمهایش داد میزند که از آن وقتهایش است که زبانش بیپروا و تند و بیملاحظه خواهد بود. خودم را کمی جمع میکنم، یک جوری مینشینم که درست روبهرویش نباشم، که آتشش نگیرد به من. میگوید تخمهای اروپا را بعد از هیتلر کشیدند. جوری هم کشیدند که از «مردی» افتاد برای چندین نسل. بعد لیوانش را تا ته سر میکشد، دستش را میکوبد روی میز، صدایش را بمتر از همیشه میکند که: باقیماندههای آن مردانهگی را در بالکان دیدی؟
کیا از آن معدود اروپاییهایی است که «فرهنگ آمریکایی» را همان چیزی میداند که اروپا باید در عین دوریکردن، ازش یاد بگیرد. میگوید این همه فقدانِ صلابت و قلدری و قلچماقی که دچارش هستیم، ریشهاش در هراسی است که تجسماش آشوویتس و بوخنوالد بود. آنجایی که شرممان گرفت از خودمان، از همانجا شک کردیم به همهچیز. شک کردیم به هر تصمیمی که میگیریم. شدیم سایهی خودمان. نه که آمریکاییها حالا لعبتی باشند ها، نه، اما لااقل شمایل اقتدار را در سینمایشان حفظ کردند. شمایل آدمی که درست یا غلط، تصمیم میگیرد، عمل میکند و عواقب عملش را میپذیرد. میگوید ما میراثدارانِ تردیدِ ویرانکنندهی هملت هستیم. بعد همان تکهشعر محبوبش را با صدای دورگه تکرار میکند که زادهی اضطراب جهانم. میگوید همین بوش را نگاه کن. مادرقحبه این همه آمریکایی را به کشتن داد، ولی هنوز که هنوز است سرش را بالا میگیرد. چون وقتی که لازم بود یک غلطی بکند، ایندست و آندست نکرد، خریتش را هی به تعویق نینداخت. تردید نکرد بیپدر، مصلحتسنجی هم اگر کرد، لااقل جوری نکرد که گندش عالم را بردارد. حالا آرامتر شده، ولو شده روی زمین، تکیه داده به دیوار، سیگارش را روشن کرده. میگوید خوابمان هم نبرد امشب. بیا حساب کنیم کجای کاریم. وضعمان چندان هم بد نیست. داریم آرامآرام برای خودمان جلو میرویم. سیاستمان که گندش بزنند، پنج گام به پس و یک گام به پیش است. عیبی هم ندارد. ژن است، کاریش نمیشود کرد. به قول آن رفیقمان برای انجامدادن کاری که تا بهحال انجام ندادی، باید آدمی بشوی که تا بهحال نبودی. که این هم خودش یک جورهایی از محالات است، نیست؟ میگویم چهمیدانم، قوهی تشخیصام را کلن فرستادم مرخصی. با چشمهای خالی فقط نگاه میکنم. میگوید هملت آنقدر جربزه داشت که نمایش راه بیندازد. که حرفش را بتپاند لای پرده. هرچند او هم یک بیتخموترکهی عقیمای بود برای خودش. اصلن حقش بود مادرش را زیر عمویش ببیند... * یوسا محبوب مشترک ماست، این روزها که «سورِ بُز»ش را دارم ورق میزنم، یاد حرفهای کیا میافتم که چهطور سفت و محکم اعتقاد داشت یوسا در این کتاب تروخیو، دیکتاتورِ دومینیکنای را سرتاپا ستایش کرده، چهطور میان آن همه بزدل، از او غولای ساخته که از دستهایش خون شُره میکرد اما جلو میرفت. عمل میکرد و جلو میرفت. یک ملتی را هم دنبال خودش میکشید. گیرم که این وسط خیلیها را زیر بار این جلورفتن له کرد. چه اهمیت دارد. جوری از نرینهگیِ تروخیو حرف میزد که انگار حقاش بود تمام آن زنانی را که به زیر خودش کشیده بود، وقتی مردانشان را میفرستاد پی نخودسیاه. حالا دارد فیلمهای روی میز را ورق میزند. رسیده به همین «آمریکن»، میگوید هه، این آمریکن هم از آن مصداقهای تجاوز فرهنگِ منحط و شُل و مردد و عقیمِ اروپاست به فرهنگ معظم آمریکا! بعد قهقهه میزند. |
2010-12-10
رهایی نداری وقتی که یک نفر توضیح میدهد ببخشید تلفن قطع شد ، دوست داری بگویی: ” قطع کردی یا قطع شد؟
بروید اینجا، عیش کنید. |
پسرکی بود لاغراندام، ترسیده، هراسدار، جرجِ کلونیِ The American، از همان اول ماجرا چشمهایش را دیده بودیم که هراس داشت، ترس داشت از تنهایی، از بیکسی. جکِ آدمکش، پسربچهی بیزنی بود که دلش میخواست جایی، جای سفت و امنی گیر کند از همان ابتدا انگار. پسرکِ آدمکشِ «آمریکن» معطل یک جفت چشم بود که دل بدهد و محکم در بر بگیردش و خیالش راحت بشود و خواب راحت داشته باشد شبها، که نشد عاقبت. کاش آقای کیمیاییمان این آمریکن را ساخته بود اصلن. کاش گیتیخانم بود و آن پیانوی آخر را او ساخته بود برایمان. کاش ترسها و تنهاییها و ناامنیهای جرج کلونیِ آمریکن، در غریبهگیِ کوچههای بیقاعدهی آن دهکورهی ایتالیایی اینهمه خالی نبود از دلدار، از کسی که دراز نکشد جلوی آدم صاف توی چشمهایت نگاه کند که: بیکس ای، بیکس ای مومن! همان، کاش ارشد تار را. Labels: سینما، کلن |
بعد ارشد تار بزند...
محسن ضجه میزد که مهر او عکسی بر ما نیفکند. ضجه میزد طفلک. صدا هوای گرگرفتهی میگون را پاره میکرد، صدا دود را پاره میکرد، نفس حنجره را، که عکسی نیفکند. بعدتر اما ارشد تار میزد، تارش سکوت را پاره میکرد، زمستان بود، اخوان بود، سلامش را نمیخواستند پاسخ گفت. ارشد بالا میرفت، پایین میآمد، صدایش را، سلامش را نمیخواستند پاسخ گفت. زمستان بود. بعد باز ارشد بود، تار بود، شعله بود که میرقصید، کمی قبلتر، گلریز، با تمام وجود. امپراطور نشسته بود، نامه نوشته بود که دوست باشید، دوست داشته باشید، مهر بپاشید، امیر خندیده بود، امیر دور شده بود و خندیده بود، ارشد هوا را بیرون داده بود با کلمههایش، نیچه خوانده بود، تار زده بود، شعله رقصیده بود، گلریز و گلناز و گلچهره، مپرسیده بود امشب. کلن گلچهره نباید بپرسد، گلچهرهها نباید، ارشد چشمهایش را بسته بود امشب، گلنار رقصیده بود، که هوا بس ناجوانمردانه، زمستان است، سلامش را، امپراطور از پلهها بالا رفته بود، هوا پایین آمده بود، سرد بود، تاریک بود، پیچاپیچ بود جاده که نمیرسید به ارشد که تار میزد، فرهاد که گل از گلش، ارشد که تار، که هوا تار بود، صدا تار بود، گلچهره نپرسیده بود، گلچهرهها نباید، ارشد دستِ دخترکانِ کرد را گذاشته بود در دستانم، مریوان اردیبهشت بود امشب، گفته بودی که باید نوشت، باید اینها را، باید گلچهرهها را تن کشید به اخوان، به باغ مطبق که اردیبهشتها ارشد نباید تار بیفکند، مریوان را، خدا را، امشب. Labels: خوشیها و حسرت |
2010-12-04
عکسها افسردهاند اسماعیل!
...امروز سالگرد آزادي است. در اين يك سال حال بدي داشتم. فيلم نساخته ام. به همه مي گويم دارم مي روم خارج ولي هيچ كاري نمي كنم. راستش اصلاً نمي خواهم كار خاصي در زندگي بكنم. نمي دانم چرا كسي به آدمي كه كار خاصي ندارد، آينده اي ندارد، اميدي ندارد احترام نمي گذارد؟ از جان آدم چه مي خواهند؟ گاهي يك مرد گنده فقط نياز دارد سرش را روي پاي زني بگذارد و گريه كند. يار من آن روزها نه به سبك فيلمفارسي كه به سبك خودش «به پاي من نماند». حتي همان 161 روز. روز اول سرم شكسته بود و خون مي آمد. دست ها و چشم هايم بسته بود. پوتينش روي صورتم بود. مي گفت جنازه تو مي ندازم تو همين بيابون. نه عشاق به حرفشان عمل مي كنند نه جلادها. الباقی اینجا |
2010-12-01 It's no fun hurting someone who means nothing to you کمی بیشتر از یک سال دیگر، 2012 میشود و گمان نکنم اصولن کسی پیشقدم شود بیستسالهگی Bitter Moon آقای پولانسکی را جشن بگیرد. اینجور فیلمها جشنگرفتن ندارند. این جور «خودزنی»های بیرحمانه، چنان بیرحمانه که نه فقط به خودش رحم نکند، که به هیچکداممان، بعد از دیدنش. سرهرمس هنوز خاطرهی هراس اول را در ذهنش دارد، وقتِ نوزدهسالهگیاش، که دونفری نشسته بودند، سیگارکشان و خفهخونگرفته، توی آن تلهویزیونِ کوچک، مانده بودند دل بدهند به اروتیسمِ افسارگسیختهی «میمی» و «اسکار» یا ویرانیای را تماشا کنند که بهتش تا مدتها ولشان نکرده بود. سرهرمس مدتهاست که هربار به مقولهی انتقام، به حدیث تلافی، به خاصیتِ آینهگیِ روزگار، به تقاص کلن، فکر میکند، چیزی جز سرشت سوزناکِ «میمی» و «اسکار» به ذهنش نمیرسد. برقی که در چشمهای بیرحم/زجرکشیدهی میمی بود وقتی که آمده بود بیمارستان، دیدنِ اسکارِ فلجشده، و گفته بود آن جملهی مشهورش را، که خبر خوب این است که اسکار فلج شده، خبر بد اما این است که قرار است میمی از او پرستاری کند. بعدها، همینش فقط یادم مانده بود. همین که سرنوشت گاهی اینجوری یک وضعیت بشریای را بهتندی آن چنان برعکس میکند، آنچنان جای ظالم و مظلوم عوض میشود که تنها میتوانی نگاهکنی، نفست هم درنیاید. همین. Labels: سینما، کلن |