« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2010-10-26 «لیلا»ی مهرجویی که با آن سکوتِ آزاردهندهاش همفیلمبینی ما را هم برد در محاق سکوت، حالا مگر خانم ژولیت بینوش دستمان را بگیرند. بردارید، اگر میلتان کشید، تا آخر همین ماهِ آبان، «کپی برابر اصل» آقای کیارستمی را ببینید، بعد بنویسید برای همفیلمبینی. بفرستید به hamfilmbini[@]gmail[.]com، یا آدرس خودمان. سرهرمس هم به نوبهی خود از جانب سهچهار نفر از رفقای محل، قول میدهد این دفعه سر قولشان بمانند، خدا شاهد است. Labels: همفیلمبینی |
2010-10-25 آقای اسپنسر تونیک را در سفرش به مشهد دیدم. تازه «چیدمان»ش را تمام کرده بود. پشت بلندگوی دستیاش داشت خستهنباشید میگفت به ملت و تشکر میکرد. ملت هم شاد و خندان بلند شده بودند از کف خیابان و داشتند لباس میپوشیدند. کدام خیابان بود را یادم نیست. رفتم پیشش، برایش تعریف کردم که عجب تصادفی که همین چند ساعت پیش داشتم فیلم پروژههایش را میدیدم و الان خودش را، اینجا در مشهد. بعد برایش گفتم که آن فصل «قطب جنوب»ش، که پارتنر خودش را مدل کرده بود میان پنگوئنها، عجب دوست داشتم. و آن دیالوگی را که در همان فصل داشت، با یک آدمی. که در جواب طرف که پرسیده بود: چه ویژهگیای در عکس تو هست؟ وقتی تا به حال صدها نفر از زنی برهنه در میان پنگوئنها عکس گرفتهاند؟ بعد اسپنسر جواب داده بود که در آن عکس، هیچ ویژهگیای. گفته بود که هزاران عکاس هستند که همان عکس را بهتر از من میگیرند، از لحاظ تکنیکی. هزاران عکاس هستند که با همان چیدهمان، عکسهای برهنهنگاری بهتر و موثرتری میگیرند. این اهمیتی ندارد. موضوع اینجاست که این عکس جزیی از یک «پروژه» است. این پروسهداشتنِ قضیه است که آن را متمایز و برجسته میکند. ماجرای بالا البته در خواب کوتاهی بین ساعت چهارونیم تا شش امروز صبح اتفاق افتاد، اما هنوز هم شک ندارم که فیلم «دنیای برهنه» قبل از این که دربارهی چیدمانهای اسپنسر تونیک، با استفاده از انبوهی آدمهای برهنه در صحنههای خارجی، خیابانها و فضاهای شهری و دامان طبیعت باشد، قبل از این که دربارهی تفاوت فرهنگهای این چند کشوری باشد که اسپنسر برای اجراهایش به آنها سفر کرده است، دربارهی تفاوتهایشان در برخورد با قضیهی برهنهگی در ملاء عام، دربارهی اهمیت «پروژه» است. دربارهی این که نگاه آدم وقتی اصولن پروژهای باشد، و پروسهای، چهقدر در محصول نهاییاش تفاوت ایجاد میکند. یک کلیتای را در زمان میسازد که هزار حاشیه و هامش و خواهش و افزایش در خودش دارد. اصلن تفسیرپذیری اثر یک رشد قابل ملاحظهای میکند. تاویلپذیریش هم. چیدمانهای شگفتانگیز آقای تونیک، قبل از هر حرفی، داستان زیباییِ ذاتی بدن را میگویند، قبل از این که نوبت به شعار برابری انسانها و نژادها برسد. چیدمانهای آقای تونیک، به مثابه پوزخند معناداری هستند به همهی صنایعی که بدن انسان را لاغر، فوقلاغر میپسندند و تبلیغ میکنند. شما بخوانید اصولن صنایعی که بدنتان را جور دیگری، غیر از آن چه به طور طبیعی هست، میخواهند. آقای تونیک با تولید انبوه برهنهگی، از وادی اروتیسم معمول میگذرد. هویت فردی هر کدام از داوطلبان این چیدمانها، در این تکثیر پنهان میماند، امن میماند و کلیت واحدی که از این تنها حاصل میشود، انسانی، بهشدت انسانی است. و بالاخره این که چشماندازهای خلقشده توسط آقای تونیک، ارجاع منطقیای دارند به مجسمههای یونان باستان، در ستایش تن به مثابه یکی از زیباترین آفریدهها. سرهرمس پیشنهاد میکند یک گشت مبسوطی بزنید در اینجا و لابهلای پروژهها بگردید، روحتان را جاهای خوبی میبرد کلن. |
2010-10-23
ماندنِ 2
1 مانی حقیقی در اوایل دههی هفتادِ خودمان، مستند کمدیدهشدهای ساخته است به اسم «ماندن». تعریف میکرد که تازه برگشته بود ایران، بعد از چندین سال. علتِ ماندنِ آدمها در دوران جنگ و موشکباران، در تهران، برایش سوال بود. بلند شده بود رفته بود سراغ یک دستهآدم، سراغ نقاشها، که بپرسد شما چرا ماندید در تمام آن سالهای دههی شصت. چی شد که بلند نشدید بروید جای دیگری. در آن وضعیت ماندید تهران و کار کردید و نقاشی کشیدید. مستند «ماندن» شرح جذاب سوال و جوابهای مانی حقیقی بود با هفتهشتده تا نقاش درجهیک ایرانی، که هر کدام به نوعی جلوی دوربین مانی و کاوه گلستان، از زندهگی خودشان گفته بودند در آن سالها. کموبیش از چرایی ماندنشان، از چگونه ماندنشان گفته بودند. 2 یک وقتی آدمها که قصد رفتن میکردند از ایران، در معرض یک سوال تکراری بودند همهجا: چرا؟ چرا میخواهی بروی؟ آن روزها آدمها برای خودشان دلایلی داشتند واضح و مبرهن، که در جواب این سوال، تحویل دیگران میدادند. سیاههای از مشکلاتی که داخل ایران دارند، لیست فرخندهای از خوبیهای آن ور آب، انگیزههای شخصی و سیاسی و اجتماعی و خانوادگی و الخ. این روزها، قصد رفتن اگر داشته باشی، بعید میدانم کسی یقهات را بگیرد که چرا. همه ماشالله توجیه هستند. سوالِ عمومیِ این روزها، «چطور» است، از کدام راه، به کدام روش، چند. سوژهی تکراری محفلهای خانوادگی و دوستانه، حول همین موضوع میگردد. همه به هم راه پیشنهاد میکنند و شمارهتلفن وکلا رد و بدل میشود. این روزها، اگر در جواب سوالِ تکراریِ «خب شما چیکار میکنین واسه رفتن؟» بگویی من نمیروم، میمانم، چشمها را گرد کردهای. این روزها اگر قصد ماندن داشته باشی، قصد نرفتن، در معرض یک سوال تکراری هستی: چرا؟! بعد تو باید سینهات را صاف کنی، بروی روی منبر و خطابهای بخوانی در باب این که چرا دلت نمیخواد خانهت را ترک کنی. به شوخی شبیه شدیم، کلن. 3 دور و برم آدمهایی را میشناسم که رفتهاند، ماندهاند و برگشتهاند، یا بهکل نرفتهاند، نیتش را هم ندارند. با خودم فکر میکنم یکی هم باید بردارد یک «ماندنتر» بسازد. بلند شود برود سراغ این آدمها، بپرسد چرا برگشتند. چرا ماندند. انگیزهی شخصی دارم که میگویم. دلم میخواهد سیاههی دلایلام را برای ماندن، برای جوابدادن به آن سوال لعنتیِ چرا، تکمیلتر کرده باشم. کسی چه میداند، یک وقتی هم دیدید همینجا سرهرمس یک فراخوان عمومی داد و از همهی آنهایی که عزم ماندن دارند (ماندن مگر عزم میخواهد آخر؟) خواهش کرد که بردارند برایش بنویسند که چرا. مینویسید؟ |
آقای یوسا در «در ستایش نامادری» حواس آدم را دائم پرت میکند از اصل ماجرا، از اصل هولناک ماجرا. دستت را میگیرد میبرد یک جایی در بهشت کَپَلها و سرینها، جوری تمام کلمهها را متمرکز میکند روی تنِ زن، که یادت برود در قصهی یکخطی داستان چه اتفاقی دقیقن دارد میافتد. آقای یوسا با جسارت تمام حاشیه را آنقدر دقیق و پررنگ و باجزییات تصویر میکند که متن را گم میکنی. تنها در پایان ماجراست که دوزاریات میافتد آن همه دلای که داده بودی به شرحِ جزییات تنشوییِ شوهر، به ریزقصههای تابلوهای نقاشی، لابهلای قصهی پسرک و نامادریاش، چهقدر به کارت نمیآید وقتِ روبهروشدن با واقعیتِ شگفتانگیز روایت.
آقای یوسا در ستایش تن آنچنان شعبده میکند که آدم خیال میکند در سرزمین شخصی خودش، خانه و موطن خودش نشسته، همانقدر امن و آرام. مثل تنِ کسی که دوستش میداری. مثل کسی که تنش را دوست میداری. مثل شهر خودت، جایی که کوچهها و پسکوچههایش را چشمبسته بلدی. جوری که هیچ کنج و دنجای غافلگیرت نمیکند. «آشنایی»، بهترین واژه است برای توصیف این وضعیت. میدانی از کدام خیابان که بروی به کدام میدان میرسی، کدام ساختمان کجا سربهفلک کشیده، کجا، کدام جوی آب روان است، کی که دستت را فشار بدهی روی زنگ، پنجرهای آن بالا به لبخند باز میشود و دعوتت میکند. بی که هیچ غریبهای در تاریکیِ پسِ پشتِ کوچهای بنبست، تو را از جا برهاند. در بهشتِ تن، در بهشتِ تنِ معشوق، همیشه همهچیز همانی است که بود، که باید باشد. همهچیز «حاضر» است، نه خیالی، نه سودایی و نه تاریخای، تو را از جای خودت دور نخواهد کرد. شهری که خانهای از آن خود، «اتاقی از آن خود»ت داری در آن، دستنخورده و هرلحظهمنتظر تو. آقای یوسا از تن که میگوید، این همه میگوید، همزمان، به یادت میآورد که در برابر این بهشتِ امن، روح و روان، ذهنِ دیگری چهقدر غیرقابلدسترس است. چه همهی آن چیزی که در آن لحظهی تماس، در دستان توست، از گوشت و پوست و استخوان است و لاغیر. الباقی به تو تعلق ندارد. لااقل هیچوقت به تمامی به تو تعلق ندارد. آقای یوسا حق دارد که اینگونه به ستایش تن برمیخیزد: تنها «خانه»ای که به تمامی در تسخیر توست، برای توست. آقای یوسا حق دارد که دوسوم داستان را فقط به تن اختصاص میدهد. در آن غور میکند و برای هر گوشه و کنارش، مدیحهای دارد درخور. پ.ن. لینکِ نسخهی پیدیاف ترجمهشدهی «در ستایش نامادری» را سرهرمس در دواتِ آقارضای قاسمی پیدا کرده بود. Labels: ادبیات، همهچیز و هیچچیز |
2010-10-20 در اولین سکانس «کپی برابر اصل» آقای کیارستمی، ویلیام شیمل در نقش آقای نویسندهای که برای معرفی کتابش به توسکانی آمده، پشت میکروفون میرود تا دربارهی کتابش حرف بزند. ژولیت بینوش وارد جلسه میشود و کنار مترجم ایتالیایی کتاب مذکور مینشیند. پسر نوجوان بینوش هم به دنبالش وارد شده و در گوشهی از سالن، بیتوجه به سخنرانی آقای نویسنده، مشغول به بازی با «گیم»ای که در دستش دارد، میشود. آقای نویسنده شروع میکند به زدن حرفهای جدی درباب مضمون و کانسپت کتابش. حوصلهی دوربین آقای کیارستمی سر میرود. آقای نویسنده را ول میکند و میچسبد به خانم بینوش که دارد با نگاه به پسرش چیزی میگوید. بعد هم سعی میکند کارت و شمارهاش را به آقای مترجم کناردستیاش بدهد. صدای حرفهای جدی آقای نویسنده کماکان روی تصویر است اما آقای کیارستمی دلش خواسته ما هم همراه با او، ول کنیم این حرفها را. بچسبیم به پسرکی که حواسش به مادری که شیفتهی آقای نویسنده شده، هست. بچسبیم به خانم بینوش که دارد جلوی چشم پسر پدرسوختهاش، راهی برای ارتباط با آقای جذاب نویسنده پیدا میکند. آقای کیارستمی را آدم اگر به خاطر همین شیطنتها و بازیگوشیهایش دوست نداشته باشد، یک قسمت مهمی از سینمایش را از دست داده است، راستش. Labels: سینما، کلن |
2010-10-17
آندرِآ کاری نمیکرد. هر شب بیدار میشد، دوش می گرفت، کفش و لباس میکرد و به آشپزخانه میرفت و تدارک صبحانه می دید. بوی قهوه راه می انداخت و نان برشته میکرد و بوی نان برشته و بوی قهوه را در میآمیخت و مینشست پشت میز و نانش را به شیوه فرانسویان کره میمالید نیکتر از بنایی. صاف. مربا و باقی و آمیزش قهوه و نان برشته رابو میکشید. بعد لباس هایش را میکند و پاجامه به تن میکرد و به بستر می رفت و دوساعتی بعد بیدار میشد و دوش میگرفت و لباس و کفش میکرد و بوی قهوه راه میانداخت با بوی نان برشته و پاجامه و بستر و دو ساعت دیگر بیدار می شد و خود میشست و لباس و کفش میکرد و موشانه و بوی قهوه و نان برشته راه میانداخت. تا صبح . آندرا عاشق صبحانه بود.
(+) |
ماشین نوشتن، یک هیولا/ ماشین نظامی بیکله است. هیچ چیز سرش نمیشود. مثل تانک زیر میگیرد و رد میشود و سوختش خاطرات توست. لحظههای تو، آدمهای تو، خوابهای تو. من گذاشتم این ماشین به جایی برسد که الان هست. گذاشتم وجود من را ببلعد. اجازه دادم کارش را بکند. به همان سرسپردگی که جوانان رایش سوم سر و دل به پیشواشان داده بودند من خودم را پیشکش ماشین نوشتن کردم. تنها فرقی که از این حیث بین خودمان میبینم این است که پیشوای من ماناتر و محترمتر و قویتر است.
(+) |
2010-10-15
غروب نشده بود هنوز که زنگ زد، دستپاچه. هربار ایمیل مهمی میفرستد بلافاصله بعدش تلفن میکند که خبر بدهد. انگار نگران است. نگرانِ چی، نمیدانم. تازه افتاده بودیم در پیچوخمهای هراز، بعد از آمل. ویگن گوش میکردیم سهتایی. صدایش هیجان داشت. گفت یک چیزی از آدونیس پیدا کرده که لنگه ندارد. بابِ طبعِ خودمان. به فرانسه. ترجمهاش کرده به فارسی. همان لحظه ایمیل کرده. گفتم تا برسم تهران میشود نیمهشب. صدایش سرد شد. گفت خب.
|
میگویم دوسه هفتهست که دارد اذیت میکند. کاری کرده که مدام باید حواسم به آمپرش باشد. بازی در میآورد اینروزها. میگوید اگر آب کم میکند مال این است که واشرسرسیلندرت ترسیده. میگویم یعنی شل شده؟ نیمسوز؟ میگوید نه، ترسیده. چندباری جوش آوردی، بعد ترسیده. همینروزهاست که یک جایی ولت کند، وسط یکی از این جادههایات. میگویم کلن خسته شده. نفسش سنگین شده. خودش را میگویم. سه سال است که هر روز دارد قریب به دویست کیلومتر میدود. خسته شده. همین. وگرنه که ترس ندارد جوشآوردن. فوقش یکی از همین روزها وسط یکی از همین جادهها ولش میکنم میروم.
|
2010-10-04
میفرماد که:
دهانم مزهی خون میگیرد وقتی این حوالی هستی... Artist: Archive /Song: Taste of blood /Album: Lights از بیست و چند ساعت قبل که نشسته بودیم دوتایی رو به یک باد خنکی که از جایی فراز سرمان میآمد و جین در رگهایمان داشت کمکم جاری میشد و یکی از آن دوتاییهای خوبمان میرفت که رقم بخورد، این ناله/نیاز دارد همینطور در سرم تکرار میشود. هر فرصتی که گیر بیاورم هدفون را میگذارم در گوشم و این ترانهی بینظیر Arshive را میگذارم که رخنه کند برای خودش. بعد، بعد فقط که همین نیست. این آهنگ را باید در زمینهی آن «من مااااهُ میخوام»های کالیگولا/صابر ابر شنیده باشی تا بگیری از کدام نیاز به کدام غیرممکن دارد برایت کش میدهد الف ماه را. کش میدهد صدای خواهشِ ساز را. باید کالیگولا را کلن شناخته باشی که چهطور عبور کرده بود از هرچه مرز انسانی/اخلاقیست، در پی آن خیالِ ماه. کاش تمام شب را از همان ماه کشیدهی کالیگولا حرف زده بودیم. |
سال ۱۳۸۸ شاهد وقوع رخدادهای مهم و دردناکی در خیابانهای تهران بود. زمانی که این خیابانها در همهجای دنیا نشان داده میشدند و همه میخواستند بدانند در آن پیادهروها و کنار آن دیوارها چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است؛ ابری از ابهام واقعیت این اتفاقات را از ما پنهان و توانایی درک واقعیت را آنگونه که بود از ما سلب میکرد. اما این ابر بارها به واسطه نشر تصاویر فوری و اتفاقی کنار رفت، مستندهای آماتوری پرده از زندگیای برداشتند که از تصاویری که آن را روایت میکردند عظیمتر و مهمتر بود. تصاویر لحظاتی ممنوعه که در غیاب یک تصویر کلی از واقعیت اهمیت فراوانی یافته و به شمایلهایی در خور اتفاقات پیش آمده تغییر شکل پیدا کرده بودند. اما یک چیز قطعی بود: این خیابانها مملو از جمعیت بودند، سیل بیپایان مردم آنها را پر کرده بود طوری که کف خیابان در ازدحام این پیکرهها دیده نمیشد. (+) مجموعه عکسهای بیعدسی مهران مهاجر از تهران رسمن غافلگیرم کرد. این که اینطوری جای خالی کسی، کسانی را به رخ بکشی. |