« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
هم اسکار را برده باشیم ، هم پرستو دو کوهکی آزاد شده باشد ، هم مرضیه رسولی آزاد شده باشد . خیلی خوش می گذرد . آدم متوقع می شود یک هو . همه چیز درست شده باشد مثلا. بعد ما برویم دم اوین . داد بزنیم « آزادی ! آزادی ! احمد زید آبادی » بعد در را باز کنند زید آبادی را پرت کنند بیرون . بخورد به دل جمعیت « خوب شد ؟ دیگه چی می خواید ؟ » مادره بیاید بگوید ! « شما که اینو دادید ! این شیوای مارو هم بدید دیگه ! » بعد شیوا را پرت کنند بیرون « دیگه چه مرگتونه . برید دیگه ! » ما نرویم . هی یکی یکی شان را صدا کنیم بندازنشان بیرون . ولیعصر دو طرفه شده باشد . ماشین ها از این طرف به آن طرف بوق بوق . می گوییم راجر واترز هم بیاید برای مان بخواند . همه دست هامان را بگیریم بالا و باهاش بخوانیم غلط غولوط و اشک توی چشم هامان . اشک خوشحالی ها . اشک باور نکرده گی . دلار هم ارزان نشد نشد . صد تا روزنامه داشته باشیم ، تیراژ بالا ، هی ساعت ها بایستیم کنار کیوسک که حالا کدام را بخریم ؟ آن قدر بایستیم که دیر برسیم سر کار . رئیس مان در را باز کند و انگار نه انگار . ما تیتر خبرها را نگاه هم نکنیم از بی دغدغه گی ، بس که همه چیز رو به راه است . شب که رسیدیم خانه ، پاهامان آویزان دیوار ، همین جور که بفرمایید شام می بینیم با فراغ بال ورق بزنیم که دلار هم ارزان شده . کتاب هم ارزان . مفت اصلا . قفسه قفسه کتاب توی پیاده روها . مثل هوا که همیشه باید باشد . کتاب هم همین جور به وفور . که اصلا بچه هامان بپرسند جدی جدی یک روز توی این کشور آدم ها را می بردند بالای دار . ما چین بیفتد به پیشانی مان بس که فرو رفته ایم به فکر ! که اصلا یادمان نیاید « لابد می کردند دیگر ! » که بچه هامان بپرسند ما زوری روسری سرمان می کردیم ؟ که اصلا یادمان نیاید « لابد می کردیم دیگر ! » دوستان تان را می بردند و شما هیچ نمی گفتید ؟ که اصلا یادمان نیاید « لابد نمی گفتیم دیگر ! » باری ! دم شما گرم آقای فرهادی ! خیلی گرم . خیلی خیلی گرم . Labels: خوشیها و حسرت |
همهچی آرومه... ویدیو، چیدمان و ساختههای هاله انواری در «زیبادشت» که همین روزها در گالری آران قابل تماشا/بازیست، سرهرمس را یاد خندههای کیچ و تکثیرشدهی فیگورهای «یو مینجون» میاندازد. همانقدر بدبینانه و واقعی. هاله انواری سنسورهای خوبی دارد. خوب جوری توانسته یک سیمای سمعیبصری از وضعیت این روزهای تهران بعد از ماجراهای عجیب و سورئالی که در این یکی دو سال پشت سر گذاشته، جلوی چشممان بگذارد. میخواهم بگویم واکنش هاله انواری به اتفاقاتی که روی آسفالت این شهر، و کمی بعدتر روی در و دیوار این شهر افتاده و دارد میافتد، همان واکنشی است که آدم انتظار دارد ببیند، بشنود و بخواند. توصیه میکنم این هفتهشتده روزی که از نمایشگاهش باقیست را از دست ندهید. Labels: از پرسهها |
سرهرمس البته درک میکند بازیهایی که با خودِ مدیای سینما/صدا در فیلم «آرتیست» شده چهقدر ممکن است برای جماعت جالب باشد و به وجدشان بیاورد که مثلن بردارند هی عبارات «ادای دین» و «ارجاع» و «رسانه» و الخ را استعمال کنند اما راستش آن قلابای که باید گیر کند در آدم، در «آرتیست» یافت نشد. حتا این پیشبینیپذیری همهجانبه یک جورهایی آدم را دلزده هم میکرد. سرهرمس البته درکش را میکند، اما کلن خیلی کنار این فیلم نمیایستد. اسکار هم که اسکار است دیگر. همه میدانیم از چی داریم حرف میزنیم، نه؟ Labels: سینما، کلن |
دست نامه ی زیرپاگذاشته عنوان مجموعه ی تازه ای از الک سُث است که در نیویرک حضوری توجه برانگیز داشته است. آثار این نمایشگاه در یک بازه ی زمانی چهار ساله از ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۰ گرفته شده اند. این آثار بازتابی از علاقه ی رو به ازدیاد سُث برای تصویر کردن خشم و خستگی مضاعف گروهی از مردان امریکایی ست که از قیود اجتماعی به تنگ آمده و خود را از تمدن کنده اند. حاصل، مجموعه پرتره هایی از این مردان و منظره ی محیطی است که در آن زندگی می کنند؛... از اینجا Labels: از پرسهها |
همین که آدم با شکم سیر، بسیار سیر، ساعت ده و نیم شب، بعد از یک روز پرماجرا، درست وقتی که دلت میخواهد سرت را تکیه بدهی عقب و بخوابی، عمیق و آرام، اما بیدار میمانی و این ملال آرام و کند را ذرهذره تماشا میکنی و حوصلهات سر نمیرود و خستهات نمیکند و یکجاهایی هم ارجاعهای مستقیم و غیرمستقیمت میدهد به راننده تاکسی اسکورسیسی و شب روی زمین جارموش و خشت و آینه گلستان حتا، یعنی «چیزهایی هست که نمیدانی» کارش را درست انجام داده است. علی مصفای فیلم که جای خود اما یک لیلای شیرین و بانمک و گرم هم دارد که سرحالتان میآورد. همانطور که آقای رانندهی «مخاطبخسته»ی فیلم را گرم میکند، موتورش را روشن میکند. بصرِ خوبی داشت. همین پوستر این بالا را ببینید دیگر. میخواهم بگویم کلن حال مِلوی خوبی ساخت در آن خلوت بالکن سینما آزادی. یک کُندی غیرآزاردهندهای داشت. جمعوجور بود. بس بود. Labels: سینما، کلن |
طبعن آدم اگر بخواهد راجع به این فیلم یک مقالهی درستودرمان بنویسد، عنوانش را باید بگذارد «جاسوسی که از سردسیر آمد». که یکجوری ادای دین همزمان کرده باشد هم به کتاب دیگر همین آقای نویسنده، هم به حضرت جیمزباند. که اتفاقن کوچکترین ربطی هم ندارد فضای این فیلم به آن شمایل. ولی خب، داریم در ژانر جاسوسی سیر میکنیم بههرحال. برای سرهرمس بهشخصه عجیب بود که آدم بردارد یک کتاب جاسوسی از قریب به چهل سال قبل را دستش بگیرد و اینقدر بیادابازی فیلمی به این سالمی و متانت بسازد. یعنی خب آدم انتظار هزار جور شامورتیبازی دارد اینروزها. که آقای کارگردان، آقای آلفردسون برآورده نمیکندشان. بهجایش فیلم «تمیز» میسازد. از آنها که طمانینه دارند. آدمها گوشت و پوست و رگ و پی دارند. چشم دارند، نگاه دارند. یک گری اولدمنِ فراموشنشدنی دارد فیلم. اصلن یک تیم درجهیک بازیگر دارد این فیلم. آدم میماند از کدامشان اسم بیاورد. روزگار خوبی نیست. آدم برنمیگردد فیلمها را دوباره ببیند. خودم را عرض میکنم. این اصلن خوب نیست. دلم میخواست حوصلهی خودم و سینما و اینجا را بیشتر داشتم. مینشستم سر صبر فیلم را دوباره میدیدم. بعد برایتان مینوشتم که چه چرخی میخورد قصه تا برسد به آن آخرش. که چهطور جنگ سرد به آن گندهگی پیش پای ماجرای شخصیِ شخصیت اول قصه، حتا شخصیتِ دوم قصه، اهمیتش ناچیز میشود. یکی یک زمانی یک جایی گفته بود که فیلمهای بزرگ، فیلمهایی که از اتفاقات بزرگ میگویند، اگر هستهشان بر زنی، خانوادهای، غیرخانوادهای، رفاقتای، چیزی استوار نباشد میبازند. شاید هم نگفته بود کسی. چه میدانم. Labels: سینما، کلن |
تنتن آقای اسپیلبرگ را یکنفس دیدم. باورم نمیشد این همه نفسگیر و خوشریتم و سرحال و جاندار و پرهیجان باشد. درست همانطور که کمیکاستریپ جدیدش اگر گیرت میآمد، در آن برهوت دههی شصت، از ته بازارچههای کتاب انقلاب، رسیده و نرسیده یکنفس میخواندیش. راستش را یواشکی و بیتعصب بگویم: حتا بهتر. دارم تصور میکنم چه قیامتی را پشت سر گذاشتید شما که سهبعدیاش را دیدید. Labels: خوشیها و حسرت, سینما، کلن |
"توی ماشین مامان آخر شبها مینشستیم و تو خیابانهای خلوت مشهد دور میزدیم. یک بیاموه پانصدو هجده داشتیم که مامان حسابی باهاش گاز میداد و مهسا صدای آهنگها را بر حسب سرعتمان زیاد میکرد. من عقب ماشین صورتم را به شیشه میچسباندم. خیابانهای تاریک آن روزها را با این صداها یادم میآید. یک چیزی توی این آهنگها به من امید میداد. متن هیچ کدامشان را نمیفهمیدم ولی همهشان یک جایی اوج میگرفتند. یک جایی صدا میرفت بالا و موهای تن من راست میشد. فکر میکردم ماشینمان الان بلند میشود. فکر میکردم همهچیز درست میشود" خانم بهناز میم، درباب مرحومه مغفوره ویتنی هیوستن Labels: کوت |
روزی در دوران نئاندرتال، پسركی در درهای میدويد و فرياد میزد «گرگ! گرگ!»؛ يك گرگ بزرك خاكستری هم به دنبالش: ادبيات در چنين روزی زاده نشد؛ تولد ادبيات به روزی بازمیگردد كه پسركی آمد و فرياد زد «گرگ! گرگ!» و هيچ گرگی به دنبالش نبود. ولاديمير ناباكف از خلال آقای اولدفشن Labels: کوت |
1 یکجوری جاستینِ «مالیخولیا» از محتومبودن برخورد سیاره با زمین میگوید که انگار پیامبریست که بشارت میدهد. با آن تاریکیای که در مردمان میبیند. دارد بشارت میدهد به نابودی این همه شر. به همهی مردانی که گذاشتند و رفتند، شوهر و پدر و شوهرخواهر، هرکدام به نوعی. نیمهی فیلم، جایی که «جاستین» تمام میشود و «کِلِر» شروع میشود، همانجاییست که این پیامبر مالیخولیایی مبعوث میشود. ارتباطش با کائنات به وقوع میپیوندد. آگاهی پیدا میکند و رنجوریاش آغاز میشود. رنجوریای همراه با آرامش. آرامشی ناشی از اطمینان. اطمینان به وقوع فاجعه. درست همانجا که کودک را در آغوش میگیرد و در جوابِ کودک که میپرسد آیا میتواند بیدار بماند تا «ردشدن» سیاره را از کنار زمین ببیند، سکوت میکند. 2 نیمهی جاستین نیمهی میکرو است و نیمهی کلر، ماکرو. من؟ من نیمهی دوم فیلم مسحورم کرده بود. آنجا که انگار در کل دنیا همین دو نفر و نصفی آدم فقط وجود داشتند. آن سکوت خفهکنندهای که حاکم بود. که لحظهلحظه به فاجعه نزدیکتر میشدند و نجاتدهنده در گور که چه عرض کنم، در اصطبل خفته بود. نجاتدهندهی الکی (سلام محسن) 3 همینجا از آقای فونتریه تشکر کنیم. که اینجوری قصهی یکخطی فیلمش از کلیشهترینهای ژانر علمیتخیلی میآید و فیلمش جایی دیگر، ورای ابرها قرار میگیرد. از این پایان ناامیدی که برایمان رقم میزند. از این که قهرمان، بهاصطلاح قهرمان، آن جوری جا میزند و آنطور حقیر، میمیرد. از این که تا آخرین لحظه هم امید را پهن میکند و زیرش میزند، وقتی جاستین غار جادوییاش را برای پسرک میسازد. از تقابل چهارتا شاخهی خشک که خیمه شدهاند برای این سه نفر و سیارهی مهاجم به آرنجش هم نمیگیردشان. از این که تصویر بازماندههای زمین یک کلیشهی آمریکایی شامل یک مرد و یک زن و یک بچه، خانواده، نیست. از این که هیچ غلطی نمیشود کرد، وقتی فاجعه دارد اتفاق میافتد. از این که «مالیخولیا» شبیه همان آدمی است، شبیه همان رفیقی است که وقتی برایش غر میزنی، چسناله میکنی، نمیگوید صبر داشته باش و درست میشود و برو این کار را بکن و برای همه پیش میآید و خدا بزرگ است و الخ، صاف در چشمهایت نگاه میکند و میگوید بلی، زندگی به همین تخمیای است که میگویی، به همین گندی. 4 کاش آقای فونتریه به همین رویه ادامه دهد. همین که در دو فیلم اخیرش اینجوری تیتراژ برای خودش یک فیلم مستقل است. یک فیلم کوتاه درخشان است. یک پیشگویی از کل ماجراست. یادم هست «آنتیکرایست» را هم همینجوری برگزار کردم. فیلم که تمام شد بلافاصله برگشتم تیتراژ را دوباره دیدم. حالا دلم میخواهد خودش را هم دوباره ببینم. 5 رفتهایم توی تیمِ ناامیدها کلن. Labels: سینما، کلن |
گفت: این مادرش است که آنها را به خود میخواند. گفتم: این شمایید که به سوی مادرتان میروید. مقاومت کن. در برابر مرگ مقاومت کن. صدایش را نشنو. Labels: کوت |
روزهایی بوده که هنوز نمیشده عکس خراب را حذف کرد و بهترین عکس را برای همیشه نگه داشت، انگار آن سالها هرچه بوده لاجرم همان میمانده، باید میمانده. زن هم که میگرفتند تا ابد هرطور بود باهم کنار میآمدند. آدمهای آنسالها وقتی مجبور بودند واقعن مجبور بودند. تاملات آقای بکس، دربارهی عکاسی. نه، دربارهی آلبومهای قدیمی، عکسهای خانوادگی آلبومهای قدیمی Labels: کوت |