« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2009-06-30 حالا انقلابمان/تان که تمام شد اسمس را خواستید تحریم کنید بکنید ولی جانِ جدتان این جیپیآراس را یک جوری برگزار کنید که راه بیفتد، از لحاظِ این غیبتِ قاطعِ بیتخفیفِ ما، این روزها! |
راستی یادتان باشد ساعتِ هشت شبی که از صبحش هی خیابانها را پیاده گز کردهاید و پنجشش فقره آبجوی نیملیتری بالا رفتهاید و صندلیهای سینما گرم و نرم و جادار است و اینها، بلند نشوید بروید فیلمِ آخر آقای جیم جارموش (یعنی جاسم جارموش یا جلال جارموش یا چی بالاخره این جیماش؟!) را ببینید که موسیقیِ سکرآور آن، غنای بصری قابها و تصویر، مضمونِ بهشدتِ ذهنگرا و خلسهوارِ فیلم، بدجوری هدایتتان میکند به یک خوابِ گرم و راحت! بعد این جوری است که تلفنتان که آن وسط ناغافل زنگ میخورد در عینِ شرمندهگی، کلی هم ذوق میکنید که شهریار از بُن زنگ زده بهتان! حتا اجازه میدهید کلی به ریشِ چندروزهتان بخندد از این که بلند شدهاید این همه راه آمدهاید این سر دنیا که اینطور فیلمی را ببینید! بس که خواب از سرتان میپرد و میتوانید الباقیِ فیلم را همچین هشیارانه متلذذ بشوید! Labels: سینما، کلن |
خداوکیلی فکر میکنید دلِ جیمیل و افبوک و گودر هم این همه برای ما تنگ میشود گاهی؟ (نوستولِ مظلومنمایانهی ریاکارانه: فک کن که نشود :دی) |
میدانید، یک چیزهایی را باید پذیرفت. تعارف هم نداریم. مثلن این که یک تکه از روز و شبِ ما اینجا دارد در ماشین (سواری یا SUVاش فرقی ندارد حالا) سپری میشود، میگذرد. خب بالطبع آدمها اموراتشان را، حالا عمدهی اموراتشان، در همان ماشین برگزار میکنند. میخواهم بگویم بیراه نیست که بگوییم این روزها داریم در این اتاقکها یکجوری زندهگی میکنیم تنها و با هم. چه نیمساعت از روز در تاکسی، چه مثل سرهرمس قریب به چهار ساعت از شبانهروز در سواری شخصی و سرویس. (مثلن سرهرمس دارد به این فکر میکند که یک روزی از رفقایش دعوت خواهد کرد به صرفِ دو ساعت همسواری در مسیر نیروگاه به خانهاش، به صرفِ مایعات سکرآور و چیپس و ماست، گاس هم هندوانه و شربت خاکشیر، به همراه غیبت و الخ. بلاهبلاه هم به جای خود، از لحاظ بخارِ شیشهها لابد) اینجوری است که در همین شش مترمربع جا، ملت میخورند و میآشامند، روابط عاطفی برقرار و کنسل میکنند، با هم میخوابند و بیدار میشوند، موزیک گوش میکنند و فیلم میبینند، فعالیت سیاسی میکنند، فعالیت اجتماعی میکنند، فعالیت عاطفی میکنند، اندامها و ابزارهای ارتباط فردی و جمعیشان را به کار میبندند، صبحانه میخورند از گلوگاههای پنهانی و آشکار، گاز میزنند، سوت میزنند، لیس میزنند، از لحاظِ بستنی، دیده شده در مواردی ادرار میکنند، وبلاگ مینویسند، شانه میزنند، کنار میآیند، اعتراض میکنند، خیس میشوند، خیس میکنند، سشوار میکنند، سکوت میکنند و فحش میدهند و لحاظ میکنند و پرخاش میکنند و پرتاب میشوند، روزنامه و کتاب میخوانند و حرف میزنند و حرف میزنند و تلفن و اسمس میپراکنند و استمنا و استفراغ و استفسا و استبراء هم بعضن دیده شده. باز میکنند و میبندند. میتراشند و میمالند و میزنند. حالا البته یک موردِ اقدامِ ظفرمندانه از لحاظِ بچهدارشدن هنوز رویت نشده، دلیل نمیشود که نباشد که. بعد این جوری است که گاهی سرهرمس پیش خودش خیال میکند حقِ مطلب ادا نشده، در باب این مکانِ فیزیکیِ کمسکون. یعنی این که آقای کیارستمی آمده فیلمِ ده را کلن در ماشین برگزار کرده، چیز چندان کافیای نیست. این همه که ادبیات و سینما و نقاشی و الخ و بلاهبلاهِ (هه، چه طنینِ نوستالژیکِ قبلِانقلابیای دارد این کلمهها، این روزها!) این مملکت میباید بپردازند به این ساعتها و ساعتهای همماشینیِ و تکسرنشینیِ ما آدمها (سلام عکسهای مربوطهی فربد). بپردازند به شدنها و نشدنهای لوکیشنِ مربوطه، از لحاظِ بدنی و ترمزدستی و موانعِ تصویری شیشهی جلو، چه بسا عقب. از لحاظِ ترمزهایی که زده میشود و نمیشود، بیوقت و به وقت. از لحاظِ راهنما و شیشهشور، قفل فرمان، دندهاتومات، محتویاتِ داخل داشبرد، بوهای بهجامانده و درراهمانده، و سیگار، سیگار که چهگونه لامصب بویِ ماندهگیاش میرود در دل و رودهی لوکیشن، از لحاظِ کارواش و پمپبنزین و تعمیرگاه، از لحاظِ آقای رابرت دنیروی روزیروزگاریآمریکا و تاکسیدرایور، از لحاظِ آقای ج. جارموش و شب روی فیلان و الخ. میبینید؟ چهقدر قصه مانده منتظر که روایت شود؟ یا گاس هم قبلن مکرر شده یک جاهایی و کسی باید یادمان بیاورد و نشانمان بدهد اینجور چیزها را، ها؟ |
کلن هم که داریم قاچاقی نفس میکشیم، این روزها. |
یک: به یک خروجی ولنگوبازِ وسوسهآلود میماند این «خداحافظ گری کوپر»، در دلِ یک شاهراهِ جدیِ عبوسِ محتوم. شُلراههای که همین جور برای خودش آزاد و رها و بیخیال ول شده روی پستی و بلندیهای طبیعیِ زمین، خاکی و پیچدرپیچ، با شانههایی سبز که در دلِ دشتی بکر ولو شده. از آنها که درنگ میکنی ناخودآگاه کنارش، به وسوسهی پیچیدن یا نپیچیدن. اینها اما حرفهای فصل اول است. وقتی برایت از عدمِ تعلق، آرمانی ساخته فرازمینی، وقتی رمان در ارتفاع دوهزارمتری از سطح زمین به سر میبرد. بیخود نیست که وقتی اولبار در بیستویکیدوسالهگی سراغش میروی این طور ایدهآلیسمِ سرمستکنندهای دارد در خودش. آنقدر که همهی آنچه از قصه در یادت میماند، لذتِ یکجانماندن است؛ لذتِ جاکنشدن و هیرفتن. این طوری است که خداحافظگریکوپر میشود برایت نقشهی راه. میشود آینده. آینده را هم که میدانید، به خودیِ خود از جنس خیال است و آرزو. وقتی هم چیزی هنوز نیامده، میتواند هر شکلی داشته باشد، هر طعمی و با هر بویی. میخواهم بگویم آدم وقتی بیستویکیدوساله است این طور خیالات و احوالات سبُک را در خاطرش نگه میدارد از این قصه. همین خوشباوریهای خوشرنگولعاب. که یادم بماند گیر نکنم در ماداگاسکار. که یادم بماند افسونِ عقرب و دختران باکره دچارم نکند. دو: خداحافظگریکوپر را هم باید مثل هر رمانِ درستوحسابیِ دیگری چند بارِ دیگر هم دست گرفت و خواند. چهلواندیسالهگی را نمیدانم اما در سیواندیسالهگی بدجور ذاتِ کوفتیِ سرنوشتِ یونانی (به قولِ لنی) را نشانت میدهد. حالا که فصلِ اول کتاب دیگر زندهگیِ پیشِ رویت نیست. حالا که خروجیِ مغولستانِ خارجی را رد کردهای. حالا که بفهمینفهمی میدانی خروجیِ مذکور دیر و زود، جایی دوباره برمیگردد به همین شاهراهِ مستقیمِ پرسرعتِ تکراریای که درونش هستی. حالا فصلِ اول، حسرت است و دریغ. حالا اما قصه را با همهی فصلهایش میخوانی. حالا میدانی که فرورفتنِ در ماداگاسکار چه عواقبی دارد. که تندادن به پیامدهای وسوسه کارت را به کجاها که نمیکشاند. خداحافظگریکوپر اما حکایتِ غلتیدن هم هست. حکایتِ وبرعکسهای متعامل: آینههای روبهرو. غلتیدن از عدمِ تعلق به تعلقِ تام. (قهوهات که تلخ باشد، اسمِ این جور چیزها را میگذاری سرشتِ سوزناکِ زندهگی.) حالا در همین سیواندیسالهگیِ ناقابل، فصلِ اول را که میخوانی یک «هه»ی آبرومندانه نثارِ تاملاتِ آقای لنیِ بیستساله میکنی. حواست هست این بار که همهی این شعرها و شعارها در بابِ صفرمتر از سطحِ دریا، در بابِ زِهرچهرنگِتعلقپذیردآزادست، در بابِ نماندن و هیجاکنشدن و گیرنکردن در کسی و جایی، چه طور دارد اتفاقن و اتفاقن، از فقدانِ یک جایِ سفت و امن میآید. که چه طور از شدتِ نیاز به یکجاماندن است که آنطور شعارِ نماندن میدهد آقای لنی. حالا میدانی، میبینی که فرورفتنِ لنی در یک ماداگاسکارِ واقعی چهطور محتوم است. سه: لنی از روانشناسی بیزار بود چون افتادن در روانشناسی یعنی یک ماداگاسکار واقعی. اما آقای رومن گاری از روانشناسی بیزار که نیست هیچ، بلکه دقیقن همین بلا را سر آدمهای قصهاش میآورد. و این درست از قسمتِ میانیِ و کسالتبارِ داستان آغاز میشود: جایی که تابستان پلاس است در ژنو و همه تا خرخره در واقعیت فرو رفتهاند. جایی که حکایتِ جسی و رفقای بورژوازاده و لبریز از ادایش را برایمان تعریف میکند. لابهلای تمایلاتِ مادرسالارانهی جسی، برای پدرش و بعدها، برای لنی. - چشمان لنی سبزِ سبز بود، شاید به مادرش رفته بود، گرچه به ظاهرش نمیآمد که مادری به خود دیده باشد. مادرها عجیب گریزپا هستند. نسلشان دارد از میان میرود. به زودی دیگر جز در افسانهها اثری از آنها پیدا نیست. همینجاها است که بنمایهی ایدهی آفرینش آدمی به جذابیِ لنی، خودش را آشکار میکند، لو میدهد. هه! پس مساله اینطور چیزی است! فقدانِ مادر و تبدیلشدن شازده به یک دونژوآنِ بیتعلق! سلام پستِ آخرِ آقورنوش که! بعد راستش همینجور که لنی برایت باز و بازتر میشود، جذابیتهایش کمکم رنگ میبازد. تبدیل میشود به آدمی که علیرغمِ گریزپاییِ ظاهریاش، بدجوری، بدجوری پیِ زنی میگردد که ترکش نکند. حالا میتوانید لم بدهید عقب و تمام ویژهگیهای آرکیتایپِ آدمهای لنیگونه را در رمان پیدا کنید: گریزِ بیمحابا از هرگونه مسوولیت اعم از شغلی و عاطفی و سیاسی و اجتماعی، بیاعتقادی به مفاهیم فانتزیای مثل خدا و وطن و کلیسا، ترس از ازدواج و بچهدارشدن و الخ. - چرا گریه میکنی جس. من که چیزی نگفتم، فقط گفتم آنهایی رو که میگذارن و میرن دوست ندارم. اینه که اول خودم میگذارم و میرم. این جوری خاطرجمعتره. - لنی من قول میدم که اول تو منو بگذاری بری. تویی که منو قال میگذاری. و آقای رومن گاری آنقدر این ایده را کش میدهد، آنقدر نور بر آن میتاباند که در صفحهی آخرِ داستان، جایی که لنی بالاخره آرام گرفته در آغوشِ جسی، در امنیتِ جغرافیایی و اقتصادی، در امنیتِ معرکهی هرکیوهرچیکهباشیهمینجوریدوستتدارم و حرفهایی از قبیلِ توتمامِزندهگیِمنی، کار به جایی میرسد که جسی به طرز بارزی این وجهی مادرگونهی خود را به مثابه یک لالاییِ مادرانه نشانمان میدهد: - میفهمم، لنی. بخواب. بخواب، عزیزم. بخواب طفلک نازم. من هیچ وقت تو رو نمیگذارم برم. هیچ وقت. تویی که اول منو میگذاری. نترس، بخواب بچهی نازم. میبینید؟ روانشناسی جدن یک ماداگاسکار واقعی است که گریز از آن تقریبن غیرممکن است!
* خداحافظ گری کوپر، رومن گاری، سروش حبیبی، انتشارات نیلوفر |
آقا این گودرتان هم کلن چیزِ گرانی است ها! |
2009-06-25 بعد من رنج میبرم، موجودِ کوچکی در درونم ضجه میزند شبها و نیمهشبها و دمِ صبحهایی که میروم بخوابم، فقط و فقط به این دلیل که باید ساعاتی بعد بیدار بشوم. (آقای روانکاو میگوید یحتمل کودکِ درونت است که یادش میافتد به ظهرهای بچهگی که مجبور بودی بخوابی، با آن همه عطشِ بازی که هنوز در تو بود، مجبورت میکردند بخوابی تا دمی خودشان هم بخوابند، آرام بگیرند. به خودم میگویم هه که! چند بار، چند روز با خواهش و تمنا مازیار را به رختخواب بردم تا بخوابد بلکه به سایرِ امورِ زندهگیام برسم! میخواهم بگویم گاهی یک همچین سیکل تاسفباری دارد زندهگانی) |
2009-06-24 |
2009-06-23 حالا لابد سرهرمس هم مثل آیدا بعدن خودش خلاصهی این نوشتهی معرکهی آقای پورمحسن را در جایی منتشر خواهد کرد. عجالتن بدجوری آب دستتان است بگذارید زمین و این را بخوانید. مجالش هم اگر بود شروع کنید به دوبارهخوانی بار هستی. تکخوری نکنید فقط :دی
تن، نقشهای است که کوندرا تاریخ سیاسی کشورش را در آن بازخوانی میکند. بهار پراگ، نقطهی عطفی در برداشتهای نویسنده از«تن» است. کوندرا به دور از هر گونه توصیف تغزلی، تن و چک را یکی میانگارد و هر یک را با رفتارهای دیگری به پرسش میکشد. بهار پراگ تلاشِ «تن» برای جبران خیانتی است که بر او میرود. کوندرا در جایی از کتابِ «خنده و فراموشی» مینویسد:«رویدادهای تاریخی معمولاً بدون ذوق و استعداد چندانی از یکدیگر تقلید میکنند، اما در چکسلواکی، آن طور که میبینیم، تاریخ تجربهی بیسابقهای را به نمایش گذاشت. به جای آنکه بر طبق طرح استاندارد، گروهی از مردم (معمولاً یک طبقه، یک ملت) علیه گروه دیگر قیام کنند، همهی مردم (تمامی یک نسل) علیه جوانی خودشان قیام میکنند.» شاید رخداد بهار ۱۹۶۸، از آن نظر برای کوندرا بیسابقه به نظر میرسد که نقضکنندهی یک گزارهی جامعهشناختی است: «هیچ نسلی، دوبار انقلاب نمیکند» اما اگر بپذیریم که انقلابها در یک مسیر دایرهوار به خودشان برمیگردند، انقلاب مردم پراگ در سال ۱۹۶۸، محاکمهی خود است. سرانجام این حرکت سیاسی بیشباهت به تجربهی ترزا در رمان «سبکی تحمل ناپذیر هستی» نیست. در جایی از این رمان ترزا دعوت یک مهندس را میپذیرد و به خانهاش میرود. او به آنجا نمیرود تا به توما خیانت کند. او تصمیم دارد تا مرز خیانت برود و حس توما را درک کند. طنزآمیز است که تنِ ترزا و رویدادهای سیاسی در این نقطه به هم میرسند. چرا که ترزا احساس میکند در دام سیاسی مهندس گیر افتاده است. کوندرا در تحلیل خیانت، هستیشناسی فردی انسان را معطوف به عدم وفاداری میکند. آدمهای پراگ ۱۹۶۸ و «توما»ی داستان کوندرا میکوشند از صفی که استحاله شده، خارج شوند. خارج شدن از صف، پشت کردن به سرانجام حرکتی است که به خاطرش در صف قرار گرفتهاند. کوندرا در این استعاره، از وفاداری، مشروعیتزدایی میکند. وقتی وطن به تن وفادار نمیماند، چه لزومی دارد که تن به وطن وفادار بماند؟ از نظر کوندرا «وقتی فردی آنقدر ضعیف میشود که به فرد ضعیف بیحرمتی میکند، فرد ضعیف باید به راستی خود را قوی بداند و او را ترک کند.» آیا این جملات بود که به کوندرا مجوز مهاجرت داد؟ آیا او دریافت که باید آنقدر قوی باشد که بتواند از وطن ضعیف شدهی خود دل بکند؟ تفکیک تن از وطن در آثار کوندرا، بسیار دشوار است. شخصیتهای آثار او همانقدر با تن خود درگیر هستند که چک، درگیر تن دیگری است. هر چقدر شخصیتهای نوولهای کوندرا خود را در خیانتی که به آنها شده و یا خیانتی که به دیگران میکنند مقصر میدانند؛ این مردم پراگ هستند که باور نمیکنند خود در سال ۱۹۴۸ به خاطر حاکمیت کمونیسم بر کشورشان جشن گرفته باشند. آیا آنها گناهکارند؟ بهار پراگ را میتوان در دنیای داستانی کوندرا، به عملی جنسی تاویل کرد. عملی که در میانه راه، سرکوب شده است. جنسیت و آزادی چک، دو ترجیع بند آثار کوندرا هستند که گرههای فکری شخصیتها را رقم میزنند. کوندرا، تن را محاکمه میکند. تلاش ترزا برای تصاحب کامل توما در رمان«سبکی تحمل ناپذیر هستی» نه تنها چهرهی مشروعی از او نمیسازد، بلکه قوت شخصیت سابینا، مفهوم مشروع در رابطهی جنسی را خدشهدار میکند. در آثار دیگر کوندرا تن، جلوهی دیگری می یابد. رمان «جاودانگی» با فصلی به نام صورت آغاز می شود. کوندرا در رمان «مهمانی خداحافظی»، دغدغهی تکثیر تن را دارد. این رمان همچون کیفرخواست نویسنده علیه بشر است. اگر چه او همواره تاکید کرده که نیهیلیسم و حقیقتمحوری دو روی سکهی تغزل هستند و نویسنده باید از آنها اجتناب کند؛ میتوان گفت شخصیتِ «یاکوب» مصداق نفرت از زندگی است. یاکوب در جایی از رمان، در جملاتی قصار علیه زندگی اعلام جرم میکند. او میگوید: «پدر و مادری مستلزم تایید مطلق زندگی بشر است. پدر بودن من، در حکم این است که به دنیا اعلام کنم: من به دنیا آمدم، مزهی زندگی را چشیدم و آنقدر به نظرم خوب آمد که تولید مثل را وظیفهی خود میدانم.» میلان کوندرا تاریخ را تنفسِ نفرت میداند و تاریخ رمان را بدیلی مییابد که نویسنده با آرامش میسازد. با این حال او در رمان«مهمانی خداحافظی»، کلبیمسلکانه، جهان یاسآور معاصر را ترسیم میکند. جهانی که در آن سه شخصیت اصلی رمان، بازیگران اصلی آن هستند. یاکوب، بار تلف و دکتر اسکرتا. یاکوب از جهان متنفر است. بارتلف آمریکایی، نماد دلبستگی به دنیاست و اسکرتا هم آرمانگرایی است که اگر چه وضعیت کنونی را نفی میکند، اما تصوری هر چند نا روشن از شرایط مطلوب دارد. از نظر آقای دکتر «باروری تنها تاریخ واقعی و معتبر است.» و «بشریت به میزان شگفتانگیزی آدم احمق تولید میکند. آدم هر چه خرفتر باشد بیشتر آرزوی تولید مثل دارد» بهار پراگ، در نگاه کوندرا صرفا نشاندهندهی آرمانهای از دست رفتهی مردم چک نیست، او از رهگذر این حوادث تلخ، پی به حیوانیت ذاتی بشر میبرد. او در رمانهایش میکوشد نقاب از چهرهی انسان بردارد و «جسم و جان» را بیپرده به نمایش بگذارد. به همین دلیل است که شخصیتهای آثار کوندرا وقتی یکسره تن میشوند و تهی از پوشش، خشونت آشکار میشود. در رمان«آهستگی» برهنه شدنِ «باکره» برخلاف تصور معمول، نه تنها تحریککنندهنیست، بلکه عملاً علیه انگیزش جنسی عمل میکند. کوندرا برهنگی او را چنین تحلیل میکند: «این لخت شدن یعنی حضور تو در اینجا، در برابر من، هیچ. به راستی هیچ اهمیتی ندارد؛ حضور تو برابر است با حضور یک سگ یا یک موش. نگاه خیرهات حتا سلولی از بدن من را تحریک نخواهد کرد. در مجموع من میتوانم هر کاری که بخواهم جلوی چشم تو انجام دهم.» در ادامهی این نگاه کاملاً منفی است که کوندرا در مقدمهای که در سال ۱۹۸۲ بر کتابِ «سبکی تحمل ناپذیر هستی» مینویسد، تاکید میکند که به این زودیها سایهی کمونیسم از سر چک برداشته نمیشود. اما هم او نویسندهای است که همیشه بر پیشبینیناپذیری و تصادف تاکید میکند. انگار که هر چه امیدواری است خیال خاصی است که بر وهم پیریزی شده است. در آثار او نیز تصادفات، آدمها را در مقابل هم قرار میدهد و اتفاقاتی را سبب میشود که انسان مدرن میتواند پشت آن سنگر بگیرد و برهنگی خشن جسم و جانش را پنهان کند. بعضی از منتقدین، کوندرا را بیش از آن که نویسنده بدانند، بیماری جنسی محسوب میکنند. بیگمان این برداشت از شخصیت نویسندهی چک، چندان منطقی نیست. چرا که عمل جنسی در آثار او نه تنها لذت بخش به نظر نمیرسد. بلکه بازتابدهندهی انحلال خوی آرام انسانی و قدرت گرفتن خشونت است. شوروی و کمونیسم در آثار کوندرا همیشه در معرض انتقاد شدید قرار گرفتهاند، اما بهار پراگ، نه تنها برای کوندرا توتالیتاریسم حاکمیت کمونیسم را بیش از پیش آشکار کرد؛ بلکه چهرهی هر چند ناامیدانه ی انسان مدرن را برای او به تصویر کشید. شاید شکست بهار پراگ در اندیشهی کوندرا، نتیجهی منطقی تاریخی است که ماهیت خود را از تن وام میگیرد. |
تصورش را بکنید در آینده تاریخنویسان چک از چه امتیاز ویژهای برخوردارند. آنها در پروندههای پلیس و روی نوارهای ضبط شده، شرح زندگی تمام نویسندگان چک را خواهند یافت. میدانید برای یک مورخ ادبیات، بیان زندگی جنسی نویسندگانی نظیر ولتر و بالزاک یا تولستوی، چه زحمتی دارد، ولی در مورد نویسندگان چک، هیچ نکتهای مبهم نیست. وهمه چیز، حتا کوچکترین آه و نالهها، ضبط شده است.
میلان کوندرا، بار هستی |
اگه خواستین یه خورده مختون باد بخوره با چیزی به جز مسائل مربوط به این روزا، این پرونده شورش های ماه مه 1968 رادیو زمانه که پارسال منتشر شد (به مناسبت چهلمین سالگرد مه 68) خوندنیه. مخصوصا روزانه های رضا دانشور که سی و یک روز به تعداد روزای ماه مه وقایع اون موقع رو روایت کرده. (دو قسمت آخرش تو این لینکی که دادم نیست ولی اینجا پیدا می شن.) من فایل های صدای برنامه های دانشور رو می ذارم بخونه یه خورده آروم می گیرم. اینجا لینک های بیشتری در مورد مه 68 جمع آوری شده. (+)
|
2009-06-22 پيشنوشت: اين يک نوشتهی طولانیست، قبول. شايد همان اول به نظر برسد توی حال و هوای اين روزها کی حال و حوصلهی خواندن نوشتهای به اين طولانیای را دارد، اينهم قبول. منهم اول همين فکرها را کردم که شما کرديد. اما اگر همت کرديد و شروع کرديد به خواندن و دچارش شديد و رسيديد به پايانِ نوشته، میبينيد چيزی بهتر از اين نمیتوانست حواستان را پرت کند، و با خودش ببرد درست جايی که بايد، قول. (+)
|
2009-06-21 |
2009-06-18 |
|
2009-06-11 |
2009-06-08 ژانر: «اينا»يی كه تمام دستاوردهای دانش سياسی بشر، از ارسطو تا پوپر، از ماكياولی تا گرامشی، از روسو تا چامسكی را در دو جمله خلاصه میكنند و تحويلتان میدهند: «هيشكی نيومده واسه ملت كار كنه؛ همه میخوان جيب خودشون رو پُر كنن»! «اينا»، اينروزها، در هر كوی و برزن و تاكسی اين سرزمين، سخنرانیها دارند برای خودشان. (+) |
گاهی ممکن است آدمها، به سادهگی، دیگر نباشند. این جوری است که هر بدرود ردِ محوی از «آخرینبار» در خودش دارد. دارم از هر بوسهی اولِ صبح، و هر دوستتدارمِ آخرِ شب حرف میزنم. گاهی نبودن چیزی فراتر از نهبودشدن است. |
2009-06-07 اقلیما نشسته است روی هرهی دیوار. یقهی ژاکت پشمیاش را کشیده بالا، دستهایش را کرده در جیبِ شلوارِ جینش. کفشهایش را درآورده. کمی قوز کرده به جلو. چشمهایش را ریز کرده تا هیات مردی را که از دور میآید، بهتر ببیند. هیاتِ مردِ نامعلوم مصممتر از آن است که «آدم» باشد. میگذارد قندِ درونِ دلش آبتر شود. قابیل است که سوار بر موتور میرسد. اقلیما قطرههای عرقِ روی پیشانی و بازوهای برهنهی قابیل را میبیند و تصمیمش را میگیرد. جفتپا میپرد پایین و پشت به قابیل راه میافتد. قابیل موتور را تکیه میدهد به دیوار. میافتد دنبالِ اقلیما. پیچِ دیوار را که رد کرد، اقلیما را از شانههایش میگیرد و تکیه میدهد به دیوار. اقلیما سرش را میآورد بالا. در چشمهای قابیل نگاه میکند. قابیل عکسِ تاخوردهای از جیب عقبِ شلوارش بیرون میکشد. نشانِ اقلیما میدهد. اقلیما پیراهن هابیل را تشخیص میدهد که جابهجا لکههای خون روی آن پاشیده شده است. سرش را روی شانهی قابیل میگذارد و گریه میکند. قابیل بستهای از زیر لباسش بیرون میآورد. تنظیفِ دورش را باز میکند. سنگی لبهدار که آغشته به خون است. میگذارد توی دستهای اقلیما. بعد میرود به سمت موتور. سوار میشود. استارت میزند و در گرد و غبارِ پشتِ سرش گم میشود. اقلیما سنگ را پرتاب میکند به سمت قابیل که دیگر دور شده است. دماغش را با آستینِ ژاکتش پاک میکند./ لبودا تندتند کاغذهایی را امضا میکند. هابیل سعی میکند او را منصرف کند. لبودا توجه نمیکند. هابیل تکهسنگی از جیبش بیرون میآورد که لبهی تیز آن آغشته به خون است. سنگ را میگیرد جلوی لبودا. لبودا مبهوت به سنگ خیره میشود. از کشوی میزش تکهسنگ خونآلود مشابهی را بیرون میآورد. هابیل با دوربین از هر دو سنگ عکس میگیرد./ قابیل و هابیل روی صندلیهای چوبی جلویِ کافه نشستهاند به تختهنرد. حوا آن طرفتر دارد سازدهنی میزند. آدم ولو شده جلوی آفتاب، روی تخت. چشمهایش را بسته. اقلیما به سرعت از کافه خارج میشود. کیسهای توی دستش دارد. بسته را میاندازد جلوی پایِ هابیل و با قدمهای بلند دور میشود. هابیل بسته را با نوکِ پا به سمتِ قابیل هل میدهد. قابیل بسته را برمیدارد. هابیل تخته را میبندد و بلند میشود. قابیل بسته را آرامآرام باز میکند. تمثالِ ناشیانهای است که با چوب تراشیده شده. شبیه زنی با سینههای درشت و پاهایی کوتاه./ اقلیما پردهی اتاق را کنار میزند. هابیل و قابیل در قابِ پنجره رو به هم ایستادهاند. چشمدرچشم./ هابیل چالهای میکند. نور مهتاب دشت را روشن کرده است. دمی بیل را کنار میگذارد و از بطریِ روی تختهسنگ، جرعهای مینوشد. لکههای خون جابهجا روی پیراهنش نشسته. بیل را برمیدارد و به کندن مشغول میشود. صدای قارقارِ کلاغی در دوردست./ لبودا از پشت آرامآرام به آدم نزدیک میشود. آدم دارد شمعدانیِ نازکی را قلمه میزند. لبودا با کفِ دست چشمهای آدم را از پشت میگیرد. آدم دستهای لبودا را از روی چشمهایش برمیدارد و میبوسد. لبودا خودش را در آغوش آدم میاندازد. آدم لبهای لبودا را میبوسد./ قابیل پشتِ باجهی بانک است. سر چیزی چانه میزند. عاقبت مستاصل بیرون میآید. هابیل روی موتور به انتظارش نشسته است. حرکت میکنند. اقلیما وارد بانک میشود./ حوا نشسته روی صندلیِ عقب سواریِ سفید. سیگار میکشد. آدم کاپوتِ سواری را بالا زده و خم شده روی موتور. حوا در را باز میکند و پیاده میشود. دور سواری میچرخد تا به پشتِ سرِ آدم برسد. از پشت آدم را بغل میکند./ لبودا با قلممو رنگ قرمز را مینشاند روی لبهی تکهسنگی نوکتیز. سنگ را لای دستمال میپیچد. حوا در قاب در ظاهر میشود. لبودا بسته را پشتش پنهان میکند. حوا رویش را برمیگرداند./ قابیل و لبودا برهنه کنار ساحل دراز کشیدهاند. لبودا موهای روی سینهی قابیل را نوازش میکند. قابیل سیگاری میگیراند. لبودا جرعهای آب از بطری مینوشد. قابیل تلفنش را باز میکند و شمارهای میگیرد. نامِ هابیل روی مونیتورِ تلفن ظاهر میشود./ اقلیما تلفن را برمیدارد. سعی میکند با اصرار چیزی را به کسی بقبولاند. اقلیما گریه میکند. بعد داد میزند. تلفن را با عصبانیت میکوبد زمین. حوا از قاب پنجره عبور میکند. بیلباس./ لبودا شالِ سیاهش را میکشد روی صورتش. جوری که فقط چشمهایش بیرون بماند. باقیِ شال را پشت سرش گره میزند. از روی صندلی بلند میشود. سیدی را درون دستگاهِ پخش قرار میدهد. پنجره را باز میکند و پایین میپرد./ قابیل و هابیل روی موتور سوار هستند. اتوبان کردستان را بالا میروند. نرسیده به آ.اس.پ هابیل بستهای را به داخل چمنهای وسط اتوبان پرتاب میکند. جایی که لبودا و اقلیما دراز کشیدهاند و آفتاب میگیرند. سواریِ سفیدی میپیجد جلوی موتور. قابیل و هابیل به شدت با سواری برخورد میکنند و پرتاب میشوند روی زمین./ آدم روی مبلِ کلاسیکی که دستههای طلایی دارد نشسته و پیپش را چاق میکند. حوا پشت آدم ایستاده. لبودا بچهای در آغوش گرفته و سمتِ چپِ حوا ایستاده. سرش را خم کرده تا گونهی بچه را ببوسد. هابیل عبایی روی دوشش انداخته و جلوی آدم، پشت به آدم، روی زمین زانو زده است. اقلیما آرنجش را گذاشته روی شانهی هابیل. قابیل چهارزانو روی زمین، مقابل حوا نشسته است. همه منتظر هستند تا کارِ عکاسی که بیرون قاب است تمام بشود. تلفن حوا زنگ میخورد. صفحهی تلفن را نگاه میکند و گوشی را به آدم میدهد. آدم با تلفن صحبت میکند و میخندد. هابیل عبا را روی شانههای اقلیما میاندازد. اقلیما میخندد. لبودا بچه را در آغوش قابیل میگذارد. از پشت شانههای هابیل را بغل میکند. صدای کلیکِ دوربین میآید. |
2009-06-06 آدمها زندگی میکنند برای دوست داشتن، برای دوست داشته شدن. و اين «دوستت دارم»ها به تعداد تکتک آدمهای عالم تکرار خواهد شد. من «دوستت دارم»های زيادی را به خاطر میآورم، تو هم. همهمان «دوستت دارم»های خودمان را داريم، بارها و بارها. با هر «دوستت دارم»ای زندگی رنگ میگيرد و بو میگيرد و برق تازهگی میبارد از سر و روش، بی هر بارِ آن زندگی به يکباره از شکل میافتد بیرمق میشود مات و کدر و بدرنگ به جا میماند. من و تو که ديگر خوب ياد گرفتهايم هيچکس نمیميرد بی اين «دوستت دارم»ها با اين «دوستت ندارم»ها، ها؟ ما که ديگر خوب بلديم دل ببنديم به همين «دوستت دارم»ای که جاریست تو فضا، تا هر وقتی که باشد. بلديم وقتی برسد که ديگر نبود، بشينيم غصهی نبودنش را هم بخوريم، آدم است ديگر. بلديم دنيا با اين چيزها به آخر نرسيده، نمیرسد هم. (+) |
2009-06-02 یک زمانی سرهرمس قصهی تلخی نوشته بود به نامِ کافیتک، میزِ شمارهی بیست، یا یک همچه چیزی. مربوط بود به سالهایی که کافهرستورانی در تهران موجود بود به نامِ کافیتک، در مجاورتِ شهروندِ آرژانتین. جایی بود بیستوچهارساعته. یعنی هر ساعتی از شبانهروز که هوس میکردی، میشد رفت و نشست آنجا و قهوهی معمولیای خورد. بعد قصه قصهی دیالوگِ بینِ کارگرِ کافه بود با آدمی که نصفهشبی بلند شده برود تنهایی قهوهای بخورد. بعد بنمایهی قصه آن جا بود که کارگرِ بینوا داشت تعریف میکرد که چهطور آدمها مدام میآیند و میروند. که چهطور آدمها و حرفها و نگاهها و حرکات نامحسوس دستها تکراری شدهاند آنجا، اما با ترکیبهای متفاوت. یعنی یک مقداری دختر و پسر که هی میآمدند و میرفتند و جورِ تقریبن یکسانی عاشقیت میکردند، ترکیب زوجها بود که فقط عوض میشد. یادش هست سرهرمس که دلش خواسته بود تمامِ آن بارِ سنگینِ حقیقتی را که بود در این جابهجاییها، در این یکیماندن نقشها و دیالوگهای عاشقانه، در این تکراریبودنِ میزانسنهای میزهای کافهها، در سرخوردهگیِ کشفِ ماندهگاریِ این نمایشی که همیشه روی سن در حال اجراست و بازیگرهایی که به لطفِ گذشتِ زمان، جایشان را به دیگری میدهند، در نمایشنامهای که با کمترین تغییرات در متن، بارها و بارها اجرا میشد، بریزد در دلِ آن قصه. بعد یادش هست سرهرمس که آنروزها عجیب از تکرارِ نقشِ دیگری، بازیگرِ قبلی، دچارِ تهوع شده بود. حواسش عجیب پرتِ این جملهی آقای کوندرا شده بود که آدمها بسیارند و ایدهها کم. پرتِ این که چهطور یک مقادیری حرکات و احساسات و دیالوگهای عاشقانه هست که دارند هی تکرار میشوند. بین آقای ایکس و خانم ایگرگ، آقای ایکس و خانمِ زد، خانمِ زد و آقای ایکسپریم، خانمِ زد و آقای ایگرگپریم و الخ. ... خواستم بگویم مرض دارید برمیدارید آرشیو میخوانید؟ ها؟ |
قابیل، هابیل و زنش، یحتمل باید اولین مثلث عشقیِ جهان بوده باشند که البته بدنهی قصهشان روایتنشده باقی ماند تا فرجامِ تلخِ قصه، تنها چیزی باشد که از ماجرا میدانیم: کشتهشدنِ هایبل به دستِ قابیل و مُهرِ نفرینِ ابدی بر پیشانی قابیل. باید جایی اسمی از ضلعِ سوم ماجرا موجود باشد قاعدتن. زنی که لابد اگر میخواست بلد بود چهطور هر دو مرد را نگه دارد. سرهرمس با خودش فکر میکند هابیل و قابیل بیخود تن به آن مسابقهی مرگبار دادند. خامِ حرفهای آدم شدند. قبول که بیچارهها میخواستند اسطوره خلق کنند اما به چه قیمتی؟! اصلن آن وقتها انگار یک جورهایی تیشه به ریشهی خودزدن و دهنِ خویشتنِ خویش را صاف نمودن در راستای اسطورهزایی، ارزش بوده. یعنی میخواهم بگویم آدمها دمار از روزگارِ خودشان و خانوادهشان درمیآوردند که اسمی ازشان بماند در تاریخ، خوب یا بد. اصلن این وسط حوا باید پادرمیانی میکرد راستش. کافی بود یک «حالا چه کاریه اصن» خرجِ دو شازدهپسرش میکرد. که نکرد. بعد این خانمِ محترمی که مورخان زیاد روی اسمش تاکید ندارند، همین دخترکِ آتشپاره که آنقدر خامی کرد که عاقبت هر دو مردش را از دست داد، کافی بود کمی، کمی خطوطِ قرمزش را جابهجا میکرد. کافی بود کمی روی مغزِ دو پسرِ مغرور کار میکرد. فوقش یک برنامهی تریسام تشکیل میداد. یعنی میخواهم بگویم این که به آدم بگویند بمیر، بکش یا تریسام، این همه انتخاب سختی است؟ ... |
2009-06-01 و نمیدانم چطوری میشود که یکدفعه این من-هیچوقتها تبدیل میشود به جملههای افتخار آمیز زندگی یک آدم. (+) |