« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
می دونی مث این می مونه که یه تفنگی رو که نمی دونی پره یا خالی، به طرف یکی نشونه بگیری و شلیک کنیمی دونی مساله اینه که فارغ از نتیجه، فارغ از این که سر طرف منفجر می شه یا نه، تو شلیک کردی. (+) |
خب شاید بشود گفت که من باهوشآبسسداَم. هیچچیز قدر آدمی که باهوش است من را هیجانزده نمیکند. با آدمهای باهوش لازم نیست بدیهیات را چک کنی. لازم نیست همهچیز را توضیح بدهی. میشود در سکوت همعقیدگی کرد نسبت به ماجرایی که روبرویمان دارد اتفاق میافتد. میشود که روی پلهی اول نماند. آدمهای باهوش تو را خسته نمیکنند. خودشان را نمیزنند به آن راه. وقتی توی همین راهی هم که باید باشند، هستند، عین خلوچلها هیجانزده نمیشوند که دارندچیزی را میفهمند. میفهمند که تو چی را میدانی. چی را نمیخواهی بدانی. رسوات نمیکنند وقتی طفره میروی. طفرهرفتن آدم را میفهمند. از آنطرف وقتی نمیتوانی چیزی را بگویی اما میخواهی بدانند، سطرهای سفید را میخوانند با ذکاوت تمام. آنقدر باهوش هستند که به آنچه میبینند اعتماد کنند. گیرم مهر تایید نزنی در نهایت که بعله درست فکر میکنی. خودشان میفهمند و این کافیست. آدمهای باهوش وقت آدم را نمیگیرند با کلیات. (دقت کردی یا دوباره بنویسم؟ مینویسم: آدمهای باهوش وقت آدم را نمیگیرند با کلیات) لازم نیست باهاشان حرف بزنی از اینکه فلان خوب است، بیسار بد است تا یکچیز مشترکی پیدا کنی. لازم نیست از یکِ یکِ یک برایشان توضیح بدهی تا فازت را بگیرند. سریع پراسس میکنند. وقتی متریال بهشان میدهی، خستهت نمیکنند از بس نمیدانند با متریالی که دادی دستشان چهکار کنند. بازی بیهدف باهات نمیکنند. وقتشان را هدر نمیدهند وقتی نمیخواهند چیزی را امتحان کنند. طبعن به وقت و زندگی تو هم تجاوز نمیکنند. لازم نیست انرژی هدر بدهی برایشان که چیزهای خیلی ساده و ابتدایی را شرح بدهی. میشود مکالمه را باهاشان از پلهی دوم و سوم شروع کرد. میشود باهاشان جلو رفت. حتی فرو رفت.(+) |
![]() 1. از بیمرگی خستهگی میزاید. این را از همان وقتی که سرگذشتِ آقای فوسکا را خواندیم در همهمیمیرندِ خانمِ دوبوآر، فهمیدیم. یادمان ماند که چهطور موجِ سنگینگذرِ زمان باید بگذرد از روی آدم. و این «باید» یک جور بایدِ کوفتیِ غیرقابلِ تحملی است و لاجرم هم. یاد گرفتیم که چه طور آدمها میآیند و میروند و خاطره میشوند. که چه طور زمین و زمان (حالا بیشتر زمان) را هم اگر به هم بدوزیم، فایدهای ندارد. عشقهای ازدسترفته، برنمیگردند. راستی قهرمانی سراغ دارید از جرگهی بیمرگها، که خوشبخت باشد؟ خوشحال باشد کلن؟ 2. لابد خواندهاید شما هم این جملهی آقای گدار را، که رابطه ی عاشقانه چهار مرحله دارد: آشنایی، عشق، جدایی، ملاقات دوباره. حکایتِ جوانی بدونِ جوانی، یک جورهایی همین داستانِ ملاقاتِ دوباره است. انگار اصلن آن صاعقه آمده بود به پاسداشتِ همهی رنجهای دومینیک ماته، که امکان ملاقات دوباره او را با ورونیکا فراهم کند. که تمام طلبش را از عشق به او پس بدهد. (سرهرمس دارد داستان را برایتان خلاصه میکند. بدجوری هم بیرحمانه خلاصه میکند) بعد بیایید بگویید خانمِ فروغ خیلی بیجا کرده که گفته همهی دردهای من از عشق است و فیلان. دیدید فرجامِ وصالشان را؟ که چه طور داشت میمکید شیرهی جانِ ورونیکا را، نزدیکیاش به دومینیک؟ 3. گل رز سوم تنها وقتی در دستان دومینیک آشکار شده بود که پیکر بیجانش یخزده و فرتوت افتاده بود روی زمین. سرهرمس برای خودش خیال میکند لابد باید رزها را نمادهایی از رابطهی دومینیک با ورونیکا فرض کرد. اولی دورانِ آشناییِ نخستشان و دومی، ملاقات دوبارهشان. لابد باید خیال کنیم دومینیک یک بار دیگر هم برمیگردد تا ورونیکا را ملاقات کند و این بار ورونیکا او را بازشناسد. (مگر ورونیکا روحِ آن زنِ اساطیری نبود که استخوانهایش در غار پیدا شد؟ مگر برنگشته بود؟) 4. این وسط سرهرمس مجبور است، نمیفهمید به پیغمبر، مجبور است یک سلامی هم به لیو بکند :دی 5. پیرشدنِ ورونیکا میدانید کی آغاز شد؟ وقتی زبانی که در رویاهایش با آن سخن میگفت، آنقدر قدیمی شده بود که آدم زباندانی مثل دومینیک ماته هم از پس فهمیدنش برنیامده بود. 6. والله به پیر به پیغمبر مسالهی زبان مسالهی مهمی است. همزبانی چیز کوفتیِ غیرقابل اجتنابی است. آدمها از حرفنزدن با هم، از بیگانهگی زبانهایشان با هم پیر میشوند و دور میشوند و گم میشوند. حالا شما هی بگرد دنبال ریشههای زبان. هی بیا بگو من آدمِ حرفنزدنام و ملت سیلِ لایک هوار کنند روی حرفت! 7. فیلم آقای کوپولا مثل یک ضیافت است در شهیرترین رستوران شهر. با گارسنهایی آراسته به خوشدوختترین لباس، با مرغوبترین پارچهها. از آنها که باید بهترین لباس پلوخوریات را بپوشی، خیلی آقا و مودب، سوییچ ماشینِ خفنت را بدهی دستِ پادوی شیکپوشِ دمِ در، خیلی با طمانینه و آرام بروی سر میزی که برایت قبلن رزرو شده. بعد بهترین خوراکِ شاهمیگوی دنیا را سفارش بدهی برایت بیاورند. بعد پیشغذا و دسرت در حد تیم ملی باشد. شرابِ کنارش هم طبعن مردافکن و کهنه. صورتحسابت را هم نقد بپردازی. با کلی انعام. سیر و سرحال و سیراب و گرم برگردی خانه. نکتهاش؟ این که همهی اینها را از قبل میدانی. شک نداری به دستپخت سرآشپز. شک نکردی به جزییات پذیراییِ گارسنها. همهچیز آنقدر در حد کمال است که جایی برای سورپرایزشدن تو باقی نگذاشتهاند. قرار نیست کشف کنی و فردایش گودر را پر کنی که آی ملت من یک رستورانی در یک کنجی پیدا کردهام، یه غذای کثیفِ مهجورِ ابرخوشمزهای کشف کردهام. همه چیز از قبل تام و تمام برای تو چیده شده است، حاضر و آماده. کمی ناامیدکننده است، نه؟ 8. کتابِ آقای میرچا الیاده را نخواندهایم اما به نظر میرسد آقای کوپولا سرِ پیری بدجوری وفادارانه پای تکبهتکِ فصولِ کتاب ایستادهاند در فیلم. یک جوری که آدم گاهی خیال میکند همانطور که صفحات کتاب به خودی خود کنتراستی ندارند، تفاوتی جز اعداد کوچک پایین صفحه، با صفحات قبل و بعد از خود ندارند، فیلم هم گرفتار همین داستان شده است. یک استادیِ یکدست و پوشانندهای روی همهجای قصه را گرفته. آدم است دیگر، دلش فراز و فرود میخواهد. دلش پررنگی و کمرنگی و بیرنگی میخواهد، به تناسب. در فیلمِ آقای کوپولا، همهچیز، چیرهدستانه و در حد کمال، پرداخت شده و همین گاهی آدم را به این صرافت میاندازد که چهقدر بهتر بود مثلن، اگر آن ماجرای نازیها این همه جای سفتی نداشت در فیلم. که چهقدر بهتر بود اگر آقای کوپولا راضی میشد روی همان ایدههای معرکهی ریشهی زبانها، بیمرگی در زمان یا بازگشت، فوکوس میکرد. 9. کلن؟! Labels: همفیلمبینی |
آقا تا یادمان نرفته، بعد از این که موعدِ همفیلمبینینویسیمان رسید، بردارید لینک نوشتههایتان را دربارهی این جوانی بدون فیلان یک جوری به دست سرهرمس برسانید، ایمیل یا فکس یا کامنت یا درگوشی، که بشود همه را جمع کرد آنجا.Labels: همفیلمبینی |
...بالاخره يک روز تصميم گرفتم دست از قهرمان شدن بردارم و به جايش بنشينم تماموقت کتاب بخوانم. برای قهرمانهای توی کتاب دست بزنم، جسارتها و توانايیهاشان را تحسين کنم و نگران خانوادهشان، موقعيت کاریشان، حرف و حديث آدمهای دور و برشان و آخر و عاقبتشان نباشم. زوروهای کاغذی --- سيلويا پرينت (+) |
وبلاگ به مثابه سکوتوبلاگ برای وبلاگنویس گاهی لباسی است که بر تن کرده، صرفن. گاهی میشود شلوار، که عریانی تنبانش را بپوشاند. میشود پیراهنی سیاه، که اضافهوزنش را کمی پنهان کند. میشود مینیژوپ، که دلربایی ساقهایش را هویداتر کند. میشود کلاه پشمی، که سرش را از بوران پیرامون حفظ کند. میشود دستکش ایمنی، که دستش در برخورد به چیزهای سوزاننده نسوزد. طاقت بیاورد. وبلاگ برای وبلاگنویس گاهی فراتر از لباس، میشود پوستِ تن. روشن یا تاریک. کشیده یا چروک. خبر از سن و سال و طراوت و تاچهای عاشقانه میدهد. از گازهای محبت، از باتومهای دریافتشده. وبلاگ برای وبلاگنویس، گاهی میرود در جایی عمیقتر. میشود جزیی از بافتِ تنش. زیر پوست. وبلاگ برای بعضی از ما جایی بین گوشت و استخوان قرار گرفته. میشود آن را جدا کرد تا استخوانها را لخت و خشک تماشا کرد. به بهایی گزاف اما. این جوری است که وبلاگ میشود عزیزتر از همهچیز، همهکس. جوری که وبلاگنویس خودش را، خواستِ تن و روحش را فدای وبلاگش میکند گاهی. لحظهها و آدمهایش را هم. وبلاگهای اخیر، وبلاگهای خوشبختی هستند چون صمیمیترینِ نویسندهاند. نزدیکترینش. بیواسطهترینش. و پیوندی ناگسستنی با صاحبشان دارند. تنیده شدهاند در جان و روح و روان و جسمِ و تاریخ و هستیِ نویسنده. جوری که هیچ مدیومی در دنیا، این همه یارِ گرمابه و گلستانِ خالقش نبوده، این همه کلیتِ زندگیِ صاحببلاگ را متاثر نکرده، این همه هویتش را، اشیا و آدمها و تاریخ و جغرافیایش را به خودش متصل نکرده. این جوری است که آدم گاهی خیال میکند هیچ مدیومی تا به این حد رستگار نبوده، هیچوقت. (+) |
![]() جملاتِ فوق البته از آن سرهرمس نیست. اینها را آقای یوسا دربارهی آقای فلوبر و مادام بوواریشان گفتهاند. سرهرمس صرفن برداشته کلماتِ داخل گیومه را با چیزهای نسبتن همسانی جابهجا کرده است. سرهرمس اعتراف میکند که اگر آقای یوسا نبود، چه بسا به این زودیها راز این «عنصر افزوده» را در این سبک و سیاق واقعگرایی، به این روشنی نمییافت. که چه طور این عنصر افزوده میشود اصلن اصالت کار، میشود مایهی استقلال واقعیتِ درونِ تابلو، با آن چیزی که در چشمانداز میبینیم. حالا میدانیم که تکتک تکههای رنگ که توسط خالق «انتخاب» شدهاند و روی بوم قرار گرفتهاند، چگونه ذرهذره واقعیت را دوباره آفریدهاند. حالا آدم با خودش خیال میکند لابد آن وسطها هم، یک چیزهایی بودهاند که به «اختیار» خانمِ نقاش، حذف شدهاند و صدایشان درنیامده است. بعد؟ بعد سرهرمس نشسته اینجا برای خودش به قصهپردازی دیگر. که لابد این روحِ خاکستری و عبوسی که جا گرفته میان این تابلوها، به پیروی از نفرت از واقعیت ابداع شده است. نفرتی چنان بیکران که میخواهد واقعیت را از میان بردارد تا آن را دوباره بسازد. نفرتی که به ظاهر بازآفرینی واقعیت است اما در عمل تلاشی است برای نابودکردن آن. |
داشتیم فکر میکردیم گاس که ششم آذر روز مناسبی باشد برای این که جمع شویم دور هم، جداجدا، جوانی بدونِ جوانیهای هم را بخوانیم.Labels: همفیلمبینی |
![]() 1. آقای فون تریه کار خوبی کرد که برای کاراکترِ زن در Antichristاش اسمی انتخاب نکرد. وگرنه نمیشد این طوری او را جهانشمول تماشا کرد. نمیشد آدم بنشیند پیرامونش را نگاه کند و با خیالِ راحت، ذرهذرههای زن را لای زندهگیهای همهمان ببیند لابد. اسم اگر داشت این طوری نمیشد نمایندهی بشر، نمیتوانست اینجوری با زجری که میبرد، رنجهای تاریخیِ آقای مسیح را پیشِ چشممان خوار کند. مسیح گفته بود که به خاطرِ تمامِ بشریت رنج کشیده. هنوز هم سرِ همین ادعایش هست. اما آقای فون تریه برایمان تعریف کرد که «درد» و «زجر» و «ناامیدی» زن، از تجربهای انسانی، بسیار انسانیتر شروع شده بود. از تلفیقِ ابدی و دردناکِ لذت و درد، آسایش و زجر، زایش و ناامیدی. بیخود نبود که هیچ مسیحی، هیچ نجاتدهندهای، هیچ تراپیستی برایش پیدا نشد و سرنوشتش نارستگاریِ ابدی بود. که «طبیعت» هم او را از خودش راند. که تمامِ تقاصِ اختلاطِ ویرانگرِ لذتِ جسمانی و دردِ آسمانی را یک تنه به دوش کشید. وحشیترین قیچیِ دنیا را برداشت و جزیی از تنش را جدا کرد که مرکزِ وجودی درد و لذت و زایش و امیدواری بود. در اوجّ نامیدی، حمله برد به ادواتی از بشر، مونث و مذکر، که وظیفهی تاریخی و ازلیِ انتقالِ حیات، انتقالِ امیدواری به آینده را بر گرده میکشند. و مسوولیتش را هم. 2. ما مردها همیشه چند قدم عقبتریم از زن. عقبتریم در تجربهی هستی. کاریش هم نمیشود کرد. گاهی باید دستمان را بگیرند و زیرِ گوشمان چند صفحهای از شکوه/تراژدیِ زنبودن بگویند. 3. سکانسِ مقدمهی فیلم که تمام شد، دلم میخواست چشمهایم را ببندم و برای ابد درنگ کنم. آقای فون تریه در همان چند دقیقه کاری کرده بود با من، با چشمها و گوشها و تتمهی انسانیتم، که چرخیدنِ جهان بعد از آن چند دقیقه بر مدارِ سابق، شدنی نبود. نمیشد آدم این مقدمه را ببیند و بعد باز هم ببیند. نمیشد آن قطعهی آقای هندل را بشنود روی آن غنایِ بینظیرِ تصاویر و باز بتواند چیز دیگری بشنود. این جوری بود که تا خودِ رسیدنِ صبح، بارها و بارها مقدمه و موخرهی فیلم را ریوایند کنی و در تاریکیِ تنهاییِ نیمهشبت، تکرار کنی. میخواهم بگویم برقِ خندهی چشمهای پسرک را اگر ببینید وقتی والدینش را دیده بود در عمیقترینِ لحظههای درهمآمیختهگیشان، وقتی آرامآرام راهش را باز کرده بود به پنجره، وقتی به پرواز درآمده بود و رقصیده بود سبکبال، دیگر دست از سرتان برنمیدارد. انگارِ تمامِ مسوولیتِ والدبودن میافتد روی دوشِ شما هم. 4. سرهرمس دلش میخواهد نمابهنمای این دو فصل مقدمه و موخره را قاب کند، بگذارد جلوی رویش و همهی آن چیزی را که سینما بلد است برایتان بگوید از تراژدی/شکوهِ انسانبودن، در همین چهارتا و نصفی عکس خلاصه کند. 5. برای واردشدن به دنیای گروتسکِ آقای فون تریه، باید تجربه داشته باشید. باید زندهگی کرده باشید. باید در اعماقِ روحتان بارِ هستی را به دوش کشیده باشید. باید درگیرِ آن لحظههای کشندهی انتخاب بین دوسویههای متنقاضِ وجود شده باشید. خیالتان را راحت کنم. اگر تا به حال عزیزِ دلی را رها نکردهاید پشتِ دری، پنجرهای، جوری که چشمهای منتظرش را به شما دوخته باشد و شما این سوی در، این سوی پنجره، به رواکردنِ کامِ دلتان، گیرم گیراندنِ سیگاری، مشغول نباشید، تا درد و لذتِ توامانی را نکشیده باشید، راهی ندارید برای فهمیدن این فیلمِ آخر. 6. سرهرمس دیدنِ فیلمِ آخرِ آقای فون تریه را به هیچکس توصیه نمیکند. به هیچکس. 7. شارلوت گینزبورگ را باید روی سر گذاشت. با همین یک فیلمی که از او دیدهایم. با همین یک باری که توانسته بار این همه رنج و عصیان و دیوانگی را به دوش بکشد. زنِ این فیلم، شیطان است. شیطان اما به مثابه فرشتهای که عصیان کرد. درست به همان اندازهای که Satan با Devil فاصله دارد. 8. در آن نمای معروفی که زن از بسترِ ناکامِ عشقبازیاش میگریزد به طبیعت، تا خودش مرهم بگذارد روی دردناکترین نقطهی وجودش، با آن حریصیِ انگشتهایش، جایی که مرد به او میپیوندد و در حرکت بطنی، آرامآرام، انگار نه از جنسِ ریتمِ پرشتاب و آشنایِ معاشقه، که از جنس آهنگِ منظم فصلها و روزها و ماهها، خوابیده میانِ زن و دستها و اندامهای بیرون زده از ریشههای درخت تنومند در پشتِ زن، خیال میکنم که مرد به بارورکردنِ طبیعت مشغول است. جزیی از چرخهی حیات. ریتمِ حرکتِ اندامِ تحتانیِ مرد به تنها چیزی که شباهت ندارد عشقبازیست. دیدهایم حرارتِ فیمابینشان را قبلن. این بار گویی در مرز ناامیدی مطلق، درخت و آب و جنگل را به کمک گرفتهاند. هرچند بینتیجه. 9. نمیشود فیلمهای آقای فون تریه را دوست داشت. نمیشود اصلن با خطکش دوستداشتن رفت سراغ این سینما. فون تریه چیزی را به شما نشان میدهد که در اعماقتان از آن باخبرید. با بیرحمیِ تمام آن را میآورد مینشاند جلوی رویتان. این جور چیزها را نمیشود دوست داشت یا دوست نداشت. میتوانید نبینید و مازوخیستِ درونتان را بیخود خبر نکنید. میتوانید ببینید و درگیر شوید تا روزها و ماهها و سالها، اما. میتوانید با وحشتِ تمام برهنهگیِ درونتان را به عینه ببینید، تجسماش را ببینید. و لذتبخشترین زجرِ هستی را تجربه کنید. آیا میشود کسی را دعوت کرد به زجر کشیدن؟ 10. دیدید چهطور تمشک را چید؟ چطور زخمهایش خوب شد؟ چهطور باورش شد که رستگار شده، که منجیست؟ دوربین هم از پایین نشانهاش گرفت تا مسیحای دروغین را رنگ و لعاب بدهد. مردبودن یک چنین ناآگاهیِ همیشگیای در خودش دارد. Labels: سینما، کلن |
![]() خواستیم در راستای همفیلمبینیِ پیشِ رو، حواستان را جمع کنیم به جناب مستطاب میرچا الیاده، یک جوری که حواستان باشد وقتی دارید جوانی بدونِ جوانی را تماشا میکنید، حواستان پرت نشود. یادتان باشد که قصه را کی نوشته. همین. حالا بروید دنبال زندهگی خودتان تا وقتِ نوشتنِ جوانی بدون فیلان بشود و خبرتان کنیم. Labels: همفیلمبینی |
![]() میشود سرهرمس الان یکهو در این ساعتِ نسبتن سردِ نه و خوردهایِ صبحِ آبان، از این ناکجاآبادی که در آن است، برایتان از لذتِ سماور بگوید در اتاق؟ که یک میز کوچکی باشد آن کنار، روی فرش و چندتایی استکان و نعلبکیِ گلدار، یک قابلمهای، ظرفی هم باشد که در آن آبِ داغِ ناشی از آبکشیدنِ استکان را بریزند. سرت را که از زیر لحاف بیرون بیاوری صدای قلقلای بشنوی و بخارِ تازهی چایِ بهاره. بعد دورتادورِ اتاق را پتو تا کرده باشند و یک ملافهای را لولهای کرده باشند پایینِ درگاهیِ پنجره که سوز نیاید. چاییات را هورت بکشی و دودِ سیگارِ وینستونِ قرمزت بپیچد توی اتاق، قاطی بشود با بویِ بارانیِ که از همان لایِ چوبیِ پنجره خودش را سُر داده تو. یک صبحِ روزِ تعطیلی باشد که بدانی دقیقهها آنقدر کشدار و پرحوصلهاند که کسی کاری با کسی ندارد. تا خودِ شب. همین چند سال پیشِ بود که سرهرمس انگشتِ اتهامش را گرفته بود به سمتِ نوستالژیِ کلیشهی a good year، یادتان هست؟ چه بد که یادتان هست. Labels: سینما، کلن |
اين طرف يکجور دنيای يواش جادويیست با رنگهای سِپيا. اصلن اينور رنگ اختراع نشده. نور فقط بلد بوده از تمام رَنجهای* آن دنياش، کنتراستاش را بياورد اين طرف، روشنی و تاريکیاش را. بعد دنيا يکجورِ خوبی همرنگ است. يکجور خوبی کمصداست. فقط توش بو هست و مزه. توش يک کنجِ خوبی هست که بو دارد و مزه دارد و صدای ماشين ندارد و صدای کلاغ ندارد و صدای قارقار هيچ آدمِ ديگری ندارد هم. از آن کنجها که پير شدهاند و گوششان سنگين شده. نه، اصلن از آن کنجها که پير شدهاند و گوششان سنگين نشده و خودشان را میزنند به نشنيدن. اين طرف همهچيز يک جور خوبی جادويیست و نرم است و ليز است و خيس است، انگار يک مِه دائمی مانده باشد توی دلش. انگار يکعالمه شبنم نشسته باشد روی پيشانیش. انگار يک جوی روانِ باريک گشته باشد دور گردنهی حيرانِ گردن، سنگها و قلوهها و ترقوهها را رد کرده باشد امتداد سينهها را گرفته باشد آمده باشد پايين، خودش را چکانده باشد حوالی کشالهها، جادههای سرگردان پرپيچ و فرازِ هراز. اين طرف هوا يکجور خوبی شرجیست. رطوبتاش حرارت دارد هُرم دارد خودش را مینشاند روی پوستِ تنِ آدم روی تکتک سلولهای تنِ آدم، حارهایست لامصب. اين طرف يکجور خوبی يک قارهی ديگریست برای خودش، قارهی ششم، اقيانوسيهتر. اين طرف همهچيز يک جورِ خوبی وجود ندارد. تو هستی اما وجود خارجی نداری او هست اما با تقريبِ خوبی میشود گفت که نيست ماشين هست و کلاغ هست و آدم و درخت هم هست حتا، اما هيچکدام وجود خارجی ندارند. اينجا همهچيز داخلیست.(+) |
فکر کردم نهانخانه اصلن کلن جای خوبیست. من شما را دعوت میکنم که یک کمی به نهانخانه فکر کنید. ببینید نهانخانه یکطوریست که برای آدم امنیت کاذب تولید میکند حتی. یکجوری خیال آدم را راحت میکند که یک چیزی که وجود دارد یا وجود داشته، غیب نشده، از بین نرفته، خودبهخود منفجر نشده است... هست. اما رفته کمی پنهان شده. که تمام وجود آدم دچار اضطراب نیست که چیزی برملا شده یا میشود... که آدم رسوا شده. رسوایی حال غمانگیزیست. بعد نهانخانه درست نقطه مقابل رسواییست. در عین حال هردوشان چیزهای ملنکولیکی هستند. با این وجود معتقدم یکجور جای خوبیست. یکجور جای خوب لازمیست.(+) |
![]() این تمثالِ کممثالی که این بالا میبینید البته دقیقن متعلق به فیلمِ Youth Without Youth آقای کوپولا نیست اما سرهرمس احساس کرد گاس که لازم باشد یک جماعتی را هم اینجوری وسوسه کرد که بلند شوند برای همفیلمبینیِ بعدی، سراغ جوانی بدونِ جوانی بروند. (سلام محسنِ عزیز که یکیدو سال پیش نشانِ سرهرمس دادی عکس این دلبرک را روی مونیتورت و از این فیلم حرف زدی تا ساعتِ شش و نیمِ صبحِ جمعه یادت باشم و دعایت کنم) Labels: همفیلمبینی |
آدمهایی هستند که عزیزند اما بلد نیستند تنهایی سرِ پایِ خودشان بایستند. آدمهایی هستند که چشمنواز و دلانگیزند اما وقتی میخواهی از آنها حرف بزنی لاجرم باید فکوفامیل و خاندان و همسایههایشان را هم نشان بدهی. باید تاریخ و جغرافیایشان را هم تعریف کنی. فیلمها هم همینطور. مثلن؟ مثلن همین my blueberry nights. سرهرمس اگر بخواهد از پنجرهها و شیشههای این فیلم بنویسد چارهای ندارد جز این که ارجاعتان بدهد به هزار جا.موضوع اینجاست که آقای کارگردان هم اصلن دلش به همین ارجاعهایش خوش است. در شبهای بلوبری اما، ارجاعها تمامن برمیگردد به فیلمهای قبلیِ خودش. شما نمیتوانید قطار ببینید، کافهرستورانی در نیمهشب، آدمهای پشتِ شیشهها را ببینید، نمای نزدیکِ پاهای زنی در کفشهای پاشنهدار، سفررفتنِ یکی از دو آدمِ اصلیِ قصه، موزیکهایی که وصل هستند به یک آدم، مربوط هستند به یک آدمِ خاص، شب آقا، اصلن خودِ حضورِ این همه شب را ببینید و یادتان هی نیفتد به فیلمهای قبلی این آقا. بعد این جوری است که گاهی آدم خیال برش میدارد که نکند خود آقای کارگردان هم راضی باشد. بیاید رضایت بدهد که نمیشود از این فیلم نوشت و از آن فیلمها حرفی نزد. نمیشود جابهجا ردپاهای قبلیِ آقای کار وای را ندید. با این همه وضوح. بعد اصلن خودِ همین وضوح آقا! یعنی انگار همانطور که تصویرِ خانمِ الیزابت شفاف میشود از پشتِ شیشهی یخچالِ کافهی آقای جرمی، وقتی شیشه را دارد تمیز میکند با دستمال، آقای کارگردان هم دستمال گرفته دستش دارد شیشهی دوربینش را تمیز میکند وقتی در آمریکا فیلم میسازد. آدمهایش را از آن اوتآوفوکوس بودنِ هنگکنگایشان درمیآورد. رابطهها را انگار همهفهم میکند. میخواهم بگویم رازآمیزیِ ذاتی را که حذف میکنید از یک آدم، از قصههایش، از آدمهایش، یک همچه بلایی سرتان میآید. (آدم دلش میسوزد برای این فیلم، وقتی اینجوری میرود زیرِ سایهی سنگین آن همه فیلمهای قبلیِ آقای کار وای. اما مگر دستِ من و شماست؟) آدمهای آقای وونگ کار وای عمری است عادت دارند همیشه بینشان فاصله باشد. از فاصلههای زمانی و مکانی بگیر تا دیواری، پیشخوانی، اتاقی، چیزی. (الان سرهرمس لحاف را گرفته به دندانش زور میزند که هی از Chungking express مایه نگذارد اینجا، وسطِ نوشتن از یک فیلمِ دیگر. نه گمانم که بشود اما آقای اولدفشنجان!) موضوع اینجا است که شیشههای فیلمِ شبهای بلوبریِ من، حصارهای بصریای هستند که این بار بیشتر از آن که مابینِ شخصیتهای فیلم باشند، با این تمهید گرافیکیِ آقای کار وای، بینِ شمای بیننده و بازیگرها قرار میگیرند، جا به جا. بارها و بارها جرمی و الیزابت را میبینید که در لوکیشنِ کلیدیِ فیلم، در کافهرستورانِ جرمی، بیرون داخل خیابان هستند یا با هم داخل کافه. دوربین اما عمومن آن طرف دیگر است. یا از پشتِ شیشهی یخچالِ کافه دارد تماشایشان میکند. این اتفاقِ تازهای است در جهانِ بصریِ آقای کارگردان. بعد سرهرمس اگر بخواهد از چیزی به مثابه یک بنمایهی ابدی در فیلمهای آقای کار وای حرف بزند، قبایش را دوباره به همین میخِ «فاصله» ناچار است آویزان کند. فاصلهای که طی نمیشود عمومن. فاصلههایی که آدمها از هم دارند، لاجرم یا دلخواسته. همیشه چیزی هست که اتصالِ دو تا آدم را ناممکن میکند. پلیسِ راویِ اپیزودِ اول چانگکینگ اکسپرس، وقتی از کنارِ Faye، شخصیتِ زنِ اپیزودِ دومِ فیلم، عبور میکند، از فاصلهی یکصدمِ سانتیمتریای میگوید که اوجِ صمیمیتشان است. جایی که این حداقلِ فاصلهی فیزیکی بینابین، منجر به هیچ قصهای بین این دو نفر نمیشود. در عرضِ شش ساعت، زن عاشق مردی دیگر میشود و زندگی جورِ دیگری ادامه پیدا میکند. (یکی دستِ سرهرمس را بگیرد از این فیلم بکشاند بیرون ببرد درونِ همان فیلمی که قرار بود امروز صحبتش را بکنیم، لطفن) «در» گشایشی است در فاصله، وقتی که فاصله یک «دیوار» باشد. کلیدهایی که داخلِ گلدانِ شیشهای جرمی روی هم انباشته شدهاند، اینجوری معنا پیدا میکنند لابد. فاصله که شد جادهای بینِ دو شهر، کلیدها هم دیگر به کار نمیآیند. همین «کلید» وقتی در چانگکینگ اکسپرس مینشیند کنارِ نامهی خداحافظیِ دخترکِ مهماندار، معشوقِ قبلیِ پلیسِ شمارهی 663، میشود راهی برای ورودِ Faye به زندهگیِ همین مرد. فاصله اما طی نمیشود. کلید راهگشا نیست. اینجا فاصله از جنس مکان نیست. فاصله زمان است وقتی همزمانی برقرار نمیشود بینِ حضورِ دختر و مرد، در خانهی مرد. (میدانم که دارید فحش میدهید سرهرمس را، آنهایی که چانگ کینگ فیلان را ندیدهاید. اما باور کنید وقتی این جوری یک آدمی برمیدارد اصلن دوبارهسازی میکند فیلمِ سیزدهچهاردهسال پیشش را، بعد همان حرفها و ایدههای درخشان را به شیوهی شفاف و کمرمزوراز و با دستِ رو، دوباره اجرا میکند، آدم مجبور است، میفهمید دیگر، مجبور است هی گریز بزند به فیلمِ اصلی) ... این نوشته یک پایانِ دیگری داشت با یک مقداری حرفهای مگو، اینترنتِ سرهرمس سوخته بود دیروز. گاس که حکمتی داشته که این جوری بیته بماند و آن جوری تهدار منتشر نشود دیروز. Labels: همفیلمبینی |
![]() خوش به حال شمایی که هنوز Chung King Express را ندیدهاید. امروز پنجشنبه است و میتوانید با خیالِ راحت از My blueberry nights بنویسید. Labels: همفیلمبینی |
میخوام بگم اصن اينجاهای زندگيه که آدما به هم احتياج دارن. به فهميدنِ اينکه اين بزرگترين مشکلِ دنيا، فقط مال من نيست. تو هم داری تجربهش میکنی، ايکس و ايگرگ و زد هم دارن تجربهش میکنن. بعد تو میشينی کنار من کف آشپزخونه، من از بزرگترين و حلناشدنیترين مشکل دنيام حرف میزنم برات و تو سر تکون میدی که اوهوم2، که يعنی میفهمم، که حتامنمهمينجورخره. بعد فردا میشه و من هنوز بزرگترين مشکل دنيام سر جاشه، اما خوبم و سر حالم و میدونم فقط من نيستم که دچار اينهمه نتونستنام، خونهی بغلی، کوچهی بغلی، هزار کيلومتر اونورترِ بغلی هم همينه. و آخخخخخ که گاهی چههمه آدما لازم دارن ببينن که تنها نيستن. که اين ميزِریهای پنهانشده لای هزار زرقوبرق همهجا هست، زير سقف تمام خونههای خوش آب و رنگ زير سقف تمام آدمای خوش آب و رنگ هست. که اصلن برای هميناست که بايد آدما بشينن از ناکامیهاشون بنويسن. از اوقاتتلخیهاشون شکستنهاشون نتونستنها نشدنها نرسيدنهاشون. از منای که حوصله ندارم سوئيت باشم تميز باشم مهربون و باملاحظه باشم معشوقِ جان به بهار آغشته باشم دختر سربهراه باشم مادر معقول و خوشاخلاق باشم همسر آندرستندينگ و فيلان باشم. از بابامنمآدمم ها، از هيچکسپرفکتنيست ها، از حوصلهیهيچکدومتونروندارم ها. از وقتايی که کم آوردهم و خودمو تماشا کردهم و ديدهم چه جستوخيزها کردهم به هوای آهو شدن و چه گوسِپندیام هنوز، که شايد گوسِپند بمونم هم؛ که اصن اوهوم، دتس می. و اين گوسپندموندنه فقط مال من نيست، تو هم آهونشدنهای خودت رو داری، اون هم.(+) |
موضوع فقط این نیست که آدم وقتی برای دومین بار این «دو روز در پاریس» را در جمع رفقا مورد مداقه قرار میدهد کشف میکند که در نسخهای که قبلن دیده، آن رقصِ پایانیِ ماریون و جک را ندیده بس که دیویدیِ موردِ نظر مخدوش و مخطوط بوده، که اصلن فیلم برایش در همانِ سکانسِ نفسگیرِ مجادلهی این دوتا تمام شده رفته پیِ کارش. موضوع این است که حالا هم که نسخهی سالمِ فیلم را دیده، حالا هم که اشکهای ماریون و جک در تلهویزیونِ چهل و دو اینچی این همه به چشم آمده، حالا هم که آن لبخندِ مهربانانه و از سرِ همینهکههستِ این دو تا دیده شده، حالا هم که دیدی چهطور دستهای هم را گرفتند و رقصیدند، حالا که انگار بهشت گاهی همین خُرخُرِ آدمی است که روزگاری عاشقش بودی، که اصلن عشق سازوکارش انگار همینجوری است و به همین سیاق ادامه پیدا میکند بینِ دو دلداده، هنوز هم خوب که فکرش را میکنی میبینی چیزی از تلخیِ پایانِ قصه کم نشده. صرفن کمی واقعبینی به آن اضافه شده است. همین.Labels: سینما، کلن |
![]() آقا این قرارِ همفیلمبینیِ کذایی را که یادتان نرفته که؟ بردارید همین پنجشنبه نتایجِ تماشای مایبلوبریفیلانتان را منتشر کنید. هرجا شد. بعد از همین تریبون انذارتان بدهد سرهرمس که نروید این زودنوشتهی بامداد را بخوانید تا پنجشنبه، جلوی خودتان را بگیرید، جمعه بروید. جمعه تعطیل است و روز مناسبی است برای بامدادخوانی، کلن :دی Labels: همفیلمبینی |
![]() بعد دیدی گاهی اوقات در همین زندگی خودمان، در همین دیدارها، جمع شدنها، در همین گشت زدنها و سفرهای دور و نزدیک، و خلاصه هر اتفاق روزمره و غیر روزمرهای که دارد می افتد، صدتا عکس میگیری اما فقط یکیشان میشود مثل عکس بالا؟ که وقتی خودت یا خودتان نگاه کنیدش، هر قسمتش تو را یاد چیز یا حس خاصی بندازد؟ هر شیئی قسمتی از داستان را بگوید؟ که حتی آن موقع که عکس راه گرفتهای ممکن است متوجهاش نشده بوده باشی چه قصهگو از کار در آمده این عکس؟ که اگر آدم دیگری نگاهش بکند هزار و یک سوال بپرسدت که: "اون چیه دستت؟ این شیطنتت نگاهت به کجاست؟ این خندت برای چی بود؟ چرا دستت رو این طور گذاشته بودی؟ به کی داشتی نگاه میکردی؟ اون کتابها چی بودن؟ دارین چی به هم میگین؟" وکلی سوال هیجان انگیزدیگر؟ بعد دیدی که این عکسها از آن عکسهای "بگین چیز"نیست؟ یا مدل "حواست باشه دریا/گل/کوه/سیخ/میخ/فلان/بهمان بیفته" نیست؟ دیدی معمولن این جورعکسها را موقعی میگیری که آدم یا آدمهای درگیر ماجرا اصلن حواسشان نیست و دارند کار خودشان را میکنند؟ شاید حتی صدای کلیک شاترت را در میان شلوغی نشنوند اصلن؟ یا حداکثر صدایشان میزنی تا رویشان را برگردانند طرف تو؟ که فقط تو بودهای که آن لحظه را دیدهای و دوربینت هم دم دستت بوده و فرصت هم جور شده و حالش هم بوده و یه لحظه غریزهات گفته بگیر؟ بعد دیدی آدم دلش میخواهد که یک آلبوم درست کند از این جور عکسها؟ که بشود داستان زندگیِ آدم، حالا گیرم نازک؟ (+) |
آقا میشود ما تا اطلاع ثانوی اینجا را کلن دایورت کنیم روی یک جای دیگری؟چی؟ گفتین کجا؟ طبعن گودرِ رسولی |
اجازه دهید کمی اغراق کنم و بگویم کانسپت گودر برای من آن نوع آفرینشی را در بر دارد که مارسل دوشان باب اش کرد : نامیدن آفریدن است!(+) |
توی این دنیای مجاز یک چیزهایی تغییر میکند. تو آدمها را ابله فرض نمیکنی. آدمها میآیند، قانونهای خودشان را مینویسند. از خواستهها، ترسها، بایدها و نبایدهایشان حرف میزنند. دیگر میفهمی اگر فلانی نیست خواسته که نباشد. آگه است به نبودنش و تو حق نداری حتی اگر بخواهی پایت را از دایرهی قرمزش تو بگذاری. صدها اتفاق را از دریچهی نگاهش خواندهای و نگاهش و احساسش را آنٔقٔدرها بلدی که بدانی کجا و کی بودن و نبودنت مهم میشود و نمیشود. توی مجاز آدم به شعور آدمهای اطرافش بیش از پیش احترام میگذارد. بیشتر میترسد. بیشتر قانونهای آدم ها را میداند. قانونهای شخصی که برای خودشان نوشتهاند.(+) |
حالا شما هم اگر يکوقتهايی ماندی که «خب که چی؟!»، زياد نايست، مکث نکن، راهت را بگير و برو. بعد، يک وقتی، چند سال که گذشت، اگر دوباره گذارت افتاد اينجا، اگر راهت را گرفته بودی رفته بودی توی جادهی زندگی، خورده بودی به در و ديوار، کشيده بودی توی خاکی، اگر مانده بودی زير آفتاب داغ و بارانِ بیوقت، اگر يکسره برنگشته بودی توی اتاقت پشت پنجره به تماشای آدمهای رهگذر، اگر کفشهات فرسودهی سالهای پيادهروی شده بود شانههات خستهی کولهی زندگی، آنوقت بيا بشين برايت يک ليوان چای تازهدم بياورم با قُرابيه، و برايت تعريف کنم «که چی».(+) |
![]() کپی برابرِ اصل 1. گاس که زود باشد هنوز که به استقبالِ فیلمِ آخرِ آقای کیارستمی برویم. بس که هرچه آدم دوروبرمان هست و دیدنِ این فیلم نصیبش شده، وصفالعیشاش را یکجوری به گوشِ سرهرمس هم رسانده است. راستش را بخواهید همین که خودِ آقای کیارستمی این فیلم را بازگشتی بخوانند در کارنامهشان به فیلمِ «گزارش» - که سرهرمس همینجا، قبلترها، شعفِ بیپایانش را شرح داده بود بعد از تماشای این تصویرِ برهنه، کموبیش شخصی و کمنظیر از طبقهی متوسطِ دههی پنجاهِ تهران- کافیست که نیشمان را به استقبال از همین حالا باز کنیم. 2. آقای لی وِی آرتیستی است که نمونهی کارش را این بالا میبینید. آقای لی وِی ادعا میکنند که برای تولید عکسهای فوق از هیچگونه ابزار کامپیوتری استفاده نکردهاند. تنها ابزارشان آینهها و کابلهای فلزی و یک مشتِ آکروباتیست بوده است. سرهرمس توصیه میکند بلند شوید بروید باقی عکسها را هم ببینید. بعد برگردید همینجا اما که حرف بزنیم، با هم. 3. این روزها جنسِ اصل یعنی جنسِ چینی. اگر برفرض کفشِ نایکیای دیدید که رویش نوشته ساختِ آمریکا، میتوانید به ارواحِ اجدادتان با خیالِ راحت و قلبی مطمئن قسم بخورید که با جنسی تقلبی سروکار دارید. در عینِ حال، جامعهی صنعتی چینِ صناعتِ کپیکردن را به حدِ کمال رسانده است و از بیانِ این موضوع هم واهمهای ندارد. 4. شما عینکِ دولچهگابانا بر صورتتان زدهاید. این را میشود به سهولت از روی دستهی عینکتان فهمید. شما عینکِ فوقالذکر را به چندصد یورو خریدهاید. شما عینکِ فوقالذکر را بیست و هفت هزارتومان خریدهاید. اینها دو گزارهی پارادوکسیکال نیستند. آن چیزی که اصل و فرع بودنِ عینکِ شما را، از فاصلهی چندقدمیتان، معین میکند، تنها خودِ شما هستید. یعنیِ ناظرِ غیرفنی سرتاپای شما را برانداز میکند و سپس تصمیم میگیرد که شما عینکتان را به چه قیمتی خریدهاید. شما، شخصِ شما با هیستوریِ اجتماعی و طبقاتیتان، تنها تعیینکنندهی کپی و اصلبودنِ عینکتان هستید. 5. اگر فیلمِ اخیرِ آقای کیارستمی را دیدید، حواستان باشد به حرفهای آن آقا در بابِ اصل و کپیبودن یک اثر هنری و ارزشهای هرکدام، خوب گوش کنید. 6. رفتید عکسهای آقای آرتیستِ چینی را ببینید؟ 7. گاهی وقتها صرفن آدمی که پشتِ یک اثرِ هنری ایستاده است، اعتبارِ شخصیِ آن آدم صرفن، تنها تعیینکنندهی اصلیتِ محصولِ هنریاش است. این را آرتیستهایی که آثارشان در ردهی کانسپچوآل آرت قرار میگیرد، خوب میدانند. یادتان هست آن آشغالهای بهجامانده از یک شبنشینی، ملغمهای از قوطیهای خالیِ آبجو و تهسیگار و ساندویچهای نیمهخورده، گوشهی آن موزه؟ 8. واقعن آقای لی وِی زحمتِ بسیاری برای تولید عکسهایش کشیده است. دستش درد نکند. 9. خانمی که همین یکیدوهفتهی پیش در گالریِ گلستانِ عکسهایش را از مجسمههایی محاصرهشده در میانِ انبوهی برگِ زرد، در باغی، به نمایش گذاشته بود، عکسهای سیاهوسفید که تنها انبوهِ برگهایش به رنگ زرد بود، ادعا کرده بود که تکتک این برگها را به شیوهی فیلان روی نگاتیو رنگ کرده است. قسم میخورد که از فوتوشاپ، لعنتاللهعلیه، استفاده نکرده است و صرفن با تکنیکِ دوبارهچاپکردن توانسته در عکسی سیاهوسفید، رنگِ زرد را اضافه کند به عکسهایش. خانمِ عکاس خسته نباشد به حقِ پنجتن. 10. فرض کنید که آقای لی وِی ده سال بعد ادعا کند که کلن خالی بسته بوده و تکتک عکسهایش را با ابزارِ کراپِ برنامهی معظمِ فوتوشاپ ایجاد کرده بوده است. که اصولن همان کاری را کرده بوده که با پردهی لعنتیِ آبی در سینما میکنند. بعد هم یک ویدیو از خودش در یوتوپ گذاشته است که نیشش بسته نمیشود از عیشی که برده ده سال قبل، وقتی داشته به امامحسین قسم میخورده که خونِ جگر خورده تا عکسها را ساخته و پرداخته است. حالتان خوب است الان؟ 11. ما مدام میگوییم پروسهمحوری، داد میزنیم آقا پروسه چه بسا که مهمتر از نتیجه باشد. ما نشستهایم پشتِ مونیتور و نتیجهی عرقریزی/خالیبندیهای آقای لی وِی و خانمِ عکاسِ برگرنگکن را میبینیم. پیشِ خودمان دست میزنیم و هورا میکشیم برای زحمتی که پشتِ صحنه، جایی که من و شما نیستیم تا ببینیم، کشیدهاند. 12. آقا اصلن فوتوشاپ خر است. شما چطورید؟ Labels: سینما، کلن |