« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
![]() قریب به ده سال از eyes wide shut میگذرد. با این حال سرهرمس جدن معتقد است این فیلم زیر سایهی مرگِ آقای کوبریک قرار گرفت. زیر سایهی جدایی آقای تام کروز و خانم نیکول کیدمن حتا. و تا حدی هم فدای برهنهگیهایش شد، روح و جسم. اما با همان یکبار دیدنش در آن سالها، ردِ و خراشِ قاطع و بیتخفیفش را روی روانِ ما گذاشت. هنوز هم لحظههایی هست که یاد آن سکانس هولناکی میافتیم که خانم کیدمن با لباس زیر، نشسته بود کنار دیوار، زیر پنجره، از وسوسههایش میگفت. هنوز هم باورمان نمیشود چهطور آقای کوبریک دلش آمد آنطور بنیانِ همهچیز را زیرورو کند. رسوخ کند در جان. برای همفیلمبینیِ بعدی، میرویم سراغ این فیلم. مهیا باشید. Labels: همفیلمبینی |
... اما خلاقیت و نوآوری در جایی دیگر جاریست، و آشنایی با این وجه از فرهنگ زنده امروز ایران برای من تکاندهنده بوده است. وبلاگ نویسی در ایران- از آن جا که در محیطی کاملا آزاد شکل گرفته- جذابترین پدیده فرهنگی کشور ما در حال حاضر است. بهترین داستانها، مقالهها، و نقدهایی که در طول دو سال گذشته خواندهام را در این محیط کشف کردهام.بهترین نمونه از نثر معاصر فارسی- و منظورم «معاصر» به معنای واقعی کلمه است- اینجا یافته میشود ([...]، منصفانه، خرمگسخاتون، الیزه)، بیغرضترین و روراستترین نقدنویسی را در این وبلاگها پیدا میکنید (آهو نمیشوی به این جستوخیز، در این مکان چلوکباب حرف اول را میزند) اظهارنظرهای نامتعارف و تحلیلهای تند سیاسی و اجتماعی (آقا اجازه، حاشیهها، پیادهرو، سه روز پیش)، و روزنامهنگاریهای شخصی، بیپرده و مدرن (الیزه، منصفانه، اسپاتلایت، 35درجه، سه روز پیش) همه جایشان اینجاست. وبلاگستان، در یک کلام، صدا و سیمای واقعی کشور ماست: آزاد، صریح، جذاب، جوان- همانطور که باید باشد... مانی حقیقی، نسیم، دیماه 88 |
![]() بعله آقا، همیشه فاصلهای هست. 1. سرهرمس البته اصل حرفهایش را قبلن دربارهی چانکینگ اکسپرس جای دیگری زده است. حالا هم طبعن قرار نیست دوباره همان حرفها را تکرار کند. البته این درست است که حرف را کلن بیش از یک بار باید زد، اما هر قاعدهای استثنا هم دارد، ندارد؟ 2. یک وقتی باید یکی بردارد روزی سینمای آقای کار وای را بکند کانسپت یک معماری. یک جور معماری که هیچ جایش هیچ وقت به هیچ جایش واقعن نرسد. جوری که تنها به ارایهی چشماندازی از آنچه قرار است به آن برسیم، بسنده کند. شما بخوان پنجرهای گشوده به بهشت. راهروهایی که دو قدم مانده به اتاق خواب، تمام بشوند و یک فاصلهی همیشه پرنشده برای ابد بینشان بماند. دیوارهایی که نرسیده به سقف رجهایشان به آخر برسد. یا درهایی که هیچوقت به طور کامل بسته نمیشوند. خانهای را تصور کنید که هیچوقت به تمامی در آن نیستید. همیشه جایی هست که یادتان بیاورد هنوز خارجِ خانه قرار دارید، فیالواقع. 3. رابطهی لانگدیستنس به قول رفقا، لزومن در جغرافیا اتفاق نمیافتد. گاهی هم «زمان» میشود بانیِ جداییِ ابدی. مثلن؟ همین ایرما و سید خودمان. بارها پیش آمده که موسیو ورنوش برایمان تعریف کرده از ایرما و سید، که چهطور در یک مکان واحد بودهاند، هستیشان حضورِ توامانی داشته در یک سرسرا، یک مهتابی، یک پادری حتا. اما به فاصلهی لعنتیِ چند دقیقه. گاهی هم چند سال. بعد مجبور بودند همهی بار همهچی را بر دوشِ نحیف کلمهها بگذارند. از عشقها و دلتنگیها و عیاشیها بگیر تا گِلهگیها و غرولندها و دعواها و دادوبیدادها. چون فقط کلمهها هستند که بلدند در زمان سفر کنند. بلدند از یک ماه قبل، از یک سال، از ده سال قبل یکدفعه سرک بکشند به امروز. یا بروند ده سال دیگر برسند به آدمی، جایی که خواستهای. بعد اما روزی رسید که کلمهها خسته شدند. کشیدند کنار. خودشان را زدند به کوچهی علیچپ. از کشیدنِ بار شانه خالی کردند. این جوری بود که ایرما و سید دست به دامنِ علامات سجاوندی شدند. دست به دامن مشتی دونقطه و پرانتز و ویرگول و ستاره و الخ. جوری که مثلن یک دونقطهی خالی میشد حدیثِ دلتنگیِ شبی که ایرما تنهایی بلند شده بود رفته بود روی پل پارکوی، تنِ تابخوردهی اتوبان چمران را تماشا کرده بود. یک ویرگول میشد حکایتِ روزی که سید از صبح تا غروب چشمش را دوخته بود به انگشتهایش. بعد علامتها هم تمام شدند. همهچیز خلاصه شد در یک ستاره. با همان ستاره جدل میکردند، پاچه میگرفتند، بغل میکردند، گریه میکردند، یکشبتاصبح در هم میلولیدند. حالا دیگر خودشان هم درست یادشان نمیآید که ستارههای فیمابین خبر از کدام لحظهشان میداد. آرشیوِ مشترکشان شده بود یک مشت ستارهِ سربی، بی که هیچ وقت نشسته باشند یک دلِ سیر حرف دلشان را زده باشند. هزارهزار جملهی بیاننشده برای ابد مانده بود بینشان. انگار حسرت ته ندارد، نه؟ 4. Faye از آن قماش دختران سرخوش و سبکبال و سبکاحوالیست که هیچ وقت پیر نمیشوند، که هیچوقت تمامن مالِ کسی نمیشوند. که آن فاصلهی شخصیِ کذاییشان عملن بیشتر از آن طولیست که یک مرد میتواند طی کند. دستنیافتهگی در عینِ دردسترسبودن. در عینِ پیشپاافتادهگی. سختترینِ زناناند برای سپریکردن زندهگی. برای کردنِ زندهگی نه اما. Faye از آن دست موجوداتِ فرّاری است که به تمامی از منطقای دستساز پیروی میکند. در جهانی یکنفره به سر میبرد کلن. گاس که اصلن از بیرون به نظر دچار نوعی روانپریشی، ناهنجاری باشد. یک نمونهی اعلا برای نمایش فقدانِ امکانِ پیوستهگیِ آدمها. Faye حداکثر کنتراست را با «نظمِ نمادین» ِ دنیای مردساخته دارد. جوری که آدم خیال میکند امثال Faye دشمنانِ درجهیکِ هر نظم نمادینی (سلام آقای مازیار اسلامی، پولش را دادیم دیگر :دی) هستند. چون یکسره همهی چهارچوبها را در کمالِ معصومیت به عضو شریفشان میگیرند و کار خودشان را میکنند. یاغی از این بهتر سراغ دارید؟ بیخود نیست که کاراکترهای اینچنینی این همه در سینما محبوبِ خاص و عام هستند. (امیلی را که یادتان هست) قصهنوشتن و فیلمساختن از آنها همیشه کار مفرحیست. چون یک پیشبینیناپذیریِ مداومی دارند. میشود نشست ساعتها به تماشایشان. درککردنشان اما، نه. این جماعت را باید همینطور از دور تماشا کرد و پذیرفت و دوستشان داشت. 5. آقای کار وای مناسبترین و همسازترین کاراکتر مرد را اما آفریده برای گذاشتن کنارِ Faye. صبورتر از پلیس 663 سراغ دارید؟ درایت آقای کار وای اما اینجاست که آقای 663 پلیس است. یعنی نمایندهی رسمی همان نظم نمادین. مامور برقراری و حفظ نظام منطقی حاکم. نمایندهای که در خانهی شخصیاش اما بزرگترین خیانت را به همان نظام صورت میدهد. وقتی همچون کودکی خیالباف با هواپیمای اسباببازی بازی میکند، عشقبازی میکند. وقتی به حوله و دستمال و صابون آن جوری التفات دارد. امپراتوری شخصیاش را بنا کرده است در آپارتمان سبز و کوچکش. این جوریست که میگویم آقای کار وای برداشته مناسبترین آدم را گذاشته جلوی Faye. بعد اما وقتی باز هم رابطه شکل نمیگیرد، وقتی فاصله کماکان سر جای خودش باقیست، وقتی حضور مشترکشان در آپارتمان آن همه ناهمزمانی دارد (و البته یادتان نرفته که در سکانس پایانی هم باز Faye قصد سفر دارد. سفری نامعلومتر حتا از کالیفرنیا) 6. آقای کار وای تقریبن همیشه از نمایش لحظهی وصال پرهیز میکند. در مدیومِ سینما این یعنی یک خیانت بزرگ. از آن جا که اصولن یکی از اصلیترین کارکردهای سینما همیشه غلبه بر زوال بوده، چیرهگی بر لحظات محتوم و دردناکی که اسطورهی عشق به پایان، به پوسیدهگی میرسد. بیخود نیست که سینما خود به تنهایی اسطورهی دوبارهای خلق کرده برایمان به نامِ Happy ending. جایی که با یک کلمهی The End لحظهی طلایی بههمرسیدنِ عشاق را جاودانه میکند. فیکسشان میکند روی قاب تا تماشاگر با مزهی همین توهمِ شیرین از سالن بیرون بیاید. چه کسی آنقدر بیذوق است که بیاید به سهسال بعدِ آدمها فکر کند آن لحظه؟ اینجوری است که سینمای کار وای میشود نمایش ناتمامی. نمایشِ تهنداشتهگی، خوشی و حسرتش با خودتان. 7. پلیس 663 اما راهی ندارد برای ورود به بخشی از دنیای Faye، جز آن که وارد بازیاش بشود. جز آن که تمام نشانههای نظمِ نمادین را، لباس فرم و شغلاش را، کنار بگذارد، برگردد به همان رستورانِ چانکینگاکسپرس، کارتِ پروازِ کشیدهشده روی دستمالکاغذی را باور کند، بازی کند، صبور باشد، صبور باشد، صبور باشد، و تن بدهد به قوانینِ دختر، هرچند درکنشدنی. و بگذاری که هرجا دلت خواست ببردت. 8. ایرما و سید گاهی تاریخ را گیج میکردند. بس که عادت کرده بودند توالی زمانی را در واکنشهایشان دور بزنند. در ذهنِ ورنوش اما کنشها و واکنشها میآمدند از جاهای مختلف به هم مربوط میشدند. از زمان عبور میکردند و به هم وصل میشدند. مثلن قرمزیِ نوکِ بینیِ ایرما در سرمای کشندهی سنپترزبورگ در ماه سپتامبر وصل میشود به قرمزیِ جوهر خودنویس سید، وقتی داشت در آوریل سه سال قبل، قبضِ جریمهی ماشینش را امضا میکرد در بخارست. یا بخاری که برمیخواست از جورابِ خیسِ سید که پهن شده بود روی شوفاژ کلبهای در شمشک، دیماهِ امسال، میرفت یکراست متصل میشد به بخارِ نیشِ گشودهی ایرما وقتی شالگردنِ رنگارنگِ مردکِ نگهبانِ آسانسور را دیده بود در وین، فوریهی سال آینده. 9. میدانید، آقای 663 کار خوبی کرد که نامهی آخر دوستدخترش را نخواند. نامههای آخر را هیچوقت نباید خواند. بس که هر کلمهاش مثل پتک روزها و روزها در سرت صدا خواهد داد. 10. ترانهی «کالیفورنیا دریمینگ» را زیاد گوش کنید کلن، زیاد. Labels: همفیلمبینی |
![]() عمری دگر بباید، جدی 1. آدمهای غریبه دلیلی ندارد به هم دروغ بگویند. پس لابد قصهی شهرزادِ «تنها دوبار زندگی میکنیم» راست است. که از جزیرهای آمده که تصمیمات مهم کشوری و ملی، بر اساس موجهای دریا گرفته میشوند. لابد سیامکِ انتصاریپور هم واقعن یکبار مرده و بعد از قبر درآمده تا دوباره دفنش نکردهاند، یک سری کارهای عقبمانده، حسرتهای عمرش را، انجام بدهد بعد در بیستوچندم دیماه، برای همیشه و با خیال راحت بمیرد. 2. آدمهای غریبه دلیلی هم ندارد به هم راست بگویند. اصلن راستگفتن و دروغگفتن مسالهاش غریبهگی و آشنایی نیست. مثلن یک جملهی قصاری دارد یک آدم عزیزدلی که «خیلی بیشتر از این حرفها برایش احترام قائلم که بخواهم به او دروغ بگویم» و این را دربارهی یک آدم عزیز دیگری گفته بود و خدا شاهد است اگر سی سال بگذرد از این آدم این یک جمله یادِ من خواهند ماند. اما اگر الان فکر کردهاید که سرهرمس میخواهد نتیجه بگیرد که میزان در راست و دروغگفتن، احترام به طرف مقابل است، اشتباه کردهاید. که یعنی اگر دروغی گفتید لابد احترامِ آن آدم کمتر از پیش شده. بگذریم (سلام رسولی) 3. من؟ من الان آدمِ باکفایتی نیستم. امروز نیستم. شاید فردا باشم. شاید هم هفتهی دیگر. شاید هم کلن وقتی دیگر. وگرنه میگفتم که من نه قصهی شهرزادِ فیلم را باور کرده بودم نه زندگی دوبارهی سیامک را. یعنی اصولن این که آدم از توی قبر بیرون بیاید دلیل نمیشود که حتمن قبلش مرده باشد. 4. آقای بهزادی را نمیدانم، اما سرهرمس به شخصه هنوز نتوانسته خودش را قانع کند که دلیلِ این شکستهای زمانی، دلیلِ این بازیکردن با سیر خطی روایت، جوری که آدم خیال کند خدای نکرده پردههای فیلم جابهجا شده موقع پخش، دقیقن چه میتواند باشد. حالا باز اگر اوضاع برزخی بود، یعنی از این بیشتر برزخی بود، که خب سیامک از آنجایی که آدمیست مرده، و هفتهشت روز وقت دارد تا کلن به دیار باقی برود، پس طبیعی هم هست که زمان و مکان برایش آشفته باشد، میشد قبول کرد. اما از آنجایی که سیامک غریبه است و غریبهها دلیلی ندارد که به آدم راستش را بگویند، سرهرمس میایستد سر حرفش که گیجکردنِ تماشاگر به خودی خود هنر نیست. یعنی که اصلن چه خوب بود اگر این آشفتهگی زمانی و مکانی یک جوری بارزتری بود. که آدم هی برنگردد عقب آپاراتچی بدبخت را نگاه کند. یا مثلن بگردد ببیند تدوینگر فیلم کی بوده. 5. لوکیشن مینیبوس خوب است، کلن خوب است. یعنی یک صندلیِ خاصی دارد مینیبوس، همان جلو، کنار موتورِ بالازدهی وسط، که به طرز کاملن آگاهانهای فرق دارد با سایر صندلیهای مینیبوس. آدمِ مینیبوسسوار اگر بوده باشید در زندهگانی، میفهمید از کدام رابطهی یکبهیک با آقای راننده الان دارم صحبت میکنم. بابت انتخاب این لوکیشن، بابت این که شهرزاد از همان اولباری که سوار شده بود آمده بود و روی آن صندلی اختصاصی نشسته بود، بابت آن صندلیِ تکنفرهی کنارِ در که مخصوص آدمهاییست که خیلی زود میخواهند پیاده شوند، مثلن اولین ایستگاه، یا کلن آدمهای فرّاری هستند، که منیژهی احمدی اول روی آن نشست و بعد طبعن وقتی سیامک خودش را معرفی کرد، بلند شده بود و روی صندلی مخصوص نشسته بود، بابت اینجور چیزها همیشه باید تشکر کرد از آقای کارگردان. 6. بایرام فضلی؟ شده تا به حال تصویری دیده باشید که آقای فضلی پشتش باشد و کیف نکرده باشید؟ «بیست انگشت» مثلن. یا نود و نه درصد نماهای همین فیلم. مثلن؟ جایی که در تونل، سیامک مشت زده بود به آقایی که او را بانیِ اخراجش میدانست، بعد آن آقا افتاده بود روی زمین. بعد دوربین آقای فضلی آمده بود پایین، از یک جایی حوالی کمرِ آن آقا، جوری قاب کرده بود بالاتنهاش را، جوری تونل را انداخته بود پشت سرش که انگار این آدم خودبهخود در سراشیبی تونلِ رفتن است. 7. نگار جواهریان؟ آیدا. 8. حواشی؟ الف. جایی که اولبار کولهی شهرزاد جا مانده بود در مینیبوس. بعد دستبهدست چرخیده بود بین آقاهای راننده. بعد یک دفترچهی کوچکی هم داخل آن بوده که همه مشتاق بودند آن را بخوانند. سولماز: دفترسیاههی آیداست که گم شده بود! ب. جایی که ناصر (ساقیِ مشروب) دفترش را بیرون میآورد و نامِ مشتریانش را میخواند. اشارهی واضح به کیوان. علیلطفی، نقل به مضمون: زینپس به جای عرقِ کیوان بگوییم عرقِ ناصر! 9. علیرضا آقاخانی (سیامک انتصاریپور). منهای صدایش. منهای نوع ادای دیالوگهایش. صورتش، صورتش، استخوانهای صورتش. حتا آنجور خجالتزدهای که ایستاده بود توی سالنِ سینما. کشفی که بابتش باید برای آقای بهزادی دست زد. 10. کلن؟ کاش آقای بهزادی از این قصهی معرکه، از این آدمها، به کمک آقای فضلی، یک «دو روز در تهران» درست و حسابی درمیآورد. بعد طبعن دیگر مجبور نبود اینجوری بازی کند با سیر خطی زمان. بعد لابد میشد خیابانها و جاها هویتدارتر باشند. بعد آدم با خیال راحتتری مینشست قصهی آدمی را که نیتِ خودکشی دارد، که به ته خط رسیده، و معجزهای در هیات یک زن برایش میرسد، و رستگار میشود در «لیو»، تماشا میکرد. Labels: سینما، کلن |
يعنی اينجوری که تا يه جايی، من خودمو تو وبلاگم مینويسم. از يه جايی به بعد، وبلاگم منو ادامه میده. نوشتههام امتداد حضور منِ نويسنده هستن تو فضای مجازی، و من که دوباره بيدار میشم، از ته نوشتهی قبلیم ادامه پيدا میکنم. من چيزی رو مینويسم بیکه تو رو ديده باشم، بیکه نوشتهی من در حضور تو اتفاق افتاده باشه، و تو دفعهی بعد که من رو میبينی، رابطهمون رو از تهِ نوشتهی من ادامه میدی. نوشتهی من جای خالی غيبتها رو پر میکنه.(+) |
![]() رافائل معشوقه اش فورنارین را وقت برهنگی در برکه ای دیده. اروس آفرودیت را بهکذا (حالا در رومی ش دیانا آرمیتا را) . بت شعب را داود در قصرش برهنه وقت رفتن سمت حمام دیده و عاشق اش شده. بعد شوهر زن یا همان اوریا را می فرستد به یک جنگ نابرابر که کشته شود و بت شعب را زن خودش می کند. مادر سلیمان نبی را . آن وقت در انجیل از بت شعب یا همان بادشبا به پاکدامنی یاد میکند اما داوود نبی را مسکوت می گذارد. انگار می خواسته بگوید خب پیامبر مان یک غلطی کرده حالا! یا خسرو و شیرین خودمان. خسرو شیرین را در نهر وقت آب تنی می بیند ها؟ بعد دوباره اینجا فرهاد قربانی ماجراست. انگار در داستان های شرقی به این اروتیسم و قدرت تبدیل اش به یک شیفتگی عاشقانه و لزوم وجود قربانی توجه بیشتری شده. یک مورد ژاپنی هم مطمئنم خوانده ام که یادم نیست حالا و اگر زیاد فکر کنم اسماعیل خانی می شود.( این را شما نمی دانید که چه. توجه نکنید!) ... راستی اگنس جاودانگی کوندرا را یادتان بیاید. با آن توصیف نویسنده که در واقع شرح otherness است .. گریز به اینکه آگاهی در زمان وقوع برهنگی خودش اروتیزم است ها؟ یا رمدیوس خوشگله ی مارکز؟ یا آن یکی در این رمان آخریش، یا آها معشوقه ی ببیت که سینکلر لوییس نوشته، یا اصلن رودابه در شاهنامه. یا مهستی گنجوی که آنطور استادانه در یک رباعی اروتیزم و عشق را می چیند کنار هم... انی وی می خواند: ای خداوند یکی یار جفا کارش ده، دلبر عشوه گر سرکش خونخوارش ده ... اول میگویم آمین! بعد می گویم نخیر! چه غلط ها! (+) |
دلم میخواهد یک روز هم بنشینم برایتان از جاده بنویسم. از اینکه چه کم دارد آدم بیجاده. که صبح ندارد و خلوت ندارد و غار ندارد و شب. غریو تنهایی مسکوت ندارد انگار. بنویسم که چه معتاد میکند آدم را. که چه قصهی ناگفتنیای دارد این راهها و ماشینهای پشت به تو. قرمزها و زردها و نارنجیها. باران و برف. برایتان از هزاران فکر چسبیده به خودش بگویم. از تک تک درختهای کنارش. دکلهای برق جنتلمن و جدولهای مواظبش. بهتان بگویم که اگر آدمی تنهایی میخواهد باید بردارد کولهاش را، راهی جاده شود. برود. زیاد برود. نامنفصل برود. لاکپشت باشد و آرام انگار که خانهاش روی دوشش سنگینی نمیکند به امیدی که تهیست برود. که کسی نبیند رفتنش را و گیر ندهد به ماندن. نماند. ماندن تنهایی ندارد. ماندن مرداب است. لذیذ است. گرم است. شیء دارد. گلدان و رختخواب دارد. گوشهی اتاق دارد. گودی سر روی بالشتجامانده دارد. رفتن اما چمدانش هم جاماندنیست. کتابش هم تمامشدنی. گرمایش هم نماندنی. میخواهم بدانید منی که هفت هشت سال است شدهام آدم جاده ها این را خوب میفهمم که آدمی که صبح بلند شد و نود کیلومتر تنهایی چشم به آسمان و زمین دوخت فرق دارد با آدمی که چشم ندوخته. میخواهم بفهمید که آدمی که معتاد جادهها شد دیگر گوشش، چشمش، احساسش نمیتواند همان باشد که بود. آدم ِ جاده آهنگهایش فرق دارد. گوشهایش محتاطترند، ریزشنوتر. توی غریوترین صدای بوقها و ماشینها میتواند ترد شکستن شاخهای را زیر لاستیک بشنود. میتواند رد پرنده را توی درخت بگیرد و میانهی پر پر زدنش مکث کند. میتواند صدای پاهای بیجورابت را روی موکتهای پر پرز دنبال کند؛ بسکه مجبور است به اینطور زندگی. به چشم چرخاندن. بلد شده که چشمش را از تایرها بدوزد به آسفالت، از آسفالت بدوزد به چراغ. از چراغ برود بجورد پنجرهی ماشین جلویی را تا حکایتی برای خودش از زندگیای بسازد که هیچ چیزی ازش پیدا نیست مگر اخمی، لبخندی، دست روی فرمان رانندهای از ماشین کناری، زندگی کناری، روایت کناری. بلد شده که چشمهایش تصویربردار زندگیها بشوند. ناظر، روان، عابر.میخواهم یک روزی یک جوری که یادتان نرود بنویسم برایتان که آدم چرا باید جادهگی کند. چرا باید هی راههای دراز را درازتر کند. بنویسم، زیاد بنویسم از آن همه جایی که میگذاردت، جایی که میگذاریاش. از خودم. از خودم وقتی توی جاده تمامی نسبهایم فراموشم میشود. از خودم و جاده وقتی کنار هم دراز کشیدهایم و به چراغهای اتوبان که یک در میان روشن و تاریکمان میکند نگاه میکنیم و برای هم قصه میگوییم بنویسم. یک جوری بنویسم که فردا صبح که بلند بلند برایش خواندم ته دلش غنج برود. (+) |
احتمالن بغلم کرده بوده وقتی داشته خوابمان میبرده اما حالا فقط دستش روی بازوم مانده. دستش چنان سنگین است که نمیتوانم جُم بخورم. فکر میکنم به اینکه یک دست چند کیلو است؟ دستگیر شدم کاملن. هی میخواهم خودم را از دستش نجات بدهم. مثل اسب هم خندهم گرفته که خب آخر این چه وضعیت ناهنجاریست. کمک خب! کمک! هیولا دستت را بردار خب. برنمیدارد که! سنگین! هیولا! آقا انگار نه انگار. با جهاد عظیم میچرخم. طاق باز خوابیدم حالا. نفس میکشم. دستش را فکر میکنید برداشتم؟ خیر. دستش حالا روی سینهم است. دهانش دقیقن بغل گوشم است. من را خنده گرفته وحشتناک. همینطور سقف را نگاه میکنم برای خودم میخندم. صداهای یواش درمیآورم که بیدار شود. وول خفیف میخورم. فایده ندارد. یک نفس عمیق میکشد. خوابِ خوابِ خواب است. خوشم میآید اینجور بیهوش است. نیشم باز میشود. آتش سوزاندیم خب. بیحرکت میمانم...(+) در وجود هر زن، در تهِ وجودِ هر زن، در تاریکیِ تهِ وجود هر زن، در تنهایی تاریک ته وجود هر زن، فاصلهای هست که با هیچ چیز، با هیچ کس، با هیچ پرکنندهای پر نمیشود. فاصلهایست که طی نمیشود هیچ وقت. میخواهم بگویم یک جای مخصوص منحصربهفرد و خصوصی هست که بدجوری مایملک شخصی خودش است و هیچ تنابندهای به آن راه ندارد. حالا شما بیا عاشق هزارسالهاش باش، نه، بیا اصلن عاشق دلخستهات باشد، راهی نمیبری به آن یک تکه فاصلهای که تا خودش، تا خودِ خودِ بیواسطهی لخت و تنهایش دارد. حالا شما بیا بگذارش وسط به روانکاوی، به تنکاوی. بشین از بالا تماشایش کن. مدارها و نصفالنهارهایش را ترسیم کن. احاطهاش کن. سایهات را سنگین کن روی سرش، زندهگیاش. نمیشود. نمیتوانی. هیچ زنی را هیچ مردی در هیچجای تاریخ نتوانسته تا آخرش برود. تا تهاش را مالِ خودش کند. ملکِ شخصیِ خودش کند. همیشه جایی هست، چند سانتیمتری هست که خودِ خدا هم اگر اراده کند به آن راهی ندارد. آنجا همینجایی است که سرهرمس دارد از آن حرف میزند. همین لحظههای کوتاهی است که «او» جز خودش متعلق به هیچکس نیست. در یک جهانِ یکنفره خداگونه تنهاست. تک و تنها. بی که نیازی داشته باشد به همدمی، به همفیلانی. هزارتو هم نباشد، همان یک «تو»یی هم که دارد ته ندارد. همیشه پیچی هست بعد از پیچِ الان. همیشه جادهی فرعیای از یک جایی برای خودش پیدا میشود که میرود پیچ میخورد میرود، برای خودش. میدانید، ما مردها (اینجا الان جماعتِ اینقدرمردهازنهانکنیدآقاجان میتوانند هواار بکشند و بعد هم بروند کشکشان را دستهجمعی بسابند، سرهرمس کوتاه نمیآید اینبار) هر چهقدر هم که پرکوچه باشیم، پرراهوبیراه، طولمان کم است، زود به بنبستِ انتها میرسانیم. خیلی زود تهمان هویدا میشود. فاش و بیمه، بیابهام. جایی نداریم برای خودمان، برای خودِ لُختِ خودبسندهمان. دارد سرهرمس از اتاقیبرایخود حرف نمیزند الان. دارد از فقدانِ آن خودآگاهیِ نابی حرف میزند که جایش بدجوری خالیست وسط صمیمانهترینِ لحظههای ناخودآگاهی. |
آدمها برای روزها و شبهایی که حیات پریش می شوند، سوندترک های آرام بی فراز و فرود خودشان را می خواهند. نوشیدنیهای سبک خودشان را می خواهند که ذهن چرااندیش را موقتا از مدار زندگی خارج کند. آدم های آندرستندینگ آرام بخش خودشان را می خواهند که بفهمند زمان بهترین روش درمانی برای دفع رسوبات ناخواسته زندگی است. نقل قولها و فلسفه زندگی ویژه خودشان را می خواهند، از آنها که بشود با آن جهانی به وسعت همه این هیاهوها، از اگزیستانسیالیسم تا مذهب، از خیابانهای پرحادثه تهران تا شهری بی حادثه در این گوشه دنیا، از شیطنت های عشق تا رخوت تنهایی را گوریل انگوری وار بلعید و بعد به نشانه تکذیب لبخندی حکیمانه به دنیا تحویل داد.(+) |
زبان دو نفره باید طوری باشد که هر کسی بتواند در هر بار معاشقه از کلماتی استفاده کند که هرگز نه پیش ازو کسی آنها را گفته و نه بعد ازو خواهد گفت. کلماتی منحصر به فرد که معشوق را به اوج "کامجویی لفظی" میرساند . در واقع منحصر به فرد بودن زبان دو نفره نه حاصل قواعد دستوری و کنار هم قرار گرفتن لغات، که ناشی از فردیت هر کلمه به تنهایی ست. عین نگاههایی که قبل از عشق بازی رد و بدل میشوند. هر نگاه، صرف نظر از مفهومی که منتقل میکند، شخصیتی منحصر به فرد و تکرار نشدنی دارد. توانایی پوست و کامجویی جنسی دربرابر چنین گستره عظیمی به هیچ هم حساب نمی شود، اما به نظر، تنوع معشوقه های خدایان مانع شده تا آنها، به ایجاد تنوع در کامجویی از یک معشوقه خاص فکر کنند(کاش هرا کمی با زئوس سخت گیرتر بود!). ازین نظر فرهنگ لغت بیشتر به درد حرم ناصرالدین شاه می خورد تا معاشقه های مختصر امروزی!شاید روزی که چنین زبانی خلق شود عشق آزاد هم معنی پیدا کند. اینگونه دیگر لازم نیست به همه معشوق هایت بگویی که "دوستشان داری". وقتی به من میگویی "دوستم داری"، در حالی که همین جمله را دیروز به دیگری گفته ای، مانند اینست که: دستمالی را برای پاک کردن اشکم تعارف کنی که دیروز کس دیگری در آن فین کرده! متاسفانه تا روزی که چنین فرهنگ لغتی خلق شود یا باید به یک معشوق ساخت یا به یک دستمال! (+) |
![]() میدانید، گاس که اهمیتی نداشته باشد که آدم بداند قرار است قریب به پانزده ساعت بعد بنشیند میان جماعتی که دارند به تاویلهای آقای مازیار اسلامی در بارهی این فیلم گوش میدهند. همین که دو ساعتی از نیمهشب گذشته باشد و تو تازه پسرکت را که تمام مدت کنارت دراز کشیده بود و سعی کرده بود تمام سوالهای کودکانهاش را دربارهی سرنوشت غریب جوئل و کلمانتین قورت بدهد چون به تو قول داده بود که صرفن کنارت دراز بکشد و با تو فیلم ببیند، بغل کردهی و بردهای روی تخت، کنار مادرش، درست وسط آغوش مادرش جا دادهای، کافیست که بیایی اینجا بنویسی که جوئل و کلمانتین تمام این راهِ صعب را آمده بودند تا برسند به آن سکانسِ راهروی خانه ی جوئل، بعد از این که هر دو تلخترین نوارهای اعترافاتِ ضدعاشقانهی همدیگر را گوش کرده بودند- وقبول کنید که هیچ نفرینی برای دو دلداده بدتر از این نیست که همان روز اول دلدادهگی، یک نفر بردارد تمامِ روزمرهگی و تلخی روزهای آخر رابطهشان را این طور صاف و پوستکنده بگذارد مقابلشان- ، برسند به لحظهای که جوئل خندیده بود و گفته بود اوکی. و این اوکی را جوری گفته بود که آدم خیال کند تمام این پروسهی کوفتی پاککردن خاطرههای یک عزیز ازدسترفته، ازدستشده، تکراری و عادت و کوفت و زهرمارشده، برای بالغشدن رابطه بوده. برای رسیدن به آن لحظهی بیداری و آگاهیِ شوکرانواری که یاد میگیری با این یقین کنار بیایی که سرانجام همهی عشقهای بزرگ هم محتوم است، بدجوری هم محتوم است. به یک that’s it ای که مزهی زیتون میدهد، تلخ. درست مثل روزی در بیستوچندسالهگی که ناگهان زیتون را با تمام تلخیاش درک میکنی و شیفتهاش میشوی. این جوری است که وقتی میبینی آدمها را در اوج شیفتهگیشان که چطور به چرامرگخودآگاهاناند، که چطور از خود زندهگی یاد گرفتهاند که چطور خاطرهها نمیپایند و وقتشان را تلف نمیکنند به شمردن روزهای باقیمانده از سهسال، که چطور دم میدهند به همان دم، کلاهت را به احترام آن همه بلوغ برمیداری و میایستی به تماشا. Eternal sunshine of a spotless mind خود خود زیتون است، تلخ و بالغ و لذیذ. Labels: سینما، کلن |
ديدی بعضی آدما رو تو همين وبلاگستان، که دريافتشون از متن انگار کلمه-بيسئه فقط؟ که انگار يه برنامه نصب شده روشون، که موقع خوندن وبلاگها، اوتوماتيک يه سری کلمات مشخص رو هایلايت میکنه تو مغزشون، با ریاکشنهای مشخص. مثلن تو يه پستی نوشتی در ستايش فصل بهار، بعد يه جايیش يه فندق پريده توی گلوی يه سنجابه و سنجابه مُرده، تو هم به فراخور متن يه غُری زدی که فندق خر است. بعد خوانندهی محترم، عِرق فندق-پرستیش گل کرده، تمام متن و سوژه و منظور نوشته رو بیخيال شده، اومده که ای وای بر شما جماعتِ فندق-ستيز. يعنی انگار اين آدما فقط نشستهن پشت مونيتور، با چشماشون يه سری کلمههای خاص رو اسکن میکنن، بیکه ذرهای سنس آو هيومر يا درک و دريافت متن داشته باشن، سه سوت تو ميان تو جاکامنتی و میزنن به صحرای کربلا. بعد هی تو بايد علامت تعجب بشی برا خودت که يعنی جدیجدی اين بابا، با اين قد و قامت و با اين همه فضايل و کمالات، واقعن داره نمیفهمه يا علاقه داره تمارض کنه يا چی!(+) |
![]() هنوز هم (بند هشتم) سرهرمس فکر میکند آقای چارلی کافمن وقتی «اقتباس» را مینوشت، دوزِ پدرسوختهگیاش بیشتر از خلاقیتش بود. وگرنه آدم چهطور طاقت میآورد ارکیدهگیِ ارکیدهها را تماشا کند و فیلش یادِ هزار هندوستان نکند. هوس را سرازیر نکند در قابقابِ فیلم. برندارد جوهر این شهوتِ همیشهگی نافهها را بنشاند کنارِ گستاخیِ جامها و کاسهها. میگویند گل اندامِ زایشی گیاه است. جایی که فرایند اصلی میوز در آن اتفاق میافتد. جایی که پرچم و پرچه و خامه و کلاله و تخمدان به هم میرسند. با این حساب ارکیده باید الههی زایش و زایندهگی باشد در میان گلها. پذیرا و تشنه و ملتهب، داغ و خودخواه. جوری که دماسنج اگر بگذارند میترکد لابد تمامِ آب جهان زیرِ بار این همه گلبرگهای گشوده به دعوت. خداوندگارِ همآغوشی باید باشد ارکیده با این پاهایی که قوس گرفته پایین آمده از زنانهگیاش. راستی خامهاش را دیدهاید؟ همان که به قلم تشبیه میشود گاهی. که چکه میکند از آن جوهر، شیره، جان. حواستان را پرتتر نکنم، داستانِ همآغوشیِ ارکیدهها از زنانهگی و مردانهگی گذشته است. جاییست میانِ تلفظِ درستودرمانِ Flesh، که بدنها از جنسیتِ خود خلاص میشوند و درهمتنیدهگیِ تام میشود ماهیتِ درهمفرورفتهگی، جایی که نشانی نمیماند لابد از آن که روست، از آن که زیر است. یک چنین بهشتِ بیکرانیست ارکیده. Labels: سینما، کلن |
![]() آقای وونگ کاروای که معرفِ حضورتان هست، اسمِ chunking Express را هم یحتمل شنیدهاید. بردارید برای همفیلمبینیِ بعدیمان بگردید این فیلم را گیر بیاورید و ضیافتِ بیمانندی را به خودتان تقدیم کنید. Labels: همفیلمبینی |