« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2009-04-30 |
2009-04-28 ... چه دردی الان از من و تو دوا میشود که بیایم اینجا غر بزنم که دلم برای زندهگیام تنگ شده است؟ چه دردی از کسی دوا میشود که بیایم بنویسم وقتی از بیستوچهار ساعتِ کوتاهِ یک شبانهروز، دستِ کم شانزده ساعتش را خانه نیستم- خانه میدانید یعنی چه؟ home، مسکن، جایی که سکون دارد، سکون داری، جایی که چرخها نمیچرخد و تو نمیچرخی و جهان هم هی دورِ تو نمیچرخد- بیایم بنویسم که از آن هشت ساعت باقیمانده، پنج ساعتش را مجبورم بخوابم که سرِ پا بمانم، کلن. میماند سه ساعت. حالا خودت بشین حساب کن. سه ساعت برای دوستداشتن و دوستداشتهشدن هم کم است، چه برسد به این که یک بدنی هم داشته باشی و احتیاجاتی، خوراکی و پوشاکی و اصطکاکی و الخ. اینجوری است که خسته و خواب، گیج و تشنه سرت را روی بالینِ مربوطه میگذاری، خسته و خواب، گیج و تشنه از همانجا بلند میشوی، میپری به آغازِ روز. و هیچ روزی کش نمیآید تا بیست و پنج ساعت. و هیچ شبی یلدا نمیشود. و هیچ چیز دیر نمیپاید. و هیچ دردی از کسی دوا نمیشود. و من باید شرمندهگیِ خستهگیِ تنی را با خودم به گورِ خواب ببرم که از اجابتِ دعوتِ بازیِ کودکانهی هم حتا، جا مانده. دارم به کداممان ظلم میکنم؟ دارد به کداممان بیشتر ظلم میشود؟ کجا باید جبران کنم فقدانِ بودنم پیرامونِ سهواندیسالگی و سیواندیسالهگیهای تو و تو را؟ کجا این همه هی هر روز، این همه هی حسرتِ آغوشهای بیکلام را تلنبار کنم برای یک روز مبادا، یک روز بلندِ طولانیِ بیلک، بیحرف، بیحاشیه؟ پیر میشویم. میدانم. |
2009-04-26 اگر یکی از همین روزها رفتید در پیادهروهای خیابان جمهوری، دیدید یک بندهخدایی دارد هوااار میزند که: سیدی مجالس شادمانی سرانِ گودر! سیدیِ عکسهای جنگلِ گودریها! سیدیِ عکسهای گودریها در کنار اسب! سیدیِ بلاهبلاهِ گودریها در الخ! سیدیِ لحاظِ سرهرمس! و... حتمن سیدیِ مربوطه را ابتیاع کنید و یک نسخهاش را هم برای سرهرمستان بفرستید. از لحاظِ این که دوربینِ خانمِ کوکا به همراهِ کلیهی مخلفاتش توسط آقای دزد ربوده شده- و پدرسگ از خیرِ آن سوییشرتِ سبزِ کلاهدارِ معروفِ سرهرمس هم نگذشته حتا، چه برسد به اسکوترِ جنابِ جونیور- و الان خانوادهای دارد در فقدانِ عکسهای مربوطه، میسوزد و نمیسازد. |
2009-04-23 دوست دارم اگر دنیایی بود آن طرف و از من پرسیدند بعد از مرگ، که در آن دنیا چه میکردی؟ میگفتم: - کی؟ من؟ لحاظ میکردم کلن. چهطور مگه؟ + هیچی، همینجوری پرسیدیم. - خب. + به جمالت :دی - چاککریم! + باش تا عوضت کنیم! هیه!
و بعد من برایشان از گودر میگفتم و حالِ خوشش، آنها هم تخمهشان را میشکستند و گوش میکردند و نیششان باز و بازتر میشد. همینطور معاشرت میکردیم و غیبت، تا غروب شود روزِ طولانیِ جزا. |
2009-04-22 آمده بودم بنویسم چه خوب بود همهی آدمها یک کـ... چه خوب است که گاهی آدمها بتوا... کلن، آدمها بایـ... اصلن هر آدمـ... آدم است دیـ...
ای بابا! اصلن غروب که دیدمت محکمتر ماچت میکنم، خلاص! |
2009-04-21 ... آدمهایی هستند در زندهگانی که اصولن ترجیح میدهند چیزی را از تو مستقیم نپرسند. عرق بریزند، تمرکز کنند، تا خودشان کشف کنند. معمولن هم آدمهای باهوش و پیچیدهای هستند. بعد هدایتکردنِ مسیرِ فکری اینجور آدمها معمولن کار سادهای است. (حالا اگر نخواهم که خیلی صریح اعتراف کنم که گولزدنشان کار چندان سختی نیست :دی) میخواهم بگویم خیلی راحت میشود اینها را کشاند به همان راهی که میخواهی. کافی است همهی آن چیزهایی را که دلت میخواهد باور کنند، بچینی مقابلشان. یک جورِ گم و پیدایی. میان چیزهای دیگر. مثلن جورابت را بگذاری روی میز نهارخوری، سوهانِ ناخنات را پشتِ کوسن، لنگهی روفرشیات را هم زیر تختخواب پنهان کنی. بعد با خیالِ راحت بشین و از اخبار هواشناسی برایشان صحبت کن. سینی چایی را دور بگردان. چاقالهبادامها را یکییکی بنداز بالا و هی لابهلایاش سرت را بنداز عقب و بلندبلند بخند. نشانهها راهشان را درست به مغزِ طرف باز میکنند. حالا بشین و از برقِ چشمهای باهوششان بفهم که کدام سناریوی از پیشتعیینشدهات را الان دارند باور میکنند. در کدام بیراهه دارند قدم میزنند، با لبخندی از سرِ یافتمیافتم! |
همین طور که نشستهایم داریم با طمانینه (معنیاش را بالاخره یاد گرفتی ها!) کلهپاچهمان را نوش جان میکنیم، همین طور که آرامآرام و سرِ صبر، تکه استخوانهای پاچه را از دهانِ مبارکمان بیرون میکشیم و میچینیم دورِ قابِ مربوطه، با خودمان فکر میکنیم یک نفر باید بشیند اینها را، این تکههای خوشفرمِ استخوانی را، دوباره سرِ هم کند. گاس که اثر هنریای، چوبی، چیزی از آن درآمد. میبینید؟ سرهرمستان وقتِ صبحانهاش هم به فکرتان هست، از لحاظِ خلاقیت، نبشِ کوچهی آفرینش! نوتِ پیشنهادی از لحاظِ گودر: صدای هیوووغِ حضار، از لحاظِ خودشیفتهی خودپردازی که منم! پ.ن. وقتِ چاییِ بعدش هم لابد فکریِ این هستیم که اصلن بعضی آدمها را باید کلن خراب کرد، دوباره چیدشان، از نو. بعضی زندهگیها را هم. (در اینجا حضار فشارشان میافتد از شدتِ هیووغ. صدای آمبولانس روی تصویر. دیزالو به جماعتی که با چوب و چماق افتادهاند به جانِ نگارنده) |
کلن آدمها دو دسته هستند. هیه! |
... از فرطِ خیالکردن(ات)، خامخوار شدم! |
همیشه فکر میکنم پلیسِ باهوشِ روزِ شغالِ آقای فورسایت، آخرِ کار بازی را خراب کرد. مثل یک تقلبِ ناجور که همه چپچپ نگاهت میکنند. تقلب تابلویی بود که آن گلولهی لعنتی را شلیک کرد به آقای شغالِ باهوشتر. انگار تمام مدت داشتند بازی دزد و پلیسشان را میکردند، بعد یک نفر آخر بازی، درست همانجا که کم آورده بود، بازی را به هم زد. میز را چپه کرد و بلند شد رفت. گاس که همین بود که سکانسِ آخر، چهرهی نهخوشحالِ آقای پلیس بود بر مزارِ آقای شغال. انگار میدانست بازی را به نامردی برده است. بیخود نبود که ما هم خوشحال نبودیم. حسی از ناتمامماندنِ بازی تهنشین مانده بود در گلویمان. بعله انگار همیشه همین طوری باید اتفاق بیفتد. شغالِ باهوشتر قربانیِ قانون و پایانِ خوشِ عرفی و صحتِ تاریخی و معذورات اخلاقیِ جامعه میشود. حیف! Labels: سینما، کلن |
2009-04-20 ... حالا دلم میخواهد بروم زیر آن پنکهی سقفی، با همان صدای خِرخِرِ پیوستهاش، بخوابم. دراز بکشم روی ملافهی نهچندانتمیزِ و چروک، روی همان تختِ سفریِ فنردارِ زهواردررفتهی یکنفره، پاهایم را جمع کنم توی شکمم، پنجره را باز کنم تا صدای عبورِ تکوتوکِ سواریها گم بشود لایِ سکوتِ صبورِ لعنتیِ تبریزیها، کفشهایم را بگذارم زیر سرم، کتم را بکشم روی صورتم و بخوابم. لیوانِ آب هم همانطور دستنخورده بماند روی همان میزِ فلزیِ رنگورورفتهی زیرِ پنجره. تا خودِ غروب. |
... بعد دیدی گاهی وقتها آبی نداری که قاطی شرابت کنی دیگر؟ دیدی چه طور ته میکشد و میکشی؟ خالص میشود یکهو همهچی؟ آنقدر خالص و ناب که دلت نمیآید مزهاش کنی حتا؟ میگذاری یک کناری، گوشهی تاریکِ دنجی برای خودش همینجور قوام پیدا کند. همینجور پیوسته، مدام. (و خب راستش را بخواهی، خودت هم نمیدانی، نمیدانی با آن همه قوام چه غلطی باید بکنی.) |
... حالا که حرفش شد، آمده بودم بگویم هیچ چیز به اندازهی این بازیِ کوفتیِ اتواستاپ (ر.ج. عشقهای خندهدار، آقای میلان کوندرا) خراشهای جبراننشدنی نمیاندازد روی روحِ آدم. به قول آن بندهخدا (که نوشته بود کارهای نادرست آدمیان را راحتتر میبخشد تا حرفهای نادرستشان را) بس که این بازیِ نامیمون، کلمههای نادرست دارد در خودش. کلیدِ ملاحظهی مغزت را آف میکنی و بازی میکنی، کلمه میپرانی، شلیک میکنی. بعد اما کلمهها را انگار نمیشود جمع کرد. ترکشها انگار میماند لامصب. قدر هم که باشد حریفت، میبینی خودت کم آوردهای انگار. حالا شما اسمش را نگذار بازی اتواستاپ، بگذار کوچهی علیچپ. چه فرقی میکند؟ |
2009-04-19 1. لابد این را برایتان تعریف کردهایم که یک وقتی آقای کیارستمی داشت از محدودیتهای سینمای ایران میگفت. از این که وقتی میبیند نمیتواند زنی را در بسترش آن طور که در همهی خانهها هست، بی چارقد و بقچه و چاقچوق، تصویر کند، حالا در کنار مردش یا هرکی، خب از خیر چنین صحنهای میگذرد. لابد آقای مولف آنقدر بلد هست کارش را که بتواند بدون چنین صحنهی داخلیِ غلط و خندهداری، از پس قصهی فیلمش بربیاید. (همینجا تا یادمان نرفته این را هم یادتان بیاوریم که چهطور خانم بایگان در کنعانِ آقای حقیقی، آن طور زیر ملافه بود، در تختخواب. همینجا تا میان پرانتز هستیم، یک کف مرتبی هم برای این خردهشعورهای فراوانِ مانی بزنیم، برای این که اینطور دارند با امثال آقای فرهادی و چهار تا آدم باهوش و باشعور دیگر کارشان را میکنند و سینمای ما را جلو میبرند، جمعن) بعد خب دلمان نمیآید هی قربانصدقهی زیرکی و رندی و تیزهوشی و موقعیتشناسی آقای کیارستمی نرویم. بس که ماند و ساخت و پرداخت و غر نزد و کارش را کرد و وقتی که هم نشد، که نگذاشتند، صدایش را درنیاورد. عکسش را گرفت. ویدیویش را ساخت، اینستالیشن کرد، تیتراژ کشید، کتاب چاپ کرد، اپرایش را روی صحنه برد و الخ. ماند در همین خاک و همینجا از همین ریشههایش هرآنچه بیرون کشیدنی بود، کشید و هر آن چه دلش خواست کرد و پزش را ما دادیم به عالم و آدم. پزِ آقای آرتیستِ مولتیمدیایمان را. فحشش هم دادیم البته که به تخمش هم نبود. نیست. نشست در خانهی آجری خوشنقشاش در چیذر، صدایش را رساند به ته دنیا. آرامآرام و آهسته، لغزید مثل ماهیِ خوشنقشونگاری از لابهلای انواع و اقسام تورها. دستش را داد، ماچش را کرد، حالِ دافِ بینالمللیاش را هم برد. میخواهم بگویم شک ندارم اگر ایشان در آسانسور هم گیر میافتاد و بلاهبلاه، حتمن بلاهبلاه. یعنی آدم که باهوش باشد، اینجوری است که سیاسیترین حرفها را هم می زند، بعد خودش را پشت هزار چیزوناچیز پنهان میکند. بعد اصلن خیالتان تخت که آقای کیارستمی حواسش جمعتر از این حرفها است که اصلن بخواهد خودش را به دردسرِ بیخودِ بیمزد و اجرت بیندازد با حرفِ سیاسیزدن. میخواهم بگویم وقتی میرود از داخلِ مخروبه، بعد از پنجرهای گشوده بر بهشتی برین هم عکس میاندازد، دارد ورای غرهای سیاسی مرسوم حرکت میکند. وقتی نردههایی بسته و مسدود مینشاند جلوی چشمانداز سبزش، خودتان را هم بکشید امکان ندارد خودش را آنقدر سبک کند که انگار دارد از محدودیتهای سیاسی اجتماعی حرف میزند. بروید آرشیوهایتاان را بگردید، جایزه دارید اگر جایی غری، تهدیدی، نقای دیدید و خواندید از ایشان. اینجوری است که مردِ هنرمند، میسازد و خلق میکند و میشود ابرمردِ هنرمند. 2. بعید میدانیم لازم باشد برایتان از غروبهای پنجشنبههای سالهای اوایل دههی هفتاد بگوییم که چهطور زیروبمهای انبارها و زیرزمینهای متروکهی پاساژها و کتابفروشیهای راستهی انقلاب را گز میکردیم تا یکی دیگر از هزاران هزار نمایشنامه و فیلمنامهی آقای بیضایی را، چاپِ هزار و نهصد و اوت، پیدا کنیم. بعید میدانیم به کارتان بیاید اگر برایتان تعریف کنیم که چه کیفی دارد هنوز وقتی ردیفِ انبوهِ نوشتههای آقای بیضایی را کنار هم، با قد و قوارههای یکسان و عمومن از انتشارات روشنگران و ابتکار، در کتابخانهمان نگاه میکنیم. بعید است نیاز باشد برایتان از جادوی دیباچهی نوین شاهنامه و طومار شیخ شرزین بگوییم. تکراری است اگر برایتان اینجا هم بنویسیم که اصلن سینما با گیجیِ بعد از شاید وقتِ دیگر، قریب به بیست سالِ پیش، در میدانِ تقیآبادِ مشهد، آغاز شد. حوصله میخواهد که دوباره و دوباره از خیسشدنِ چشمها، وقتِ تماشای سکانسِ بازگشتِ مردهگانِ مسافران، الان وسط این متن، نوشت. 3. میشود عصبانی بود و فیلمِ غیرعصبانی ساخت (سلام آقای علیبی. بعله وقتی خودت این جمله را ذکر نمیکنی آدم دزدیاش میگیرد برادر من!) میشود خیلی کارها کرد. میشود جای این که وقتِ خودت و جماعتی را، پول آقای تهیهکنندهای را که جان به جانش کنی طفلک دارد کار اقتصادی میکند، اینجوری دور نریخت محض این که فقط با صدای بلند غر زد که کسی حرف من را نمیفهمد. که همه، بعله آقا همه، دارند سنگ جلوی پای من میاندازند. که بیایید ببینید به سر فیلمِ قبلیِ من چه آمد. میشود باسواد، خیلی باسواد بود اما باهوش نبود. رند نبود. کلک و ناقلا و شیطون و پدرسوخته و بلا نبود. 4. آی کیف میدهد وقتی حرصِ جماعتی را درمیآورد این آقای کیارستمی. بعد خودش یک گوشه پشت عینکِ دودیاش مینشیند و نیشش باز میشود. 5. یک مقدار بلاهبلاه دیگر هم باید در باب سن و سال و توانمندیها و تیپ و قیافه و آزمونهایی که ایشان از پسش برآمدهاند و ماشاالله هنوز برمیآیند، اینجا در این بند پنج، میکردیم که الخ شد رفت عجالتن. Labels: سینما، کلن |
لئونِ اعتمادِ آقای آریل دورفمن: من علاوه بر تقلید فنی دستنوشتهی آدمها، از عمیقترین عواطفشان در وقت نوشتن هم تقلید میکردم. یعنی از روحشان. خواستم بگویم من هم همینطور آقای دکتر، من هم. |
لئونِ اعتمادِ آقای آریل دورفمن: روابط عاشقانهای داریم که از هر حیث کامل است، اما تاب دروغ، حتا یک دروغ را ندارد. خواستم بگویم بعله، بعله آقای دکتر. |
دلم نمیآید همین جوری عبور کنم از روی آن خانهی شیشهای آقای جانسونات هرمس. دلم نمیآید هی فکر نکنم به زندهگیکردن- نه حتا زندگیکردن- در آن شفافیتِ بیمرز. دارم هی برای خودم سناریو میبافم که مثلن کی و کجا که از خواب بیدار شدم، چهطور ملافه را پیچیدم دورم، پشت کدام پنجره، کدام چشم یا چشمها داشتند انحناهای بیرنگِ پشتِ ملافهی سفید را دید میزدند. داشتم فکر میکردم وقتی قطرههای پرفشارِ بخاردارِ آب دارد میپاشد روی پوستم، کدام دستها به حیرت و حیرانی، به نیشِ باز، رفته بود روی لبی. که چه میگذشت در روحِ عاشقان گمنامی که نشستهاند بیستوچهارساعته، به نظاره، از لابهلای درختانِ کمتعدادِ باغِ پیرامون. حکایتِ نشستنم پشتِ میز صبحانه، با لیوانی شیر تازه و نانی برشته و داغ، با خامهای شرهکرده از لبههای پیاله، با تیرهگیِ طعمدارِ قهوهای که جوش میخورد برای خودش، آن طرفتر، با قرمزیِ تند و بیمحابای مربای آلبالو، که هستههایش را یکییکی باید بگذاری کنارِ بشقابت، بچینی انگار که داری عشاقِ طاق و جفت را کنار هم، به مقایسه. حکایتِ زبانم را که کیفدار میچرخد پسِ هر لقمه دور دهان، کدامشان از پشتِ شفافِ دیوارهای شیشهای، در خاطرش برای ابد نقش خواهد زد. بعد که راه خواهم رفت، سبک و بیقید، با طرههای خیس، آویزان، با لمبرهای ملتهبِ تشنه، کدامشان نعره خواهد زد از گرسنهگیِ تنش، وقتی که ساقها دارند استوار و کشیده، طولِ سالن را میپیمایند، از آشپزخانه به کتابخانه. چند نفر، چه طور، چند روز، چند شب، استقامتش را دارند که در خاموشیِ تبدارِ میانِ سبزهزار، این طور من را، تمام روح و جسم من را نظاره کنند و دم برنیاورند. ببینند تمامِ من را و دم برنیاورند. رازها و زنانهگیها، اندوهها و قهقهها را کنار هم بگذارند و تمام و کمالِ من را از پشتِ شیشههایی که هست و نیست، ببینند و قلبشان تیر نکشد. وجدانشان فشار نیاورد. اندامهایشان، رگهایشان ملتهب نشود و پاره نکنند گریبانها را. دارم خودم را خیال میکنم در آن خانهی شیشهای آقای جانسونات و خیلِ مردمان را که ایستادهاند به تماشا، به قضاوت. راست گفته بود آقای دورفمن که توی دنیای ما زندگی خصوصی توهم است وقتی میتوانی کسی را شکنجه بدهی. |
نوشتن از بعضی چیزها، مالبرولایت میطلبد. بعضیها را میشود اما با همین وینستونلایتهای دم دست، اولترالایت حتا، سروتهاش را هم آورد. اما امان از وقتی که مجبور باشی، به روحِ بیسار که نمیفهمید، مجبور باشی برای نوشتن از چیزی مارلبروی قرمز بگذاری کنار دستت. نفست سنگین میشود لامصب. کلماتت هم، لاجرم. |
2009-04-18 اگر سرهرمس مثلن دنبال این باشد که یک آدمی، رفیقی، چیزی در شهرِ مقدسِ رم پیدا کند که یک مختصر خردهفرمایشی به ایشان بفرماید، از لحاظ زحمت، که گاس هم چهار روز بعد، شخصن بلند شود برود ایشان را ماچ کند از لحاظ لپ و پیشانی، جوری که قرمز هم نشد نشد، ها؟ (ایمیلمان هم که آن پایینتر هست!) |
و آوردهاند که از خواصِ وبلاگ یکی هم این است که شما برمیداری سالاد شیرازی میخوری، با آبِ لیمویِ تازه و تکههای یخ و الخ (از لحاظِ آواییکِ قضیه) بعد اما در بابِ سالادِ سزار مینویسی، با تکههای فیلهی مرغِ ادویهدار و بلاهبلاه (از لحاظ غیرِ آواییکِ قضیه) بعد ملت سالاد پاستا میخوانند، با تکههای رنگیرنگیِ فلفلِ از لحاظ مستتر. بعله اینجوری است که همه چیزی در همه چیزی بُر میخورد گاهی! |
لذتی دارد ها؛ مردم خیال کنند پشت هر حرف و گفت و صوتات، حکمتی لابد پنهان است، آقای پروفسور! آلبرت انیشتنِ ایرجاینا |
هیچی! آمده بودیم برایتان دربارهی یک چیز هیجانانگیزی بنویسیم اینجا، اولِ صبحی، از لحاظ شادی روحتان، که یک آدمِ خائنِ دزدِ پدرسوختهی الاغی برداشت بلاهبلاه ما را قلمبهقلمبه چپاند در الخِ خودش. حالا ما ماندیم و حوضمان، بیلحاظ! (حالا گاس که یک روز دیگری، لابهلای یک چیز دیگری، مثلن کیکِ شکلاتی بیبی، حرفهایمان را در این باب دادیم به خوردتان!) |
2009-04-16 گوشی را برمیدارم. به خانم منشی میگویم: وبلاگِ آقای بیسار رو برام بگیر! (آقای بیسار آهنفروش است جهت اطلاع!) |
بهاین وسیله سرهرمس پیشنهاد میکند زینپس به جای ترانهی خاطرهپرورِ چهقد حالِ چشات خوبه، از ترانهی روحافزا و جانپرور زیر در مجالس شادمانی و لهوولعب و شادخواریتان استفاده فرمایید که جواب میدهد. با تشکر. شیرینلبی شیرینتبار/ مست و میآلود و خمار/ مهپارهای بیبندوبار/ با عشوههای بیشمار/ هم کرده یاران را ملول/ هم برده از دلها قرار/ مجموع مهرویان کنار/ تو یار بیهمتا کنار/ زلفت چو افشان میکنی/ ما را پریشان میکنی/ آخر من از گیسوی تو/ خود را بیاویزم به دار/ یاران هوار، مردم هوار/ از دست این بیبندوبار/ از کف بدادم اختیار/ می میزنم می میزنم جام پیاپی میزنم/ هی میزنم هی میزنم بیاختیار/ کندوی کامت را بیار/ در کام بیمارم گذار/ تا جان فزاید کام تو/ بر جان این دلخستهی بشکستهتار ها راستی یادتان بماند آنجا که دارید میگویید کندوی کامت را بیار حتمن صدایتان را پایین بیاورید، آنقدر که فقط همان دلبری که کنار دستتان، یا در کنجِ دنجِ بغلتان نشسته صدایتان را بشنود. جوری که انگار دارید زیر گوشش زمزمه میکنید. جوری که تاب نیاورد. خب؟ |
2009-04-15 حالا گاس که برای شما چندان توفیری هم نداشته باشد، یعنی مثل ما اصلن مجالِ توفیر مربوطه را نداشته باشید! اما سرهرمس خوب میداند که دکمه و زیپ اصولن شاید که از دور شبیه به نظر برسند اما اساسن دو مقولهی متفاوت هستند که در تاریخ بشریت هم اینگونه دیده شده، بارها، که وقتهایی بوده که آدم به شدت به زیپ نیاز داشته و همهی آن چیزی که دمِ دستش بوده، مقداری دکمه بوده. که طبعن این جور وقتها بلاهبلاهِ آدم میریزد خب. متقابلن در گوشهکنار تاریخِ تمدنِ آقای ویل دورانت هم حتا اگر خوب دقت کنید، میتوانید به عینه ببینید و حتا دست بزنید که یک اوقاتی هم هست در زندهگانی که آدم بدجوری به پدر و مادر کارخانهی تولیدکنندهی جین درود فرستاده که نکرده خیلی فوریفوتی و از سرِ ضیقِ وقت، جای آن پنج فقره دکمهی برنجی- که حدیث داریم اصولن هرکدامشان به نیتِ یکی از انگشتانِ دست باید گشوده شوند- بردارد یک زیپ خشک و خالی طلاییرنگ بگذارد، از لحاظ همهی طمانینهای که لازم دارید اینجور وقتها. که انگشتها برای خودشان سر فرصت، یکییکی، قفلها را بگشایند. که بین هر دو قفل، چشمی در چشمی دوخته شود و زبانی از شدت کیف، بچرخد دورِ لبی و نیشی به شیطنت باز شود. بعد اصلن و اصولن اگر جین نبود، پاریس هم نبود. حالا این را داریم اللهبختکی میگوییم اما گاس که یک روزی نشستیم مضمونایزش هم کردیم. پاریس را هم که در جریانید لابد، اگر نبود هیچ دو آدمی هوس نمیکردند گوشهی دنجی، تهِ کارخانهی متروکهای پیدا کنند، آرامآرام، زیر لب، ژوتمژوتمای بکُنند و بپردازند به بازکردن شمردهشمردهی دکمهها. که هر چه مطولتر کنی مسیر را، پرپیچوخمتر، پرماجراتر، پرحاشیهتر، چیزی که دستت را میگیرد در پایان راه، عزیزتر است لابد- سلام لاغر، از لحاظ راه، مقصد و اینجور خزعبلات فیمابین!- بعله داریم از مزهمزهوارهگیِ دکمهها و یکبارهگیِ زیپها حرف میزنیم، صرفن. Labels: سینما، کلن |
2009-04-14 داشتیم از کنار یکی از نمایندهگیهای نوکیا عبور میکردیم. دیدیم اعلان چسباندهاند که یک مقادیری اضافات هست که اگر بخواهیم روی گوشی مبارکمان نصب میکنند. میگوییم اینها که میگویید، یعنی چیها؟ میگویند بلاه و بلاه و الخ. میگوییم خب ما که داریم کلِ اینترنتمان را هندل میکنیم با این نود و خردهای گرم وزن و دو و نیم اینچ مساحت. از لحاظ وبلاگ و گودر و جیمیل و فیسبوک و عکس و تشکیلات و الخ. اینها را که خودمان میکِشیم از گوشیمان. چیز دیگری ندارید؟ میگویند مثلن چی؟ میگوییم مثلن بشود که گاهی یک دکمهای را بزنیم، بعد یک دستی بیرون بیاید از گوشی یک بندهخدای دیگری، بعد برود لپِ آن آدم را همچین به مهر و محبت بکشد. جوری که کمی هم قرمز بشود. بعد یک ماچی هم از پیشانیِ بلندش بکند، به مثابه تشکر بابت حسنِ انجامِ بیمنتِ خردهفرمایشهای ما. ها؟ بعد یک جور مخصوصی نگاهمان میکنند که خودمان میفهمیم باید زود از مغازهی مربوطه خارج شویم. |
2009-04-13 وقت کردید یک ایمیل خلاصهی شیک و اسمورسمداری برای ما بزنید، از لحاظ این که شخص شخیص عموفیلترباف آن وسط خودش را قاطی شما نکند، بلکه آدرس جدید بارگاه سرهرمس مارانای بزرگ را به شما هم یاد دادیم. (کلن هم که گودری شوید که خلاص شوید از این بند و بساط و دلقکبازیها) ramingb[@]gmail[.]com |
2009-04-12 حکایتِ کلمهها گاهی میشود حکایت مرغکِ همای سعادت که آنقدر در هوا میچرخد و میچرخد تا عاقبت روی شانهی آدمش بشیند. به وقتِ درستش. میبینی مدتها است مواد خام یک نوشتهای همینطور دارند برای خودشان خاک میخورند در جایی، پسِ پشتِ پسلهها، و دلیل و بهانهی جاریشدنشان پیدا نمیشود. بعد ناغافل یک اتفاق بیرونی، انگار حفاظشان را برمیدارد تا خودشان بریزند بیرون. میخواهم بگویم گاهی آدم با خودش فکر میکند نکند انباشتهگی کلمهها، اینجا، اصلن باعث بشود که چیزی اتفاق بیفتد، آنجا. خانهی شیشهای آقای فیلیپ جانسون قریب به نیم قرن پیش، در میان آن گسترهی سبزِ هوشربا ساخته شد و آقای آرشیتکت سالها در همین خانه زیست. میخواهم بگویم امکان ندارد تصویر این خانه را دیده باشید و سناریوهای مختلف زندهگی (و اصلن امکان آن) در ذهنتان شکل نگرفته باشد. اصولن یک چیزهایی هستند در عالم بشریت، که نوید یک چیزهای دیگری را میدهند که ممکن است سالها بعد تجلی آن خودش را به شما نشان بدهد. عکسهای خانهی شیشهای آقای جانسون را گذاشتهام جلوی رویم و دارم به این فکر میکنم که زندهگیکردن آقای جانسون در این خانه، در آن سالها، اگر حرکتی سمبلیک، خودمدارانه و آوانگارد بود، اگر عملی جنونآمیز و انقلابی بود، اگر واکنشی بود زودهنگام به چیزهایی که ذهنِ و روحِ آقای آرشیتکت حتا فکرش را هم نمیکرد، اگر حتا مقابلهای بود قدرمتمندانه با سنت، امروز اما برای من و شمایی که داریم زندهگیکردن در این مجازستان، شهر شیشهای را مزمزه میکنیم، چیز غریبی نیست. و البته یادم هست از خودم مایه بگذارم و آن رفقایی که حالا گیرم به هر دلیلی، دلیلی ندیدند که پنهان کنند هویت واقعیشان را، چه اینجا، چه گودر و فیسبوک و الخ. که اصلن این فیسبوک انگار آمده تا ما تمرین کنیم زندهگیکردن در خانههای شیشهای را. که حالا این چه خاصیتی دارد، به کجا قرار است ختم شود، گاس که خدا هم خیلی به آن عالم نباشد. این که اینجور همهچیزمان را گذاشتهایم در معرض دید، یا از اعتماد به نفس بالاست یا اصولن از دنیابهتخممگیریهای مرسومِ این روزها. گاس هم که رازها و رمزهایمان، گوشههای پنهانِ زندهگیمان، آنقدر دردسرزا نیست و نبوده که بخواهیم جایی قایمش کنیم. آنقدر زخمِ دستباز بازیکردن را نچشیدهایم که تصمیم بگیریم مرز درشت قاطعی بکشیم بین دنیای واقعیِ آنطرف و مجازستانِ این طرف، بین آدمهای آن طرف و آدم/آدمکهای اینطرف. چیزی که هست، چیزی که مشهود است و به طرز خوشحالانهای اجتنابناپذیر، امکانی که تنها و تنها مجازستان میتواند دودستی تقدیمتان کند، فرصتی است که به شما میدهد تا خودتان باشید، خودتان را بسازید، آنجور که میخواهید. میخواهم بگویم آزادیای که اینجا، از این لحاظ، بلد است به شما بدهد گاس که از جنس همان رهاییای باشد که آقای جانسون این پایین دارد میگوید. دارم از رفاقتها، careکردنها، رفتوبرگشتها و بلاهبلاه حرف میزنم! Good or bad, small or big, this is the purest time that I have had in my life to do architecture. Everything else is tainted with the three problems: client, function, and money. Here I had none of the three بعد خب حیف است این چهار کلام دیگر آقای آرشیتکت را هم نخوانده بروید. یعنی میخواهم به این فکر کنید که چهطور و چهقدر این مجازستان دارد شکل میدهد به شما. چهطور دارید میگنجید آرامآرام در این خانهی شیشهای. اگر اصولن اهل مقاومت در برابر این قبیل چیزها نباشید. آنجا که آقای جانسون دارد از تجربهی زندهگیکردن در یک مکعب شیشهای، خانهاش، میگوید. comfort is not a function of beauty… purpose is not necessary to make a building beautiful… sooner or later we will fit our buildings so that they can be used… where form comes from I don't know, but it has nothing at all to do with the functional or sociological aspects of architecture میبینید؟ احساس میکنید چه رند و دلبرانه دارد شکل میدهد زوایای وجودتان را این مجازستان؟ چگونه هی دارد تعریفتر میکند روابط آن طرفیتان را؟ برخوردها و بازخوردها را؟ هیچ به فکرتان رسیده چهقدر دارد سختتر و سختتر میشود ترککردن اینجا؟ که چه هی هر روز، حضور قاطع بیتخفیفش را بیشتر به رخ مبارکتان میکشد؟
اینها را نوشتم اما حرف اصلی، قصهی مایه، باز گمشدن لابهلای هزار جور لحاظ جورواجور، مثل همیشه. |
2009-04-11 میخواهم بگویم آیا شما هم همینقدر خیالباف و خوشباور هستید که برای خودتان فکر کنید لابد یک روزی با یک فراغت گل و گشادی از راه میرسد که بشینید، سبد خوراکیهای رنگارنگتان را بگذارید جلوتان، بعد یک دل سیر تمام شردآیتمزتان را دوباره بخوانید؟ تمام آن چندهزارتا را؟ یا هنوز هم فکر میکنید لابد یک وقتی در یک جزیرهی تنهاییِ کوفتیای گرفتار خواهید شد، برای چند سال، با لپتاپِ خورشیدیای که تمام آرشیو خودتان و رفقایتان را در آن سیو کردهاید، بعد همین جور هی نیشتان باز میشود، اشکتان سرایز، قهقهتان هوا، دندانهایتان گزگز، انگشتهایتان لهله، بازوهایتان تیرتیر، گوشهای تیزتیز، مشامتان فیشفیش، بلاهبلاهتان الخالخ، تهِ دلتان خالی، بزاقتان جاری، فیلانتان بیسار؟ یا نه، هی سطحیسطحی عصاکشان عبور میکنید از روی این روزها و دلتان خوش است که لابد یک روزی، یک جایی،...؟ ها؟ |
از من میپرسید قبل از آن که نگران باشید جیپیآراسِ موبایلتان در دستشویی کار میکند یا نه، فکریِ صحتِ قرارگیری شیرهای آبِ سرد و گرم باشید، جدی. |
همهی مشکل عشق به نظر من اینجاست: ما برای خوشبخت بودن احتیاج به احساس امنیت داریم و برای عاشق بودن محتاج نا امنی هستیم. خوشبختی از اطمینان میآید، در حالیکه عشق به سمت شک و نگرانی میکشاندمان. یعنی، خلاصه بگویم، ازدواج برای این آمده که ما را خوشبخت کند نه برای اینکه عاشق بمانیم. عاشق شدن راه یافتن خوشبختی نیست. (+) |
لحاظهایمان را جمع کنیم برویم در بلاهبلاهِ دیگری الخالخ کنیم یعنی؟ عمرن! |
شاعر میفرماید: اینجوری میخوای قِر بدی؟ غریبهها رو تو فِر بدی؟ میگویم: آخه جور دیگهای بلد نیستم! شاعر خودش خجالت میکشد و میرود. |
2009-04-08
بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه
بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه و الخ |
2009-04-06 |
2009-04-05 آدمها اصولن دو دسته هستند (هه! همین الان دادِ جماعتی که کلن مخالفِ دستهبندیِ آدمها هستند درآمد، شنیدم!) و دستهی دوم کسانی هستند که همانا دنیا را برای خودشان شخصی کردهاند که در اصطلاح عوام به آن پرسونالایز میگویند. اینها در واقع اول پیرامونشان را به طور ناخودآگاه -که عوام از آن به آنکانشز یاد میکنند- شخصی میکنند بعد اگر حوصلهاش را داشته باشند و کسی هم باشد همان دور و ور که گوشش بدهکار این قِسم خزعبلات باشد، مینشینند و همین را کانسپتیفای میکنند که اصطلاح علمی آن میشود مضمونایزکردن چیزی (یا کسی). یعنی میخواهم بگویم این دستهی دوم همانهایی هستند که اگر در آسانسور گیر بیفتند و بلاهبلاه، آنوقت سعی میکنند که با تمام وجود هم اگر نشد، با قسمتهای استراتژیک وجودشان حداقل، بلاهبلاه. ملتفتید که؟ بعد خب ماشالله خودشیفتهگی هم که از وجنات مبارکشان میبارد فلهای. لذا گوششان که هیچ، چشم و دماغشان هم شنوای هیچ حرف حسابی نیست. همینطور برای خودشان کانسپتیفایکنان میروند جلو و حالش را میبرند. فوقش، فوقش یک مقادیر متنابهی فحش و فضيحت پشت سرشان باقی میماند که آن هم به بلاهبلاهشان. بعد همینجوری میشود که این گودرستانِ شما میشود مایهی انبساط خاطر. کامنتدانیاش میشود محل تجلیِ نورِ قدسیِ تیآی. که اصلن نه تنها آدم را، که حالِ آدم را هم خوب میکند این گودر. بعد کافی است مثل همین دقایق معطری که الان دارد سرهرمس اینها را برایتان مینویسد، یک مشت جوانِ خوشحال برای خودشان ولو باشند آنطرف- به ترتیبِ قد: فربد و آیدا و علیبی و نوید و لاله و مسی -البته جای آنها هم که در اين ساعت مبارک به امر مبتذلِ دنیاگردانی مشغولند، گلدان میگذاریم لابد- که همینجور کیلوکیلو تیآیِ نابِ محمدی ببارد از سرتاپای کامنتدانیِ گودرت، که هی تمام روز یک لبخند پت و پهن بنشیند روی لبهای مبارکت، که هی برای خودت کلن فکر کنی که دنیا جای بهتری است با این جماعت خل و چل، که هی فکر کنی دنیا باید یک وقتی نذرش را ادا کند به این آدمها که دنیا را به بلاهبلاه شریفشان گرفتند و بیگدیلبیگدیلکنان و عصاکشان (این دو کلمهی اخیر صرفن به دلایل موهوم در متن آورده شده و نگارنده خودش هم نمیداند چه طور و چرا این جمله را به پایان برساند.) بعد ببینی که چهطور همینها مثل ویروسی بلدند بیفتند به جانِ جدیتهای تخمی و بلاهبلاهِ دنیا و به مثابه چنته گلوگاهِ پنهانی آدم را باز کنند. میخواهم بگویم اینجوری است که ما هی میگوییم گودر، شما هی حرف خودتان را بزنید آقای دکتر! |
2009-04-03 چه جای این فیلمِ Love me if you dare خالی بود در هزارتوی بازی. لابد اگر همان روزها سرهرمس حرف رفیقش را گوش کرده بود و این فیلم را دیده بود، برمیداشت برای هزارتوی بازی مینوشت که حکایتی است این بازیکردن در همهی عمر. این کلکلای که تمامی ندارد. این جسارتی که باید در تو باشد که اینجور بیوقفه تمام احساساتات را، تمام لحظههای رمانتیک عمرت را فدای بازی کنی. که یک game بگویی به طرف مقابلت، بعد اسباببازیِ کهنه را بگیری در دستات و بروی. تا آن بیچاره به خودش بیاید و راهی پیدا کند برای رودستزدن متقابل، برای پسگرفتن اسباببازی. (میخواهم بگویم آدم گاهی میبیند تمامِ عمرش کم آورده در برابر بازی روزگار. درست همانجایی که حریفش گرم شده بود به بازی، دلش تنگ شده و بازی را بسته، تمام کرده. واگذار کرده. گذاشته خیال کنند که آدم بازی نیست. کلکلهای حریف را بیجواب گذاشته و رفته. دلش را برداشت و رفته.) حکایتِ فیلم حکایت همیشهباختن است. از دستدادن، پیوسته. کسی اینجور عمرش را به بازی نباخته که این دو قهرمانِ سرخوش و بیباک فیلم. نه که بگویم که حالی نبردند، شعفی ریشه نکرده در جانشان، از بازی. نه که بخواهم کتمان کنم آن برق شیطنتی که هر بار، پس هر بار رکبزدن به حریف از چشمهایشان زده بود بیرون، ارزشش را نداشته، نه. اما این قسم بازندهها همیشه یکجور خوبی بلدند بگویند به تخمم. بلدند راهشان را بکشند و بروند و پشت سرشان را هم نگاه نکنند. بلدند سالها صبر کنند تا دوباره دور بازی به نامشان شود. بعله اینجوری است که آدم گاهی درست وسط بازی، وسطِ کمانکشی، وسطِ حرافی، یکهو دلش میخواهد شمشیرش را بیندازد زمین، حریف را در آغوش بکشد، بازی را به هم بزند و برود. یا بماند. و این جوری گاهی آدم با خودش خیال میکند که پارچ آب سرد را ریخته روی داغترین جای حریف، که بعد بگوید به تخمم، که امروز روز من نبود، از لحاظ بازی. Labels: سینما، کلن |
انگار آدمها یک جایی تمام میشوند، همانجور که یک سال نوبت آقای مخملباف بود، یک سال آقای کیمیایی، یک سال آقای حاتمیکیا. حالا باید در این سال هشتاد و هشت، از سینما آزادی که میزنیم بیرون، خانم کوکا برگردد بگوید: حالا عیبی هم ندارد. فکر کن که از خانهماندن و دیدنِ بازی ایران-سومالی که بهتر بود که! و بعد سرهرمس دلش بگیرد برای همهی آن شاهکارهایی که تا ابد نساخت آقای بیضایی. که اینطور در این رادیکالیسمِ پارانویازدهی بیحوصلهی وراجِ زمختِ گلدرشتِ «وقتی همه خوابیم» خیالِ سرهرمس را راحت کرد منباب این که آدم اگر باهوش نباشد، اگر حواسش نباشد که کی باید، کجا باید و چهطور باید که ول کند برود، که رها کند، میشود اینجوری مضحکهی خاص و عام. که حالا دیگر کار سرهرمس به جایی برسد که بشیند در سینما به مسخرهکردنِ دیالوگهای نخنما و تکراریِ خانمِ شمسایی. به تکتکِ حرکتهای اغراقشده و تصنعی ایشان که مثلن یعنی عصبی هستند. اصلن سرهرمس روزش تخمی شد بس که آقای بیضایی، بس که... Labels: سینما، کلن |